1. مهمان گرامی، جهت ارسال پست، دانلود و سایر امکانات ویژه کاربران عضو، ثبت نام کنید.
    بستن اطلاعیه

اشعار هوشنگ ابتهاج

شروع موضوع توسط Zarirr ‏27/11/10 در انجمن معرفی شخصیتها، زندگینامه و کتاب

  1. کاربر ویژه

    تاریخ عضویت:
    ‏23/1/13
    ارسال ها:
    8,476
    تشکر شده:
    16,998
    امتیاز دستاورد:
    116
    جنسیت:
    مرد
    پاسخ : اشعار هوشنگ ابتهاج

    همیشه در میان

    نامدگان و رفتگان ، از دو کرانه ی زمان
    سوی تو می دوند ، هان ای تو همیشه در میان
    در چمن تو می چرد آهوی دشت آسمان
    گرد سر تو می پرد باز سپید کهکشان
    هر چه به گرد خویشتن می نگرم درین چمن
    اینه ی ضمیر من جز تو نمی دهد نشان
    ای گل بوستان سرا از پس پرده ها در آ
    بوی تو می کشد مرا وقت سحر به بوستان
    ای که نهان نشسته ای باغ درون هسته ای
    هسته فروشکسته ای کاین همه باغ شد روان
    مست نیاز من شدی ، پرده ی ناز پس زدی
    از دل خود بر آمدی ، آمدن تو شد جهان
    آه که می زند برون ، از سر و سینه موج خون
    من چه کنم که از درون دست تو می کشد کمان
    پیش وجودت از عدم زنده و مرده را چه غم ؟
    کز نفس تو دم به دم می شنویم بوی جان
    پیش تو ، جامه در برم نعره زند که بر درم
    آمدمت که بنگرم گریه نمی دهد امان

    __________________
     
  2. کاربر ویژه

    تاریخ عضویت:
    ‏23/1/13
    ارسال ها:
    8,476
    تشکر شده:
    16,998
    امتیاز دستاورد:
    116
    جنسیت:
    مرد
    پاسخ : اشعار هوشنگ ابتهاج

    نقش دیگر

    خداوندا دلی دریا به من ده
    در او عشقی نهنگ آسا به من ده
    حریفان را بس آمد قطره ای چند
    بگردان جام و آن دریا به من ده
    نگارا نقش دیگر باید آراست
    یکی آن کلک نقش آرا به من ده
    ز مجنونان دشت آشنایی
    منم امروز ، آن لیلا به من ده
    به چشم آهوان دشت غربت
    که سوز سینه ی نی ها به من ده
    تن آسایان بلایش بر نتابند
    بلی من گفتم ، آن بالا به من ده
    چو بادریادلان افتی ، قدح چیست
    به جام آسمان دریا به من ده
    گدایان همت شاهانه دارند
    تو آن بی زیور زیبا به من ده
    غم دنیا چه سنجد با دل من
    از آن غم های بی دنیا به من ده
    چه دل تنگ اند این ایینه رویان
    دلی در سینه بی سیما به من ده
    به جان سایه و دیدار خورشید
    که صبری در شب یلدا به من ده

    __________________
     
  3. کاربر ویژه

    تاریخ عضویت:
    ‏23/1/13
    ارسال ها:
    8,476
    تشکر شده:
    16,998
    امتیاز دستاورد:
    116
    جنسیت:
    مرد
    پاسخ : اشعار هوشنگ ابتهاج

    حصار

    ای عاشقان ، ای عاشقان پیمانه ها پر خون کنید
    وز خون دل چون لاله ها رخساره ها گلگون کنید
    آمد یکی آتش سوار ، بیرون جهید از این حصار
    تا بردمد خورشید نو شب را ز خود بیرون کنید
    آن یوسف چون ماه را از چاه غم بیرون کشید
    در کلبه ی احزان چرا این ناله ی محزون کنید
    از چشم ما ایینه ای در پیش آن مه رو نهید
    آن فتنه ی فتانه را برخویشتن مفتون کنید
    دیوانه چون طغیان کند زنجیر و زندان بشکند
    او زلف لیلی حلقه ای در گردن مجنون کنید
    دیدم به خواب نیمه شب خورشید و مه را لب به لب
    تعبیر این خواب عجب ، ای صبح خیزران ، چون کنید ؟
    نوری برای دوستان ، دودی به چشم دشمنان
    من دل بر آتش می نهم ، این هیمه را افزون کنید
    زین تخت و تاج سرنگون تا کی رود سیلاب خون ؟
    این تخت را ویران کنید ، این تاج را وارون کنید
    چندین که از خم در سبو خون دل ما می رود
    ای شاهدان بزم کین پیمانه ها پرخون کنید
    __________________
     
