هرچه به ۳۰ سالگی نزدیکتر میشدم بیشتر متوجه حضور متولدین دههی ۸۰ میشدم. و بیشتر فکر میکردم باید از آنها فاصله بگیرم برای اینکه در فضای فکری و اجتماعی دیگرگونی رشد کرده بودند و نفس کشیده بودند. و چون هرچه سن خودم بالاتر میرفت متوجه میشدم چقدر مولفهی "زمان" و "تاریخ" در ساختهشدن هرچیزی مهم است. حتا اگر دختر/پسری در ۱۸ سالگی جوهرهش رو داشته باشه اون جوهره در ۲۵ سالگی خیلی بهتر و بیشتر جاافتاده میشه و خودشو بروز میده. و من این اهمیت سن در زندگی و سال در عمر رو وقتی بطور ملموس متوجه شدم که برای انجام خدمت وظیفه به ارتش رفتم و دیدم با اکثریت کسانی که تفاوت سنی با من دارند قادر به ارتباط گرفتن نیستم. این اواخر دیگه بیشتر یاد همدورهایها و همسنهام میکردم کسانی که در برهههایی بوضوح احساسات و غمها و شادیهای نزدیک بهمی داشتیم. با اینکه هیچکدوم هم جای خاصی نرفتهایم هر کدوم در گوشهای مشغول به گذراندن یک زندگی متوسط رو به پایین.[که اگر صادق باشیم اکثراً با کیفیت بسیار پایین حالا نقشهایی که هر کدام در زندگی گرفتهایم چندان مهم نیست در کل همه در یک وضعیت یگانهی a piece of shit]. تا اینکه در این یکی-دو ماه اخیر به مواردی استثنایی برخوردم،[استثناء همیشه خاص و در اقلیت و قاعده همیشه عام و در اکثریت است]. چیزهایی رو که تا ۳۰ سالگی از دهن کسی [اطرافیانم، بهاصطلاح عزیزانم و حتا همسنهای خودم که زمانی قلبم متوجه پیوند دوستشان با من بود] دربارهی خودم نشنیده بودم اما حالا داشتم از یک ۱۸ ساله دربارهی خودم میشنیدم. در عین اینکه روحش هم قابلیت این رو دارد که ظرافتهای من ِ مقابل خودش را درک کند گرچه زبان پاسخ دادن بهشان را نداشته باشد. مثل کسی که چشمش متوجه یک تندیس زیبای تراشخورده با جزئیاتش شده (مجذوب این تندیس شدن که در توانایی هرکسی نیست، او این زیبایی درونش را در ابعاد بزرگ، بیرون از خودش دیده) او این زیبایی رو در کُلیّتش میفهمد و با زبان خودش، در توان خودش، در حد خودش توصیف میکند گرچه نه آنچنان با جزئیات که خود تندیس هست. این بچهها حقیقتاً روحی ممتاز و استثنایی دارند. همانطور که خودشان بین اکثریت - نه فقط بین همسنهایشان که در طیف سنی بلندتری هم- استثناء هستند. درک میکنند و میفهمند ظرائف را. اگر آدم پرداختن به خودم نبودم، اگر آدمی نبودم که تمام جهانش فقط خودش است، تمام خودم را برای رشدشان وقف میکردم. ضمن اینکه مذهبیبودنشان و مذهبینبودنشان "it doesn't matter" چه که هم خودشان فارغ از رنگهای فکری-تربیتی روح مستعد (Gifted) و ممتازی دارند هم من هر دو نوعشان را از بالا نگاه میکنم، «فراسوی نیک و بد» و جالب آنکه هر دویشان وایب یک روح عرفانی (رازورزانه) را از من دریافت میکنند.
