1. مهمان گرامی، جهت ارسال پست، دانلود و سایر امکانات ویژه کاربران عضو، ثبت نام کنید.
    بستن اطلاعیه

اشعار هوشنگ ابتهاج

شروع موضوع توسط Zarirr ‏27/11/10 در انجمن معرفی شخصیتها، زندگینامه و کتاب

  1. کاربر ویژه

    تاریخ عضویت:
    ‏23/1/13
    ارسال ها:
    8,476
    تشکر شده:
    16,998
    امتیاز دستاورد:
    116
    جنسیت:
    مرد
    پاسخ : اشعار هوشنگ ابتهاج

    یاد آر

    ما قصه ی دل جز به بر یار نبردیم
    و ز یار شکایت سوی اغیار نبردیم
    معلوم نشد صدق دل و سر محبت
    تا این سر سودازده بر دار نبردیم
    ما را چه غم سود و زیان است که هرگز
    سودای تو را برسر بازار نبردیم
    با حسن فروشان بهل این گرمی بازار
    ما یوسف خود را به خریدارنبردیم
    ای دوست که آنصبح دل افروز خوشت باد
    یاد آر که ما جان ز شب تار نبردیم
    سرسبزی آن خرمن گل باد اگر چند
    از باغ تو جز سرزنش خار نبردیم
    بی رنگی ام از چشم تو انداخت اگر نه
    کی خون دلی بود که در کار نبردیم
    تا روشنی چشم و دل سایه از آن روست
    از اینه ای منت دیدار نبردیم

    __________________
     
  2. کاربر ویژه

    تاریخ عضویت:
    ‏23/1/13
    ارسال ها:
    8,476
    تشکر شده:
    16,998
    امتیاز دستاورد:
    116
    جنسیت:
    مرد
    پاسخ : اشعار هوشنگ ابتهاج

    بر سر آتش غم

    آه کز تاب دل سوخته جان می سوزد
    ز آتش دل چه بگویم که زبان می سوزد
    یارب این رخنه ی دوزخ به رخ ما که گشود ؟
    که زمین در تب و تاب است و زمان می سوزد
    دود برخاست ازین تیر که در سینه نشست
    مکن ای دوست که آن دست و کمان می سوزد
    مگر این دشت شقایق دل خونین من است ؟
    که چنین در غم آن سروروان می سوزد
    آتشی در دلم انداخت و عالم بو برد
    خام پنداشت که این عود نهان می سوزد
    لذت عشق و وفا بین که سپند دل من
    بر سر آتش غم رقص کنان می سوزد
    گریه ی ابر بهارش چه مدد خواهد کرد ؟
    دل سرگشته که چون برگ خزان می سوزد
    سایه خاموش کزین جان پر آتش که مراست
    آه را گر بدهم راه جهان می سوزد

    __________________
     
  3. کاربر ویژه

    تاریخ عضویت:
    ‏23/1/13
    ارسال ها:
    8,476
    تشکر شده:
    16,998
    امتیاز دستاورد:
    116
    جنسیت:
    مرد
    پاسخ : اشعار هوشنگ ابتهاج

    در پرده ی خون

    بهار آمد بیا تا داد عمر رفته بستانیم
    به پای سرو آزادی سر و دستی برافشانیم
    به عهد گل زبان سوسن آزاد بگشاییم
    که ما خود درد این خون خوردن خاموش می دانیم
    نسیم عطر گردان بوی خون عاشقان دارد
    بیا تا عطر این گل در مشام جان بگردانیم
    شرار ارغوان واخیز خون نازنینان است
    سمندر وار جان ها بر سر این شعله بنشانیم
    جمال سرخ گل در غنچه پنهان است ای بلبل
    سرودی خوش بخوان کز مژده ی صبحش بخندانیم
    گلی کز خنده اش گیتی بهشت عدن خواهد شد
    ز رنگ و بوی او رمزی به گوش دل فروخوانیم
    سحر کز باغ پیروزی نسیم آرزو خیزد
    چه پرچم های گلگون کاندر آن شادی برقصانیم
    به دست رنج هر ناممکنی ممکن شود آری
    بیا تا حلقه ی اقبال محرومان بجنبانیم
    الا ای ساحل امید سعی عاشقان دریاب
    که ما کشتی درین توفان به سودای تو می رانیم
    دلا در یال آن گلگون گردن تاز چنگ انداز
    مبادا کز نشیب این شب سنگین فرومانیم
    شقایق خوش رهی در پرده ی خون می زند ، سایه
    چه بی راهیم اگر همخوانی این نغمه نتوانیم

