1. مهمان گرامی، جهت ارسال پست، دانلود و سایر امکانات ویژه کاربران عضو، ثبت نام کنید.
    بستن اطلاعیه

پسر دیوانه

شروع موضوع توسط pesare rastgoo ‏21/5/14 در انجمن بخش قرنطینه

  1. کاربر حرفه ای

    تاریخ عضویت:
    ‏11/12/10
    ارسال ها:
    1,922
    تشکر شده:
    4,161
    امتیاز دستاورد:
    113
    پاسخ : پسر دیوانه

    خلاصه سال دوم رو هم خوند و رشته و دانشگاهی که می خواست قبول شد .بعد از این که رفت دانشگاه یه بار دیگه زندگی براش بی مفهوم شد .

    اون رویای دانشمند شدن دیگه جذابیت خودش رو از دست داده بود و واقعیت زندگی مثل کاه درون مترسک دیده میشد...

    شروع کرد به کار کردن . شد معلم خصوصی و توی یه موسسه هم دفترچه های کنکور آزمایشی رو تالیف می کرد. سعی می کرد حس کنه زندگی مفهومی داره ...

    دانشگاه براش اهمیت نداشت . حالش از هم دوره ای هاش به هم می خورد . همون طوری که حالش از همه ی هم کلاسی هاش به هم می خورد .

    دیگه نمی تونست برای این که پدر و مادرش رو راضی کنه درس بخونه . سر کلاسای دانشگاه نمی رفت . اگه استادی گیر میداد که حضور و غیاب مهمه

    سعی می کرد با اون درس نداشه باشه . اگر مجبور می شد می رفت سر کلاس . سر کلاس که می رفت خود به خود خیلی خوب گوش می کرد .

    شاگرد اول سخت ترین درس تخصصی رشتش بود. چون استادش حضور و غیاب می کرد!

    اون یه چیزی رو خوب فهمیده بود : این که علم و دانش یه سرابه و دانشگاهی جماعت هم با همه ی ادعاشون فقط یه عده آدم هستن مثل بقیه ی آدما .

    فقط اون قدر احمق بودن که باور کنن علم و دانش ارزش داره و این که آدم خودش رو دیوونه کنه تا این دانش ها رو کسب کنه کار خوبیه .

    واقعا دانشگاهی ها رو افراد تهی مغزی می دید که چون نتونسته بودن زندگی رو درست درک کنن برای خودشون این دک و پز رو درست کرده بودن...

    البته توی دانشگاه یکی دو تا استاد هم بودن که با بقیه ی اون جماعت فرق داشتن ولی خوب واقعا استثنایی محسوب میشدن
     
    para3to، M!TRA، وضعیت سفید و 3 نفر دیگر از این ارسال تشکر کرده اند.
  2. کاربر حرفه ای

    تاریخ عضویت:
    ‏11/12/10
    ارسال ها:
    1,922
    تشکر شده:
    4,161
    امتیاز دستاورد:
    113
    پاسخ : پسر دیوانه

    وقتی یازده ماهش بود ، یکی از مردای فامیل بغلش کرد . بوسش کرد و یه کمی فشارش داد . اون که از بوی دهن یارو حالش به هم خورده بود و از فشرده شدن تو بغل اون یارو هم

    بدش میومد به یارو گفت :"عمو اذیت نکن!" یارو با تعجب نگاهش کرد و وقتی خودش رو از دست یارو بیرون انداخت و شروع کرد به راه رفتن و دور شدن تعجبش کامل شد.


    الان من حالم مثل حال همون یارو می مونه ... من فکر نمی کردم که این یه روزی حرف بزنه چه برسه به این که خودش بخواد راه خودش رو تعیین کنه و حالا می بینم که

    خیلی سرکش تر از این حرفاس . من از اولش اشتباه کرده بودم ...
     
    para3to، M!TRA، وضعیت سفید و 3 نفر دیگر از این ارسال تشکر کرده اند.
  3. کاربر حرفه ای

    تاریخ عضویت:
    ‏11/12/10
    ارسال ها:
    1,922
    تشکر شده:
    4,161
    امتیاز دستاورد:
    113
    پاسخ : پسر دیوانه