امروز موقع برگشتن به خونه ، جلو یه خونه که کوبیده بودن واسه آپارتمان سازی ، دو تا کارگر ساده ، پایِ درخت سبز باغچه ، آتیش روشن کرده بودند. تنه درخت سبز بیچاره، نیمه سوخته شده بود و دود بلند شده بود. با خودم کلنجار رفتم و رفتم جلوشون زدم کنار از تو ماشین بهشون گفتم : این درخت سبزه و گناه داره ... جوابمو داد که یه کم برگ ریخته بود ، آتیش زدیم و چیزی نیس و ... بهشون گفتم : ان شاءالله همینطوره و بخاطر پیدا بودن نمای ساختمون جدیدتون ، بلای سر درخت نیارید. با چشم چشم گفتن ، راهمو کشیدم و رفتم هی تصاویر قطع شدن درختا تو خیابون ولیعصر ، بخاطر پیدا بودن نمای برج فلان، هی تو مغزم تکرار میشد ... از اون طرف آلودگی هوا و وجدانم که میگفت بی تفاوت نباش دلم طاقت نیوورد و زنگ زدم شهرداری و آدرس منطقه رو دادم . گفت پیگیری میکنیم تا این خونه ساخته بشه و ساکناش مستقر بشن ، من حواسم به اون دوتا درختِ بید اون کوچه هست : ))
۳نفر بودیم که وارد این کار شدیم مهر ماه یکنفرمون رفت روزای سخت داشتیم تا نیرو گرفتن اما چون خیلی اذیتمون میکرد از رفتنش خوشحال شدیم ما۲تا دوست بودیم هوای همو ی جوری داشتیم که کسی جرات نداشت درباره اون یکی حرف بزنه تا نیرو جدید اومد٫ روزامون داشت درست میشد که همه چی بهم ریخت نیروها ی جدید هم رفتن باز ما دوتا موندیم ولی امروز اونم رفت دوستم استعفا داد و رفت! و من موندم و من!! خیلی دلم گرفته دیگه کی هست وقتی شیفتو ازش تحویل میگیرم کلی حرف بزنیم و بخندیم ! بهش میگم دوستم رفت اینجا تنها شدم میخنده میگه تو هنوز بعد این همه سختی میخوای باز اینجا بمونی عجب رویی داری تو یکی! کل اینستا شده دستتو بزار رو شر به سومین نفر پیشنهاد بده دلم میخواد خفشون کنم بابا جمع کنید حالمونو بهم زدید کاش آدما یاد بگیرن قضاوت نکنن پشت سر کسی وقتی چیزی نمیدونن حرف بیخود نزنن! داشت چرت میگفت آمپر چسبوندم صدامو بلند کردم ! اومد ازم عذرخواهی کرد جواب ندادم نمیتونم دربرابر قضاوت های ناعادلانه سکوت کنم
به این متن : آسودگی چشم های زنی ست که میخندد به چشم های عاشق مردی که چمدانش را بسته است اما دور نمیشود...
وجدانا اینکه توبخوای در بدترین شرایط روانی تموم نقش هات رو انجام بدی، نهایت ظلمه ... برامون ی دوره گذاشتن خمین، موندم برم یا نه برای این تپش قلب لعنتی میرم دکتر، کلی هم هرج میمونه رو دستم از اکو و تست ورزش، آخرش میشه عصبی
امیدی که توی نا امیدی چنان رشد کرد ، مصداقِ زندگیِ منه ! ، احساس میکنم تو این مورد اصلا خسته نمیشم ، اصلا... "خستگی ناپذیر" ، حالا که زندگیم ، پاکسازی شد راحت و آروم تر شدم !
چرا صبحانه رو دوبار خوردم اخهههه نهار قورمه سبزی داریمو من صبحونه پرخوری کردم حالا موندم چه کنم چطور میتونم قورمه نخورم اخه
به طنزی که ساعتی قبل خوندم: صبح چای خوردم زدم بیرون داخل ماشین ویفر خوردم محل کار چندتا چای خوردم ناهار هم سفارش دادم خانمم زنگ زد گفت افطار چی درست کنم؟ ولی تازه فهمیدم روزه بودم