بر عشق توام، نه صبر پیداست، نه دل بی روی توام، نه عقل بر جاست، نه دل این غم، که مراست کوه قافست، نه غم این دل، که تراست، سنگ خاراست، نه دل
هوای دفترم امشب هوای دلتنگی است غرور و بغض نیازم غرق دلتنگی است دچار میشوم اینجا دچار یک غربت تمام ثانیه هایم اسیر این جنگی است که در گرفته میان گریز و جا ماندن در این هوای تمنا چه جای دلتنگی است بهانه های قدیمی هنوز بیدارند برای من که غرورم شکسته این ننگی است نباید از تو بگویم نباید از تو بخواهم غرور لعنی من دچار بی رنگی است گذشته بودم و با خود خیال میکردم فقط توئی که هوایت هوای دلتنگی است ....
چه هوایی … چه طلوعی! جانم … باید امروز حواسم باشد که اگر قاصدکی را دیدم آرزوهایم را بدهم تا برساند به خدا …! به خدایی که خودم میدانم! نه خدایی که برایم از خشم نه خدایی که برایم از قهر نه خدایی که برایم ز غضب ساختهاند! به خدایی که خودم میدانم! به خدایی که دلش پروانه ست … و به مرغان مهاجر هر سال راه را میگوید ! و به باران گفته ست باغها تشنه شدند …! و حواسش حتی به دل نازک شب بو هم هست! که مبادا که ترک بردارد …! به خدایی که خودم میدانم چه خدایی … جانم …! “سهراب سپهری”
خواستم بغض کنم تا نگرانم باشد دست افتاده به دئر چمدانم باشد به تماشای وی از دور قناعت کردم دیدن هر قدمش یک ضربانم بشد تا ته جاده پائیز دویدم سمتش که در این سردی بهمن نگرانم بشد قسمت این بود که دلتنگی من کوه شود شاهد کاستی و ضعف زبانم باشد یار من کوه غرور است ولیکن اما پاک و بی حقه ترین خلق جهانم باشد حسرت دیدن رویش غم هر روزه من غافلم یک نکهش قاتل جانم باشد لب لعلش به لبم گر برساند روزی مایه شور شعف یا هیچانم باشد
من پریشان شده ی موی پریشان تو ام کفر اگر نیست بگویم ک مسلمان توام من گرفتار تو و موی سیاه تو شدم من سرکش به خدا رام و به راه تو شدم وای من هر نفست معجزه ای تازه کند عشق امد ک مرا با تو هم اندازه کند من ک اتش شده ام به که تو دریا داری بی سبب نیست ک در ساحل من جا داری ماه کامل شده ای چشم حسودانت کور انچه خوبان همه دارند تو یکجا داری انچه خوبان همه دارند تو یکجا داری لحن زیبای تو و چشم سیاهت ای وای دل ربایی و دل آرام و نگاهت ای وای پ ن: من غم انگیزترین حالت غمگین شدنم!!
با این دل ماتم زده آواز چه سازم بشکسته نی ام بی لب دم ساز چه سازم در کنج قفس می کشدم حسرت پرواز با بال و پر سوخته پرواز چه سازم گفتم که دل از مهر تو برگیرم و هیهات با این همه افسونگری و ناز چه سازم خونابه شد آن دل که نهانگاه غمت بود از پرده در افتد اگر این راز چه سازم گیرم که نهان برکشم این آه جگر سوز با اشک تو ای دیده ی غماز چه سازم تار دل من چشمه ی الحان خدایی ست از دست تو ای زخمه ی ناساز چه سازم ساز غزل سایه به دامان تو خوش بود دو از تو من دل شده آواز چه سازم ابتهاج
سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی دل ز تنهایی به جان آمد خدا را همدمی چشم آسایش که دارد از سپهر تیز ساقیا جامی به من ده تا بیاسایم دمی