  4. کاربر ویژه

    تاریخ عضویت:
    ‏23/1/13
    ارسال ها:
    8,476
    تشکر شده:
    16,998
    امتیاز دستاورد:
    116
    جنسیت:
    مرد
    پاسخ : اشعار هوشنگ ابتهاج

    انتظار

    خیال آمدنت دیشبم به سر می زد
    نیامدی که ببینی دلم چه پر می زد
    به خواب رفتم و نیلوفری بر آب شکفت
    خیال روی تو نقشی به چشم تر می زد
    شراب لعل تو می دیدم و دلم می خواست
    هزار وسوسه ام چنگ در جگر می زد
    زهی امید که کامی از آن دهان می جست
    زهی خیال که دستی در آن کمر می زد
    دریچه ای به تماشای باغ وا می شد
    دلم چو مرغ گرفتار بال و پر می زد
    تمام شب به خیال تو رفت و ، می دیدم
    که پشت پرده ی اشکم سپیده سر می زد

    __________________
     
  5. کاربر ویژه

    تاریخ عضویت:
    ‏23/1/13
    ارسال ها:
    8,476
    تشکر شده:
    16,998
    امتیاز دستاورد:
    116
    جنسیت:
    مرد
    پاسخ : اشعار هوشنگ ابتهاج

    زندان شب یلدا

    چند این شب و خاموشی ؟ وقت است که برخیزم
    وین آتش خندان را با صبح برانگیزم
    گر سوختنم باید افروختنم باید
    ای عشق یزن در من کز شعله نپرهیزم
    صد دشت شقایق چشم در خون دلم دارد
    تا خود به کجا آخر با خاک در آمیزم
    چون کوه نشستم من با تاب و تب پنهان
    صد زلزله برخیزد آنگاه که برخیزم
    برخیزم و بگشایم بند از دل پر آتش
    وین سیل گدازان را از سینه فرو ریزم
    چون گریه گلو گیرد از ابر فرو بارم
    چون خشم رخ افزود در صاعقه آویزم
    ای سایه ! سحر خیزان دلواپس خورشیدند
    زندان شب یلدا بگشایم و بگریزم

    __________________
     
  6. کاربر ویژه

    تاریخ عضویت:
    ‏23/1/13
    ارسال ها:
    8,476
    تشکر شده:
    16,998
    امتیاز دستاورد:
    116
    جنسیت:
    مرد
    پاسخ : اشعار هوشنگ ابتهاج

    دلی در آتش

    چه غم دارد ز خاموشی درون شعله پروردم
    که صد خورشید آتش برده از خاکستر سردم
    به بادم دادی و شادی ، بیا ای شب تماشا کن
    که دشت آسمان دریای آتش گشته از گردم
    شرار انگیز و توفانی ، هوایی در من افتاده ست
    که همچون حلقه ی آتش درین گرداب می گردم
    به شوق لعل جان بخشی که درمان جهان با اوست
    چه توفان می کند این موج خون در جان پر دردم
    وفاداری طریق عشق مردان است و جانبازان
    چه نامردم اگر زین راه خون آلود برگردم
    در آن شب های توفانی که عالم زیر و رو می شد
    نهانی شبچراغ عشق را در سینه پروردم
    بر آری ای بذر پنهانی سر از خواب زمستانی
    که از هر ذره دل آفتابی بر تو گستردم
    ز خوبی آب پکی ریختم بر دست بد خواهان
    دلی در آتش افکندم ، سیاووشی بر آوردم
    چراغ دیده روشن کن که من چون سایه شب تا روز
    ز خاکستر نشین سینه آتش وام می کردم
    __________________
     
  7. کاربر ویژه

    تاریخ عضویت:
    ‏23/1/13
    ارسال ها:
    8,476
    تشکر شده:
    16,998
    امتیاز دستاورد:
    116
    جنسیت:
    مرد
    پاسخ : اشعار هوشنگ ابتهاج

