نعمتی ست بودنت ، داشتنت ادبيات چه كهنه می شود در وصف تو! كلمه ها بلد نيستند تو را بگويند، اما خيالي نيست، من بی سواد می شوم وقتی حرفِ توست....
جاری می شوی هر صبح در باور چشمهایم... نفس میکشم عطر دلنواز دستانت را و بر طلوع عشق میسرایم تو را تا آنسوی فصلهای عبور... صبح باور توست در تک تک نفسهایم که اینچنین بی بهانه زاده میشوی در پیچک طلایی احساس....
راستش وقتی میخوام از تو بنویسم باید بگم که تو برام: شبیهِ یه جعبه نون خامه ی بزرگ.. شبیهِ یه رنگ زرد قشنگ که روح آدمو زنده میکنه.. شبیهِ آخرین تیکه ی پیتزا... شبیهِ خنکی هوای جنگلای شمال.. شبیهِ حسِ آخرین زنگ مدرسه.. شبیهِ وسطِ هندونه.. شبیهِ حسی که قدم زدن روی ماسه های ساحل.. شبیهِ بویِ خاک بارون زده.. شبیهِ قرمزی توت فرنگی.. شبیهِ چیزایی که هیچوقت حس خوبشون کم نمیشه!