به نام عشق که زیباترین سرآغاز است هنوز شیشه ی عطر غزل درش باز است جهان تمام شد و ماه پاره های زمین هنوز هم که هنوز است، کارشان ناز است هزرا پند به گوشم پدر فشرد و نگفت که عشق، حادثه ای خانمان برانداز است پدر نگفت چه رازی ست این که تنها عشق کلید این دل ناکوک ناخوش آواز است به بام شاه و گدا مثل ابر می بارد چقدر عشق شریف است و دست و دل باز است بگو هرآنچه دلت خواست را به حضرت عشق چرا که سنگ صبور است و محرم راز است ولی بدان که شکار عقاب خواهد شد پرنده ای که زیادی بلند پرواز است 1
بس که جفا ز خار و گل دید دل رمیدهام همچو نسیم از این چمن پای برون کشیدهام شمع طرب ز بخت ما آتش خانهسوز شد گشت بلای جان من عشق به جان خریدهام حاصل دور زندگی صحبت آشنا بود تا تو ز من بریدهای من ز جهان بریدهام تا به کنار بودیَم بود به جا قرار دل رفتی و رفت راحت از خاطر آرمیدهام تا تو مراد من دهی کشته مرا فراق تو تا تو به داد من رسی من به خدا رسیدهام چون به بهار سر کند لاله ز خاک من برون ای گل تازه یاد کن از دل داغ دیدهام یا ز ره وفا بیا یا ز دل رهی برو سوخت در انتظار تو جان به لب رسیدهام
فصل عشق آمد و فکر می و مینا کردند خلق،اسباب طرب باز مهیّا کردند جز من و این دل دیوانه ی بی صبر و قرار همه با همنفسی روی به صحرا کردند مطربان دست فشاندند و دل از کف بردند پای کوبان همه جا غلغله بر پا کردند دوستان گرم گرفتند و نشستند به عیش گره از کار خود و زلف بتان وا کردند باغ و بستان مرا نیز به صحرا بردند این همه ظلم و ستم با منِ تنها کردند پرتو مهر سعادت نرسد بر رخشان که مرا دور از آن روی دلارا کردند گر به من بود نمی بردمش از خانه برون بی تماشاست جز او هر چه تماشا کردند من در این گوشه به عکسی خوش و کوته نظران با بهشت رخ اون باغ تمنا کردند خرّم آن قوم که از عشق پریشان گشتند سر خوش آن جمع که سر در سر سودا کردند این چه درد است عمادا که به کس نتوان گفت ای بسا درد که گفتند و مداوا کردند
درخت دوستی بنشان که کام دل ببار ارد درخت دشمنی برکن که رنج بیشمار ارد چو رندان خراباتی به عشرت کوش با مستان که درد سرکشی جانا گرت مستی خمار ارد شب صحبت غنیمت دان و بعد ازروزگار ما بسی گردش کند گردون بسی لیل و نهار ارد عماری دار لیلی را که مهر و ماه در حکم ست خدایا در دل اندازش که بر مجنون گذار ارد حافظ
غزل غزل شدنم را بهانه می گيري سکوت چشم مرا از ترانه می گيري دو چشم خیس تو صیاد مي شود و شبی مرا به دام خودت عاشقانه مي گيري منم به قامت باران و آه و عشق ... و تو از اين کلام ...دمی عارفانه مي گيري اگر كه اين دل رنجور در مقام تو نيست چرا تو قلب اسیری نشانه می گيري بهشت را به تو بخشيده ام به اين اميد که تو مي آيي و غم را شبانه مي گيري تمام طول زمستان به خواب مي ديدم كه روي شانه من آشيانه مي گيري ترا به قهر از اين شعر هر چه مي رانم ميان هر غزلم باز خانه مي گيري به زلف مي کِــــــشي و با نگاه مي راني بگو که جان مرا پس چرا نمي گ
