ماهورشونم: ))) چقدددد تقدیمی باارزشی بود و چقد برام دلنشین تر شد که براتون یاداوری چه چیز زیباییم ممنون از محبتت مدیر ارتعاش
چه کادوی قشنگی، دستتون گل حال همه ستارهها بد میشد یک دسته کبوتر از دلم رد میشد وقتی که نگاش میل باریدن داشت هر جا که نشسته بود مشهد میشد
• • پلک های نیمه بازش، آیه های درد بود آخرین ساعات عمر حیدرِ شب گرد بود چادر خاکی زهرا، بالش زیر سرش عکس دربی سوخته در قاب چشمان ترش زخم فرقش، ترجمان عمق زخم سینه بود کوفه هم مثل مدینه دشمن آئینه بود آتش آه حزینش بر جگر افتاده است این دم آخر، به یاد میخ در افتاده است در نگاه زینبِ دل خسته زخمش آشناست زخم فرقش،شکل زخم پهلوی خیرالنساست زخم های کهنه بر رفتن مجابش کرده اند نا امیدانه طبیبان هم جوابش کرده اند معنی "فزت و رب الکعبه"ی او روشن است حیدر مظلوم، سی سال است فکر رفتن است کوفه شب ها آشنا با اشک فانوسش شده ماجرای کوچه سی سال است کابوسش شده غصه ی آن کوچه سی سال است پیرش کرده است کم محلی های مردم گوشه گیرش کرده است اضطراب زینب او را برده در هول و ولا زیر لب با گریه می گوید که وای از کربلا گریه های مرتضی دنیای رمز و راز بود معجر زینب برایش روضه های باز بود دانه های اشک او می گفت با صد شور و شین کربلا، عباس من! جان تو و جان حسین [ وحید قاسمی ] • • @erteash
متاسفانه تاپیک این متن رو تقدیم میکنم رو پیدا نکردم :/ + بابامحسن عزیز سالها پیش، در هیات حسین جان، ماجرایی از امام سجاد(ع) شنیدم. یکی به ایشان میگوید امسال چه قدر حاجی زیاد است. امام میفرمایند: از میان دو انگشت من نگاه کن. مرد از بینِ انگشتهای امام تماشا میکند و میبیند بسیاری حیوان اند و انسانها، کمتر. امام میفرمایند: چه قدر ناله زیاد و حاجی کم است. من دیوانهی این قصه شدم بابا. جلسات بعد، از میانِ دو انگشتم به گریهکنها نگاه می کردم. حسین کاشیِ مداح، بهشما گفته بود وسط روضه، انگشتِ پیروزی نشانش دادهام. حاج آقا شیرازی گفته بود که کل سخنرانی از میان انگشتهام به او خیره بودم و خوف برش داشته. شما گفتید آبرویتان را میبرم. مرتب بهانه میکردید که کمتر مرا به هیات ببرید. اما من هر جا که میشد از میانِ دوانگشت به آدمها نگاه میکردم. توی مدرسه. توی فامیل. توی راهپیماییها. اما توی هیات تباکی میکردم. وانمود میکردم دارم گریه میکنم اما جانم در میرفت که دو انگشتم را بیاورم بالا. بعدها ناظمِ مدرسه شما را خواسته بود. گفته بود چرا اینقدر بچهتون «دو» نشون می ده؟ گفته بودید بالاخانهش تعطیل است. ناظم، با خطکش چوبی، چندباری به کف دست و روی انگشتهام زد. گفت دفعه بعد انگشتت رو قلم میکنم. دور انگشتهام کشِ پول، بست. چشمهام را ازم گرفت. چشمهایی که فقط از میانِ این دو انگشت میدید. بینا رفته بودم مدرسه و نابینا برگشته بودم خانه. با دوانگشتِ به هم چسبیده که باهاش نمیتوانستم قلمم را بردارم. حالا ناظم مردهاست. شما الیه راجعون شدهاید. انگشتهایم به آزادی رسیده و از قلمم، کلمه میچکد. و اگر آبرویتان را نمیبرم، میخواهم برایتان از شبهای قدر این سالها بگویم. از تجربهی مهیب تماشای آدمها از میان انگشتها. چرا که هر چه تماشا میکنم، جنگ صفین است. معاویهها و عمروعاصها، قرآنها را سر نیزه کردهاند.از همه جا صدای الهی العفو میآید و صوتِ محزونِ قسم دادن به همهی عزیزکردههای خدا. اما من، از این تکرارِ بیباور میترسم بابا. از خیالاینکه این شبها بهایشان، آسودگی میدهد. چرا که پیش از خدا، ما باید توبهی آنها را بپذیریم. ما و دلهای شکستهی مان. ما و زخمهای تنمان. ما و تحملمان در برابر آنچه به ما گذشتهاست. و گرنه، چه قدر ناله زیاد و حاجی کم است... #مرتضی_برزگر @ماهـور @سین.دخت @نفحات
@auri میدونم دیشب ته دلت با چلسی بود :) تبریک میگم این صعود مقتدرانه رو همی دیگه, امیدوارم زودی کارات اوکی شن بیای