عراقی » دیوان اشعار » غزلیات کی ببینم چهرهٔ زیبای دوست؟ کی ببویم لعل شکرخای دوست؟ کی درآویزم به دام زلف یار؟ کی نهم یک لحظه سر بر پای دوست؟ کی برافشانم به روی دوست جان؟ کی بگیرم زلف مشکآسای دوست؟ این چنین پیدا، ز ما پنهان چراست؟ طلعت خوب جهان پیمای دوست همچو چشم دوست بیمارم، کجاست شکری زان لعل جانافزای دوست؟ در دل تنگم نمیگنجد جهان خود نگنجد دشمن اندر جای دوست دشمنم گوید که: ترک دوست گیر من به رغم دشمنان جویای دوست چون عراقی، واله و شیدا شدی دشمن ار دیدی رخ زیبای دوست
هرگز وجود حاضر غایب شنیدهای من در میان جمع و دلم جای دیگرست شاهد که در میان نبود شمع گو بمیر چون هست اگر چراغ نباشد منورست ابنای روزگار به صحرا روند و باغ صحرا و باغ زنده دلان کوی دلبرست جان میروم که در قدم اندازمش ز شوق درماندهام هنوز که نزلی محقرست کاش آن به خشم رفته ما آشتی کنان بازآمدی که دیده مشتاق بر درست جانا دلم چو عود بر آتش بسوختی وین دم که میزنم ز غمت دود مجمرست شبهای بی توام شب گورست در خیال ور بی تو بامداد کنم روز محشرست گیسوت عنبرینه گردن تمام بود معشوق خوبروی چه محتاج زیورست سعدی خیال بیهده بستی امید وصل هجرت بکشت و وصل هنوزت مصورست زنهار از این امید درازت که در دلست هیهات از این خیال محالت که در سرست سعدی
سحر که باد صبا از رخش نقاب گرفت دو دست صبح به روی خود آفتاب گرفت ز فیض حسن تو عالم آنچنان سیراب که می توان ز گل کاغذی گلاب گرفت ز عشق بس که مهیای سوختن گشتم به دامن ترم آتش ز ماهتاب گرفت یکی هزار شد امید، خاکساران را ز بوسه ای که لب بام از آفتاب گرفت قرار نامه سیاهی به خویش هر کس داد چو لاله، داد دل خویش از شراب گرفت دل سیاه مرا رهنمای رحمت شد چو سیل دامن دریا به اضطراب گرفت مگر به اشک ندامت سفید نامه شود رخی که رنگ ز گلگونه شراب گرفت من از ثبات قدم ناامید چون باشم؟ که سنگ، باده لعلی ز آفتاب گرفت عبیر رحمت فردوس، رزق سوخته ای است که رخت خوش به دود دل کباب گرفت به وصل دولت بیدار کی رسی، هیهات ترا که آینه چشم، زنگ خواب گرفت ز عدل عشق ندارم شکایتی صائب اگر چه گنج خراج من از خراب گرفت صائب تبریزی
مخمل ناز تن ات مرمر جادو هم هست کار دست است و در آن، رقص قلم مو هم هست شاهکاری ابدی! وه که چه استاد خطی! نه فقط نسخ لبت، کوفی ابرو هم هست! قرن ها نام تو غوغای جهانی ابدی قرن ها غرق سکوت تو، هیاهو هم هست بس که لیلی شده ای، باد بیابانگردت هرکجا موی تو، صد قافله هوهو هم هست آمدم تا که فقط دم نزنند از مجنون تا بدانند که دیوانه تر از او هم هست! می شود با تو زمان را و مکان را خط زد عشق یعنی سفر از سو به فراسو هم هست بر مدار تو نه تنها همه دنیا در چرخ رقص یکریز و خوشآهنگ النگو هم هست! راستی حضرت بوسه! ملکه! دلبر ناز ! عسل ناب تو در آن همه کندو هم هست؟؟؟ مانده ام تشنه شوم یا بنشینم به کمین نه فقط چشمه که چشمان تو آهو هم هست! حق بده این همه پروانه برقصد با تو این چنین عطر تنی، حسرت شب بو هم هست!