من که مشتاقم به جان برگشته مژگان تو را کی توانم برکشید از سینه پیکان تو را گر بدینسان نرگس مست تو ساغر میدهد هوشیاری مشکل است البته مستان تو را وعده فردای زاهد قسمت امروز نیست بهر حور از دست نتوان داد دامان تو را جز سر زلف پریشانت نمیبینم کسی کاو به خاطر آورد خاطر پریشان تو را ای دریغ از تیغ ابرویت که خون غیر ریخت سالها بیهوده رفتم خاک میدان تو را هرگز از جیب فلک سر بر نیارد آفتاب صبحدم بیند اگر چاک گریبان تو را دامن آفاق را پر عنبر سارا کنند گر بر افشانند زلف عنبر افشان تو را چشم گریان مرا از گریه نتوان منع کرد تا به کام دل نبوسم لعل خندان تو را آه سوزان را فروغی اندکی آهسته تر ترسم آسیبی رسد شمع شبستان تو را ( فروغی بسطامی)
جسمی شکسته و روحی پر از خراش عاشق نمی شوم ، دلواپسم نباش دستانی از تهی ، پاهایی از ورق فکر مرا نکن ، امروز بهترم حال مرا مپرس ، چیزی مهم که نیست این دلشکستگی ، اقرار بی کسیست درگیر من مشو ، همدم نمی شوم حوا ، مرا ببخش ، آدم نمی شوم! تقصیر تو نبود ، نه من نه بخت خود تو عشق خط زدی ، من خواستم نشد درگیر عادتم ، سرگرم خود شدن در مرز یک صعود ، دیگر نه تو نه من از پشت این سکوت ، از این نقاب و نقش حال مرا بفهم ، جرم مرا ببخش امروز بهترم ، حوا بیا ببین دلتنگ من مباش ، من مرده ام همین شکل خودم شدم ، تلخ و بدون رحم در انتهای خویش ، حال مرا بفهم شکلی شبیه خود ، با چشم گریه سوز باور نمی کنم ، آیینه ام هنوز ازپشت این سکوت ، از این نقاب و نقش حال مرا بفهم ، جرم مرا ببخش امروز بهترم ، حوا بیا ببین دلتنگ من مباش ، من مرده ام همین جسمی شکسته و روحی پر از خراش عاشق نمی شوم ، دلواپسم نباش دستانی از تهی ، پاهایی از ورق فکر مرا نکن ، امروز بهترم حال مرا مپرس ، چیزی مهم که نیست این دلشکستگی ، اقرار بی کسیست درگیر من مشو ، همدم نمی شوم حوا ، مرا ببخش ، آدم نمی شوم! 1
داغ داريم نه داغـی كه بر آن اخم كنيم مرگمان باد اگر شكوه ای از زخم كنيم مرد آن است كه از نسل سياوش باشد "عاشقی شيوهی رندان بلا كش باشد " چند قرن است كه زخمی متوالی دارند از كويــر آمدهها بغض سفالـــــــی دارند بنويسيد گلــــو هــــای شما راه بهشت بنويسيد مرا شهر مرا خشت به خشت بنويسيد زنـی مُرد كــــه زنبيل نداشت پسری زير زمين بود و پدر بيل نداشت بنويسيد كه با عطر وضو آوردند نعش دلدار مرا لای پتــو آوردند زلفها گرچه پر از خاک و لبش گرچه كبود "دوش مــیآمد و رخساره بر افروخته بود خوب داند كه به اين سينه چه ها می گذرد هر كه از كوچه ی معشوقه ما می گذرد بنويسيد غـــم و خشت و تگرگ آمده بود از در و پنجره ها ضجـــهی مرگ آمده بود شهر آنقدر پريشان شده بود از تاريخ شاه قاجار بـــه دلداری ارگ آمده بود با دلی پر شده از زخـــم نمک میخورديم دوش وقت سحر از غصه ترک میخورديم بنويسيد كـــه بم مظهر گمنامی هاست سرزمين نفس زخمی بسطامیهاست ننويسيد كـــه بـــم تلـــی از آواره شده است بم به خال لب يک دوست گرفتار شده است مثل وقتی كه دل چلچلهای میشكند مرد هـــم زير غــــم زلزلهای