وَلا نهان چه کُنی؟ تا کُنی، بَلا خیزد. امانِ دل نه به این کز بلا بپرهیزد! یقین بدان شَرفِ عاشقی به رسواییست: شراره چیست اگر آتشی نیانگیزد؟ چو ابر و عابر بر عرش و فرش پرّه زدند که خونِ بنده چه نقشی به خاک میریزد، اُمیدِ نیستیام بود و زنده میدارند مباد گُل شودم نار و دود بُگْریزد. حَلاجُالأسرار
ما را کبوترانه وفادار کرده است آزاد کرده است و گرفتار کرده است بامت بلند باد که دلتنگی ات مرا از هرچه هست غیر تو بیزار کرده است
دل به شادیهای بیمقدار این عالم مبند زندگی تنها فرازی در نشیبی ساخته است درد دل کردن برای چشم ظاهربین خطاست آنچه با آیینه خواهم گفت، آهی دیگر است