    __________________
     
  4. کاربر ویژه

    تاریخ عضویت:
    ‏23/1/13
    ارسال ها:
    8,476
    تشکر شده:
    16,998
    امتیاز دستاورد:
    116
    جنسیت:
    مرد
    پاسخ : اشعار هوشنگ ابتهاج

    گل افشان خون

    بلندا سرما که گر غرق خونش
    ببینی ، نبینی تو هرگز زبونش
    سرافراز باد آن درخت همایون
    کزین سرنگونی نشد سرنگونش
    تناور درختی که هر چه ش ببری
    فزون تر بود شاخ و برگ فزونش
    پی آسمان زد همانا تبرزن
    که بر سر فرو ریخت سقف و ستونش
    زمین واژگون شد از آن تا نبیند
    در ایینه ی آسمان واژگونش
    بلی گوی عهدش بلا آزماید
    زهی مرد و آن عهد و آن آزمونش
    ز چندی و چونی برون رفت و آخر
    دریغا ندانست کس چند و چونش
    خوشا عشق فرزانه ی ما که ایدون
    ز مجنون سبق برده صیت جنونش
    از آن خون که در چاه شب خورد بنگر
    سحرگاه لبخند خورشید گونش
    خم زلفش آن لعل می نماید
    نگر تا نپیچی سر از رهنمونش
    بهارا تو از خون او آب خوردی
    بیا تا ببینی گل افشان خونش
    سماعی است در بزم او قدیسان را
    دلا گوش کن نغمه ی ارغنونش
    به مانند دریاست آن بی کرانه
    تو موجش ندیدی و دیدی سکونش
    نهنگی بباید که با وی بر اید
    کجا سایه از عهده اید برونش

    __________________
     
  5. کاربر ویژه

    تاریخ عضویت:
    ‏23/1/13
    ارسال ها:
    8,476
    تشکر شده:
    16,998
    امتیاز دستاورد:
    116
    جنسیت:
    مرد
    پاسخ : اشعار هوشنگ ابتهاج

    عزیزتر از جان

    یارا حقوق صحبت یاران نگاه دار
    باهمرهان وفا کن و پیمان نگاه دار
    در راه عشق گر برود جان ما چه باک ای دل تو آن عزیز تر از جان نگاه دار
    محتاج یک کرشمه ام ای مایه ی امید
    این عشق را ز آفتت حرمان نگاه دار
    ما با امید صبح وصال تو زنده ایم
    ما را ز هول این شب هجران نگاه دار
    مپسند یوسف من اسیر برادران
    پروای پیر کلبه ی احزان نگاه دار
    بازم خیال زلف تو ره زد خدای را
    چشم مرا ز خواب پریشان نگاه دار
    ای دل اگر چه بی سر و سامان تر از تو نیست
    چون سایه سر رها کن و سامان نگاه دار

    __________________
     
  6. کاربر ویژه

    تاریخ عضویت:
    ‏23/1/13
    ارسال ها:
    8,476
    تشکر شده:
    16,998
    امتیاز دستاورد:
    116
    جنسیت:
    مرد
    پاسخ : اشعار هوشنگ ابتهاج

    پژواک

    دل شکسته ی ما همچو اینه پاک است
    بهای درنشود گم اگرچه در خاک است
    ز چک پیرهن یوسف آشکارا شد
    که دست و دیده ی پکیزه دامنان پاک است
    نگر که نقش سپید و سیه رهت نزند
    که این دو اسبه ی ایام سخت چالک است
    قصور عقل کجا و قیاس قامت عشق
    تو هرقبا که بدوزی به قدر ادراک است
    سحر به باغ درآ کز زبان بلبل مست
    بگویمت که گریبان گل چراچک است
    رواست گر بگشاید هزار چشمه ی اشک
    چنین که داس تو بر شاخه های این تک است
    ز دوست آنچه کشیدم سزای دشمن بود
    فغان ز دوست که در دشمنی چه بی باک است
    صفای چشمه ی روشن نگاه دار ای دل
    اگر چه از همه سو تند باد خاشک است
    صدای توست که بر می زند ز سینه ی من
    کجایی ای که جهان از تو پر ز پژواک است
    غروب و گوشه ی زندان و بانگ مرغ غریب
    بنال سایه که هنگام شعر غمناک است
    دل حزینم ازین ناله ی نهفته گرفت
    بیا که وقت صفیری ز پرده ی رک است