میشكند زير بارِ غــم شهرم جگـرم می سوزد به خدا بال و پرم بال و پرم میسوزد مثل مرغی شده دل در قفسی از آتش هــــر قدر اين ور آن ور بپرم مـــیسوزد بوی نارنج و حناهای نكـــوبيده بخيـــــــر! که در اين شهر ِ پر از دود سرم میسوزد چارهای نيست گلم قسمت من هم اين است دل بـــــه هـــر سرو قدی مـیسپرم میسوزد الغرض از غـــــم دنيــا گلهای نيست عزيز! گلهای هست اگر، حوصلهای نيست عزيز! ياد دادند به ما نخل ِ كمر تا نكنيم آنچــــه داريــم ز بيگانه تمنا نكنيم آسمان هست، غزل هست، كبوتر داريم بايد اين چـــادر ماتـــــــــــم زده را برداريم تن ِ ترد ِ همه ی چلچله ها در خاك و پای هــــر گور، چهل نخل تنـاور داريم مشتی از خاک تو را باد كه پاشيد به شهر پشت هــر حنجــــــــره يک ايرج ديگر داريم مثل ققنــــوس ز ما باز شرر خواهد خاست بم همين طور نمیماند و بر خواهد خاست داغ ديديم شما داغ نبينبد قبول! تبــری همنفس باغ نبينيد قبول! هيـــچ جای دل آباد شما بـــــم نشود سايهی لطف خدا از سر ما كم نشود گاه گاهی به لب عشق صدامان بكنيد داغ ديديــــم اميــد است دعامان بكنيد بــم به اميد خدا شاد و جوان خواهد شد "نفس باد صبا مشك فشان خواهد شد " حامد عسکری
سیر مشو ز رحمتم ای دو جهان پناه من سیر و ملول شد ز من خنب و سقا و مشک او تشنهتر است هر زمان ماهی آب خواه من درشکنید کوزه را پاره کنید مشک را جانب بحر می روم پاک کنید راه من چند شود زمین وحل از قطرات اشک من چند شود فلک سیه از غم و دود آه من چند بزارد این دلم وای دلم خراب دل چند بنالد این لبم پیش خیال شاه من جانب بحر رو کز او موج صفا همیرسد غرقه نگر ز موج او خانه و خانقاه من آب حیات موج زد دوش ز صحن خانهام یوسف من فتاد دی همچو قمر به چاه من سیل رسید ناگهان جمله ببرد خرمنم دود برآمد از دلم دانه بسوخت و کاه من خرمن من اگر بشد غم نخورم چه غم خورم صد چو مرا بس است و بس خرمن نور ماه من در دل من درآمد او بود خیالش آتشین آتش رفت بر سرم سوخته شد کلاه من گفت که از سماعها حرمت و جاه کم شود جاه تو را که عشق او بخت من است و جاه من عقل نخواهم و خرد دانش او مرا بس است نور رخش به نیم شب غره صبحگاه من لشکر غم حشر کند غم نخورم ز لشکرش زانک گرفت طلب طلب تا به فلک سپاه من از پی هر غزل دلم توبه کند ز گفت و گو راه زند دل مرا داعیه اله من مولوی
من را درون کافه با سیگار می بینی! غمگینترم از حالِ این لبخندِ تزئینی... سیگار و چایی نه...فقط شعرِ جدیدت را با بغض هایت رویِ میزی کهنه می چینی می خندم و می خندی و یک کافه می خندد هرچند در چشمان من شادی نمی بینی تلخ است لبخندِ کسی که غصه دارد تلخیِ چایی را نخواهد برد شیرینی! از عشق می گوییم و از داغیِ هر بوسه... با اعتقادات کمی تا قسمتی دینی... از "کیچ" های زندگی از "بار هستی" مان* از اینکه پشت پنجره باران سنگینی- -می زد به گوش شهر هی سیلی و/ هی سیلی زدم به هر چه شک به هر چه بد بینی من در خیابان گریه خواهم کرد فکرت را... در خانه روی مبل داری فیلم میبینی