بازگشته ام با کوله باری از شعر های ناگفته.... تنها اینجا مکان امن عاشقانه های من است .... ساده هستم ساده می بینم ساده می پندارم زندگی را نمیدانستم جرم می دانند سادگی را سادگی جرم است و من مجرم ترین مجرم شهرم ساده می مانم… ساده میمیرم… اما… ترک نمی گویم پاکی این سادگی را … مهدی اخوان ثالث : هی فلانی! زندگی شاید همین باشد؟!! یک فریب ساده و کوچک آن هم از دست عزیزی که تو دنیا را جز برای او و جز با او نمی خواهی. من گمانم زندگی باید همین باشد. ...
ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺳﺎﺩﮔﯽ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﻣﯽﺍﻓﺘﺪ ﻣﯽﺁﯾﺪ ﻭ ﺗﻮﯼ ﻗﻠﺒﺖ ﺁﺭﺍﻡ ﻣﯽﻧﺸﯿﻨﺪ ﻭ ﺩﯾﮕﺮ ﻫﯿﭻﮐﺲ ﺭﺍ ﻧﻤﯽﺑﯿﻨﯽ ﺣﺎﻻ ﺗﻮ ﺍﺳﻤﺶ ﺭﺍ ﻫﺮﭼﻪ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﯽ ﺑﮕﺬﺍﺭ ...
برای تو بوده است سکوتِ من در سالیان دراز و اینک برای توست که میگویم از سکوتِ گذشتهام .. { بیژن جلالی }
فردا باید بروم تکلیف بوسه هایم را روشن کنم بروم و عطرهای جامانده روی پیراهنش، شاخه گل خشک شده اولین دیدار و رد انگشتانش بر شقیقه ام را به باد گرم شهریور بسپارم و برگردم تا فردا راهی نیست فقط چند ساعت، که با آرام بخش می گذرانم کابوس های سور رئال یا رویا های احمقانه می بینم فردا باید بروم که تمامش کنم... ولی از غروب در این فکرم که چه بپوشم، چه عطری بزنم که او دوست داشته باشد ...
و من همیشه دیر رسیدم شاید هر بار با قطار قبلی باید می آمدم وقتی که جامه دانم را می بستم پیراهنم به یاد تو تا می خورد و خواب اهتزازش را می دید وقتی رسیدم اما... آه! با آن جنین خواب های هزاران سال چه باید می کردم؟ پیراهن من آیا باید به قامتش کفنی می شد می پوسید؟ تقدیر من همیشه چنین بود و شاید این طلسمی است که تا همیشه دست نخواهد خورد روزی کنار رودی مردی کلید بختش در آب افتاد و آن کلید را شیطان ترین ماهی ها بلعید و سوی دور دست ترین دریاها گریخت و یک نفر که پیش تر از من رسید صیاد شاه ماهی من شد و من دوباره دیر رسیدم قلاب من گلوی مرا می درد و تو به هیات پریان در آبهای دور تنت را می شویی ... { حسین منزوی }
بدون قافیه ماندم،دل غزل تنگ است چقدر شاعر این روزها دلش تنگ است مرا به خال لب دوست بازگردانید اگرچه بین من و او هزار فرسنگ است
زندگی، بدون روزهای سخت نمی شود .. روزهای سخت، همچون برگهای پاییزی شتابان فرو می ریزند، در زیر پاهای تو، اگر بخواهی… فراموش نکن ! برگهای پاییزی بی شک در تداوم بخشیدن به مفهوم درخت و مفهوم بخشیدن به تداوم درخت، سهمی از یاد نرفتنی دارند… { نادر ابراهیمی }
روی پوست آهکی دیوار با ذغال نامت را نوشتم یک کشتی کشیدم ماهیها را کنارش چیدم کشتی تو را سوار کرد و با خود برد .. به همه آبیها تف کردم دریا را پاک کردم به هم زدم .. { اکتای رفعت }