انگار، من زمستان باشم و پاییز بگویدم : حق نگهدار،که من می روم الله معک. زندگی بدون انتظار یک زندگی خالی است. یک زندگی خالی از است ... خانه مأمن زمستان است. شب از نیمه می گذرد و خانه در سکوتی آشنا فرا می رود . همه جا تاریک است و من از پشت پنجره ی اتاق ام چراغ های برج میلاد را تماشا می کنم و تنهایی ام را آشناوار نفس می کشم. و من فکر می کنم که تنهایی های دور از خانه ام عجیب ارتفاع داشت
چشم هایت همه جا راز تو را جار زدند خبر از عشق نوشتند و به دیوار زدند پی انکار من و رنگ «نگاهت» هستی این جماعت مگر احساس تورا دار زدند؟ دوستم داری و لب دوخته ای میترسی؟ حرف مردم؟به خدا حرف که بسیار زدند... سهم من،این من دیوانه،فقط بی تابی ست؟ از تب عشق به من طعنه ی بیمار زدند... دوستم داری و لب دوخته ای حرف بزن چشم هایت همه جا راز تو را جار زدند
زن: از کی فهمیدی دوستم داری؟ اصلا تا کی عاشقم می مونی؟ مرد: می گن هیچ کس اولین قطره ی بارون رو ندیده... آخرین قطره ی بارون رو هم... از بارون؛ اول و آخرش رو هیچ کسی به یاد نداره و ندیده... همه فقط خود بارون رو به یاد میارن. این که از کی و کجا عاشقت شدم رو نمی دونم. تا کجا رو نمی دونم... من از تو؛ فقط تو رو می دونم!...
به وعدههای تو آنکس که اعتماد کند عجیب نیست اگر تکیه هم به باد کند به ابروان هلالت مجال جلوه بده که کار و کاسبی ماه را کساد کند... رقیب گفت که دور تو ماهرو کم نیست به طعنه گفتمش آری، خدا زیاد کند ! بخند بیشتر و بیشتر که خندهی تو دل مرا که اسیر غم است، شاد کند چقدر برگ گل آویختم به خود که بهار از این درخت که خشکیدهاست یاد کند
و کبوتران سپید آن سوتر از کرج بر مزار شاملو پرواز می کنند پس تو در حیرت کدام ترانه ی مبهم مانده ای شاعر خسته ی بی قرار ] و من کلماتی را به یاد میآورم که از تکرار گریه... ترانه میشود. ترانه زندگی ... مهرداد اکبری
دل به وجد آرد به گلشن رقص پروانه میپرد از روی گلها شاد و مستانه او در راز و نیاز گل در عشوه و ناز من در سوز و گداز از این راز و نیاز جستجو میکند در چمن تا بیابد یار گلرویی نظری تازه گل بر او نما به کرشمه بوسه ای از او ربا گشته پنهان در لاله جامی از اشکِ ژاله کرده رنگین پیاله نوشد از آن پیمانه بوسه گیرد مستانه از رخ گل پروانه [