    می خواستم نباشم در دست آدمک ها
    با چشم های روشن از مرگ مردمک ها
    بانغمه ی لباست هم رنگ می نمایم
    شاید نباید اکنون شفاف نی لبک ها
    چون شیشه های زندان را پاک کرده بودم
    از من رمیده بودند آن سوی پشت لک ها
    ما ریز دانه ها را تحقیرشان غنیمت
    این گونه رد شدیم از بی راهی الک ها
    لیوان به دست با اخم در سر نی بمانند
    نی ها نمی نوازند تا می کشند مک ها
     
    para3to، M!TRA، وضعیت سفید و 3 نفر دیگر از این ارسال تشکر کرده اند.
  4. کاربر حرفه ای

    تاریخ عضویت:
    ‏11/12/10
    ارسال ها:
    1,922
    تشکر شده:
    4,161
    امتیاز دستاورد:
    113
    پاسخ : پسر دیوانه

    پریروز رفته بودم میدون ونک . ساعت یه ربع به هشت رسیدم اون جا . کاملا بی خیال بود و گاهی به مردم نگاه می کرد. یه دختر و پسر کوچولو بودن که دستاشونو داده بودن به هم

    و آدم یاد عشقای اسپانیایی می انداختن. دختره بور بود و پسره مو سیاه و کمی سبزه . خواهر و برادر بودن . عاشق هم بودن . چنان هم دیگه رو کامل می کردن که دنیا از یادشون

    رفته بود و از یاد اونم رفت. حدود پنج شش سال بیشتر نداشتن . احتمالا دست فروش بودن ولی از این دست فروشایی که خانواده ی واقعی دارن . که مثلا پدر ندارن و مادرشون

    از پس مخارج بر نیومده . ولی چه درخششی داشتن . و مردم انقدر در گیر خودشون بودن که از کنار اونا رد می شدن . وقتی می رفتم دیدمشون دست به دست هم داده بودن

    یه لیوان یخ در بهشت با یه دونه از این نی های کلفت هم داشتن . یخ در بهشت قرمز بود و نی نارنجی رنگ . و اینا دست دخترک بود و به دست راستش . دست چپش تو دست

    پسر بود. چشم و ابرو هاشون شبیه هم بود و کاملا می شد فهمید که خواهر و برادر هستن . ولی عاشق هم . در آینده وقتی که می فهممن این عشقشون به چه صورت

    تولید ایرادات اجتماعی می کنه به شدت سرخورده میشن و بعد برادری و خواهری جایگزین عشق میشه . و بعد اگر خوب از این عشق سر خورده شده باشن دنبال کسی میگردن

    که شبیه اون گمشده شون باشه و اگر خوب سرخورده نشده باشن دنبال کسی میگردن که از اون حس نفرت آور ازدواج با محرم خلاصشون کنه ، کسی که خصوصیاتش بر عکس اون

    عشق گمشده باشه .

    کاش که این دو تا بچه با یه کشتی تو دریا بودن و کشتی غرق میشد و میوفتادن توی یه جزیره . دور از حوز های کم عمق میدون ونک

    کاش تو یه کشتی بودن و غرق میشدن در آغوش هم .
     
    para3to، M!TRA، وضعیت سفید و 2 نفر دیگر از این ارسال تشکر کرده اند.
  5. غــریبه و تـنهــا

    تاریخ عضویت:
    ‏27/9/12
    ارسال ها:
    1,467
    تشکر شده:
    3,578
    امتیاز دستاورد:
    113
    جنسیت:
    مرد
    پاسخ : پسر دیوانه

    من ياد من شدم، بيان خوب از وصف حالام،ممنون،
     
    para3to، M!TRA، نگآر و یک نفر دیگر از این ارسال تشکر کرده اند.
  6. کاربر حرفه ای

    تاریخ عضویت:
    ‏11/12/10
    ارسال ها:
    1,922
    تشکر شده:
    4,161
    امتیاز دستاورد:
    113
    پاسخ : پسر دیوانه

    من یه تیکّه از تو هستم تو یه تیکّه از منی

    حرفای دیروزمو امروز و فردا می زنی !
     
    para3to، M!TRA، وضعیت سفید و یک نفر دیگر از این ارسال تشکر کرده اند.