به تو تعلّق خاطر دارم چه فرقی میکند بینمان چه گذشته، و چطور درست خواهد شد، که دوری همه یِ طناب هایِ دلتنگیمان را در هم تَنیده. وقتی همه یِ دنیایِ کوچکِ من؛ داشتنِ آرامشِ چشم هایِ تو باشد.
تاری از موی سرت کم بشود می میرم آه گیسوی تو درهم بشود می میرم قلب من از تپش قلب تو جان می گیرد آه! قلب تو پر از غم بشود می میرم من که از عالم و آدم به نگاه تو خوشم سهم چشمان تو ماتم بشود می میرم مثل آن شعله که از بارش باران مرده ست اشک چشم تو دمادم بشود می میرم
این روزا انگار چیزی تو کنارمان قلبمان خیالمان کم داریم چون هیچی از ته دل خوشحالمان نمی کنه ... همیشه جای یک چیز خالیست...
پشت آن پنجره ی رو به افق پشت دروازه ی تردید و خیال لا به لای تن عریانی بید من در اندیشه ی آنم که تو را وقت دلتنگی خود دارم و بس . .
یه سکوتی هم هست که مال بعد از شنیدن یه سری حرفاییه که نباید میشنیدی...حس عجیبیه...بیرونش سکوته ولی از درونت هی صدای شکستن میاد...