در سرم تا ز سر زلف تو سودایی هست دل شیدای مرا با تو تمنایی هست در ره عشق منه زاهد بیچاره قدم گر ز بیگانه و خویشت غم و پروایی هست دل که از غمزه ربودی به سر زلف سیاه گر چه دزدیست سیه کار، دل آسایی هست باغبان تا گل صد برگ رخ خوب تو دید در چمن بیش نگوید گل رعنایی هست هندوی خال مبارک به رخت مقبل شد گشت پرویز که در سلک تو لالایی هست اميرخسرو دهلوى
ای دل اگر عاشقی در پی دلدار باش بر در دل روز و شب منتظر یار باش دلبر تو دایما بر در دل حاضر است رو در دل برگشای حاضر و بیدار باش دیدهٔ جان روی او تا بنبیند عیان در طلب روی او روی به دیوار باش ناحیت دل گرفت لشگر غوغای نفس پس تو اگر عاشقی عاشق هشیار باش نیست کس آگه که یار کی بنماید جمال لیک تو باری به نقد ساختهٔ کار باش در ره او هرچه هست تا دل و جان نفقه کن تو به یکی زندهای از همه بیزار باش گر دل و جان تو را در بقا آرزوست دم مزن و در فنا همدم عطار باش
با او دلم به مهر و مودت یگانه بود سیمرغ عشق را دل من آشیانه بود در راه من نهاد نهان دام مکر خویش آدم میان حلقه آن دام دانه بود میخواست تا نشانه لعنت کند مرا کرد آنچه خواست آدم خاکی بهانه بود بودم معلم ملکوت اندر آسمان امید من به خلد برین جاودانه بود هفصد هزار سال به طاعت ببودهام وز طاعتم هزار هزاران خزانه بود آدم ز خاک بود من از نور پاک او گفتم یگانه من بوم و او یگانه بود گفتند مالکان که نکردی تو سجدهای چون کردمی که با منش این در میانه بود جانا بیا و تکیه به طاعات خود مکن کاین بیت بهر بینش اهل زمانه بود دانستم عاقبت که به ما از قضا رسید صد چشمه آن زمان زد و چشمم روانه بود ای عاقلان عشق مرا هم گناه نیست ره یافتن به جانبشان بی رضا نبود سنائی غزنوی
نشد سلام دهم - عشق را جواب بگیرم غـــرور یـــخ زده را ، رو بــــه آفتاب بگیرم نشد که لحظه ی فرّار مهربان شدنت را بـــه یادگار ، برای همیشه قاب بگیــــرم نشد تقاص همه عمــر تشنه جانـــــی خود را به جرعه ای ز تو - از خنده ی سراب - بگیرم چرا همیشه تو را ، ای همه حقیقتم از تو من از خیال بخواهــــم و یا ز خواب بگیــرم چقدر می شود آیا در این کرامت آبی شبانــه تـــور بیاندازم و حباب بگیــرم حصــــار دغدغه نگذاشت تا دقیقـه ای از عمـــر به قول چشم تو : « حالی هم از شراب بگیرم » خلاصه مثل مترسک گذشت زندگی من نشد که عرصه ی پروازی از عقاب بگیرم محمد علی بهمنی
نبسته ام به کس دل نبسته کس به من دل چو تخته پاره بر موج رها رها رها من ز من هر آن که او دور چو دل به سینه نزدیک به من هر آنکه نزدیک از او جدا جدا من نه چشم دل به سویی نه باده در سبویی که تر کنم گلویی به یاد آشنا من ستاره ها نهفته اند در آسمان ابری دلم گرفته ای دوست هوای گریه با من سیمین بهبهانی
ای ابر دل گرفته ی بی آسمان بیا باران بی ملاحظه ی ناگهان بیا چشمت بلای جان و تو از جان عزیزتر ای جان فدای چشم تو با قصد جان بیا مگذار با خبر شود از مقصدت کسی حتی به سوی میکده وقت اذان بیا شُهرت در این مقام به گمنام بودن است از من نشان بپرس ولی بی نشان بیا ایمان خلق و صبرِ مرا امتحان مکن بی آنکه دلبری کنی از این و آن بیا «قلب» مرا هنوز به یغما نبردهای! ای راهزن! دوباره به این کاروان بیا #فاضل_نظری