خیال خام وصالت برون نمی رود از دل خیال خام وصالت اگر چه رفته وصالت ولی خوشم به خیالت شبیه معجزه هستی پر از سوال و معما هنوز مانده به ذهنم جواب خیل سوالت به پشت شهر تو مانده نزاع ماهی و دریا درون شهر تو یک کس نمی رسد به کمالت شبی که با تو نشستم شروع زندگی ام شد شروع تازه ی شعرم ، سرودن از خط و خالت ببین که منتظرم باز دوباره مست تو باشم عزیز بتکده باشی نگاه من به جمالت اگر چه چیده ای از باغ ما فراوان سیب بگو ز باغ تو چینم کمی ز سیب حلالت وصال شهر تو باشم کنار خلوت باران دوباره دل بسپارم به سایه های خیالت محمدعلی رستمی
من دلم برای آن شب قشنگ من دلم برای جاده ای که عاشقانه بود آن سیاهی و سکوت چشمک ستاره های دور من دلم برای او گرفته است
یاد آن عهد که دل در خم گیسوی تو بود شب من موی تو و روز خوشم روی تو بود نور چون چشم ز پیشانی من میبارید تا مرا قبله طاعت خم ابروی تو بود دل یوسف هوس حلقه زنجیر تو داشت صائب آن روز که در سلسله موی تو بود صائب تبریزی
آن که می برد مرا از خود و از راه کرم باز می داد به خود هر نفسی، بوی تو بود غمگساری که به رویم گه بیهوشی آب می زد از راه مروت، عرق روی تو بود تخم امید من آن روز برومندی داشت که سویدای دلم خال لب جوی تو بود همزبانی که غمی از دل من برمی داشت در سراپرده دل چشم سخنگوی تو بود خال رخسار جهان بود سیه رویی من دل سودازده آن روز که هندوی تو بود دل کافر به تهیدستی رضوان می سوخت روزگاری که بهشتم گل خودروی تو بود بود بر خون گل آن روز شرف خاک مرا که دل خونشده ام نافه آهوی تو بود پرده ای بود به چشم من گستاخ نگاه هیکل شرم و حیایی که به بازوی تو بود خار در پیرهن شبنم گل بود از رشک تا مرا تکیه گه از خاک سر کوی تو بود عشرت روی زمین بود سراسر از من تا سرم در خم چوگان تو چون گوی تو بود تا تو رفتی ز نظر، دیده من شد تاریک صیقل دیده من آینه روی تو بود صائب تبریزی