وقتی خیالت به دلم میآید عشق واژهها در دلم میرقصند غزل وارهها پا میکوبند جمله شعر میشوم نفس میشوم دست خیالت را میگیرم و میبوسم به صورت خیالت دست میکشم موهای خیالت را با سرانگشتانم شانه میزنم .... به خودم که آمدم نمیدانم به یُمن آمدنِ خیالت در دلم بخندم یا به حال دیوانگیهای بی تو ماندنم گریه کنم ؟! نمیدانم ...
شما را از راه دور می بینم بدو بدو به گل فروشی می روم به خودم گلی هدیه می دهم و در حال با خودم می گویم: چشمت روشن مبارکت باد امروز...
شب است و باز دل من بهانه می خواهد به وصف تو غزلی عاشقانه می خواهد بدون واهمه بی قافیه بدون ردیف قلم رها شده است و ترانه می خواهد کمان مشکی بالای چشم تو زیباست نگاه توست که وصفش کرانه می خواهد پرنده ی دل من پر زده است تا شهرت کنار خانه ی تو آشیانه می خواهد چگونه حالی این دل کنم نبود تو را دلی که لحظه به لحظه بهانه می خواهد
عصای بیحوصلگی را دور بیانداز ، سقفِ این دل پریشان را هر کجا چسب بزنی باز هم از جای دیگری اندوه چکه میکند . خیال را هر چه بیشتر بال و پر بدهی بیشتر زمین گیرت میکند و تو برای همیشه گوشه نشین یک خاطره خواهی شد. رها کن اینها را... پنجرهها را باز کن... بوی عطر بهشت میآید..
پشت خرمن های گندم، لای بازوهای بید آفتابِ زرد کم کم رو نهفت بر سر گیسوی گندم زارها، بوسهی بدرود تابستان شکفت... از تو بود، ای چشمهی جوشان تابستانِ گرم گر به هر سو خوشهها جوشید و خرمن ها رسید از تو بود، از گرمی آغوش تو هر گلی خندید و هر برگی دمید... این همه شهد و شکر، از سینهی پر شور توست در دل ذرات هستی نور توست مستی ما از طلایی خوشه ی انگور توست، راستی را بوسهی تو، بوسه ی بدرود بود...؟ بسته شد آغوش تابستان خدایا،زود بود....