ماندهام از حکایتِ شبِ بیم بارک الله احسن التقویم چه به خوابی گران در افتادم کاروان رفت و چشم بگشادم از نگه دیدهام نجست سراغ سحر آمد به یاوه سوخت چراغ گرم بودم چو با نوای و سرود رفت از من هر آنچه بود و نبود دم صبحم ز دیده خواب چو برد دل پشیمانی فراوان خورد گفت: خفتی به راه و صبح دمید گفتم: اینم نصیب بود و رسید تا جهان نقشبندِ خانه ماست کم کس آید به کاردانی راست
هرگز منتظر فرداى خيالى نباش سهمت را از شادى زندگى همين امروز بگير فراموش نکن مقصد هميشه جايى در انتهاى مسير نيست! مقصد لذت بردن از قدمهايی است که بین مبدا تا مقصد بر میداریم! نگران فردا مباش از گندم زار من و تو مشتی کاه میماند برای بادها همیشه شاد باشید.
سبزه ها در بهار می رقصند، من در کنار تو به آرامش می رسم و آنجا که هیچ کس به یاد ما نیست تو را عاشقانه می بوسم تا با گرمی نفسهایم، به لبانت جان دهم و با گرمی نفسهایت، جانی دوباره گیرم. دوستت دارم، با همه هستی خود، ای همه هستی من و هزاران بار خواهم گفت: دوستت دارم را …