    __________________
     
  7. کاربر ویژه

    تاریخ عضویت:
    ‏23/1/13
    ارسال ها:
    8,476
    تشکر شده:
    16,998
    امتیاز دستاورد:
    116
    جنسیت:
    مرد
    پاسخ : اشعار هوشنگ ابتهاج

    [HR][/HR] چراغ صاعقه

    کو پای آن که باز به کوی شما رسم
    آنجا مگر به یری باد صبا رسم
    جایی که قاصدان سحر راه گم کنند
    من مانده در غروب بیابان کجا رسم
    در راه عشق او چه سواران که پی شدند
    آنگاه من ، پیاده ی بی دست و پا رسم ؟
    بانگ غمم که رفتم و سر کوفتم به کوه
    دیگر اگر به گوش رسم چون صدا رسم
    اندوه نامرادی اسکندرم کشد
    چون خضر اگر به چشمه ی آب بقا رسم
    گفتم ز فیض جام شما کام ما رواست
    باور نداشتم که بدین ناروا رسم
    درد برهنگان جهانم به ره کشید
    هرگز نخواستم که به اسب و قبا رسم
    می آمدم که در شب این دل گرفتگان
    چون باد صبح با نفس دلگشا رسم
    بنمایمت که در دل تنگم چه ناله هاست
    چون نای اگر به همنفسی آشنا رسم
    مردم در این خیال و هنوزم امید هست
    کآخر به دیده بوسی آن دل ربا رسم
    یکی شب چراغ صاعقه گیرم به راه صبح
    وانگاه همچو رعد به بانگ رسا رسم
    چون سایه گرچه در شب تاریک گم شدم
    در روشنای روز ز هر سو فرا رسم

    __________________
     
  8. کاربر ویژه

    تاریخ عضویت:
    ‏23/1/13
    ارسال ها:
    8,476
    تشکر شده:
    16,998
    امتیاز دستاورد:
    116
    جنسیت:
    مرد
    پاسخ : اشعار هوشنگ ابتهاج

    در قفس

    ای برادر عزیز چون تو بسی ست
    در جهان هر کسی عزیز کسی ست
    هوس روزگار خوارم کرد
    روز گارست و هر دمش هوسی ست
    عنکبوت زمانه تا چه تنید
    که عقابی شکسته ی مگسی ست
    به حساب من و تو هم برسند
    که به دیوان ما حسابرسی ست
    هر نفسی عشق می کشد ما را
    همچنین عاشقیم تا نفسی ست
    کاروان از روش نخواهد ماند
    باز راه است و غلغل جرسی ست
    آستین بر جهان برافشانم
    گر به دامان دوست دسترسی ست
    تشنه ی نغمه های اوست جهان
    بلبل ما اگرچه در قفسی ست
    سایه بس کن که دردمند ونژند
    چون تو در بند روزگار بسی ست

    __________________
     
  9. ششم اﺳﻔﻨﺪ ﻣﺎﻩ ﺯﺍﺩﺭﻭﺯ استاد ﻫﻮﺷﻨﮓ ﺍﺑﺘﻬﺎﺝ ﮔﺮﺍﻣﯽ ﺑﺎﺩ.
     
    Soren.، Aliship و سایه های بیداری از این ارسال تشکر کرده اند.
  10. ‏ازاینکه زنی
    باتو دیوانه وار بحث میکند
    خوشحال باش
    دنیای زنها کاملا متفاوت و مرموز است
    زن اگر سکوت کرد بدان
    سکوتش نشانه پایان توست

    هوشنگ ابتهاج
     
    Soren.، طناز*، Aliship و یک نفر دیگر از این ارسال تشکر کرده اند.