    مژده ی آزادی

    باغبان مژده ی گل می شنوم از چمنت
    قاصدک کو که سلامی برساند ز منت ؟
    وقت آن است که با نغمه ی مرغان سحر
    پر و بالی بگشایی به هوای وطنت
    خون دل خوردن و دلتنگ نشستن تا چند ؟
    دیگر ای غنچه برون آر سر از پیرهنت
    آبت از چشمه ی دل داده ام ، ای باغ امید
    که به صد عشوه بخندند گل و یاسمنت
    بوی پیراهن یوسف ز صبا می شنوم
    مژده ای دل که گلستان شده بیت الحزنت
    بر لبت مژده ی آزادی ما می گذرد
    جان صد مرغ گرفتار فدای دهنت
    دوستان بر سر پیمان درست اند ، بیا
    که نگون باد سر دشمن پیمان شکنت
    خود به زخم تبر خلق در آمد از پای
    آن که می خواست کزین خاک کند ریشه کنت
    بشنو از سبزه که در گوش گل تازه چه گفت
    با بهار آمدی ، ای به ز بهار آمدنت
    بنشین در غزل سایه که چون ایت عشق
    از سر صدق بخوانند به هر انجمنت

    __________________
     
  8. کاربر ویژه

    تاریخ عضویت:
    ‏23/1/13
    ارسال ها:
    8,476
    تشکر شده:
    16,998
    امتیاز دستاورد:
    116
    جنسیت:
    مرد
    پاسخ : اشعار هوشنگ ابتهاج

    خون بها

    ای دوست شاد باش که شادی سزای توست
    این گنج مزد طاقت رنج آزمای توست
    صبح امید و پرتو دیدار و بزم مهر
    ای دل بیا که این همه اجر وفای توست
    این باد خوش نفس به مراد تو می وزد
    رقص درخت و عشو ی گل در هوای توست
    شب را چه زهره کز سر کوی تو بگذرد ؟
    کان آفتاب سایه شکن در سرای توست
    خوش می برد تو را به سر چشمه ی مراد
    این جست و جو که در قدم رهگشای توست
    ای بلبل حزین که تپیدی به خون خویش
    یاد تو خوش که خنده ی گل خون بهای توست
    دیدی دلا که خون تو آخر هدر نشد
    کاین رنگ و بوی گل همه از نافه های توست
    پنهان شدی چو خنده در این کوهسار و باز
    هر سو گذار قافله های صدای توست
    از آفتاب گرمی دست تو می چشم
    برخیز کاین بهار گل افشان برای توست
    با جان سایه گرچه در آمیختی چو غم
    ای دوست شاد باش که شادی سزای توست

    __________________
     
  9. کاربر ویژه

    تاریخ عضویت:
    ‏23/1/13
    ارسال ها:
    8,476
    تشکر شده:
    16,998
    امتیاز دستاورد:
    116
    جنسیت:
    مرد
    پاسخ : اشعار هوشنگ ابتهاج

    شبیخون

    برسان باده که غم روی نمود ای ساقی
    این شبیخون بلا باز چه بود ای ساقی
    حالیا نقش دل ماست در ایینه ی جام
    تا چه رنگ آورد این چرخ کبود ای ساقی
    دیدی آن یار که بستیم صد امید در او
    چون به خون دل ما دست گشود ای ساقی
    تیره شد آتش یزدانی ما از دم دیو
    گرچه در چشم خود انداخته دود ای ساقی
    تشنه ی خون زمین است فلک ، وین مه نو
    کهنه داسی ست که بس کشته درود ای ساقی
    منتی نیست اگر روز و شبی بیشم داد
    چه ازو کاست و بر من چه فزود ای ساقی
    بس که شستیم به خوناب جگر جامه ی جان
    نه ازو تار به جا ماند و نه پود ای ساقی
    حق به دست دل من بود که در معبد عشق
    سر به غیر تو نیاورد فرود ای ساقی
    این لب و جام پی گردش می ساخته اند
    ورنه بی می و لب جام چه سود ای ساقی
    در فروبند که چون سایه در این خلوت غم
    با کسم نیست سر گفت و شنود ای ساقی
    __________________
     
  10. کاربر ویژه

    تاریخ عضویت:
    ‏23/1/13
    ارسال ها:
    8,476
    تشکر شده:
    16,998
    امتیاز دستاورد:
    116
    جنسیت:
    مرد
    پاسخ : اشعار هوشنگ ابتهاج

    زنده وار

    چه غریب ماندی ای دل ! نه غمی ، نه غمگساری
    نه به انتظار یاری ، نه ز یار انتظاری
    غم اگر به کوه گویم بگریزد و بریزد
    که دگر بدین گرانی نتوان کشید باری
    چه چراغ چشم دارد از شبان و روزان
    که به هفت آسمانش نه ستاره ای ست باری
    دل من ! چه حیف بودی که چنین ز کار ماندی
    چه هنر به کار بندم که نماند وقت کاری
    نرسید آن ماهی که به تو پرتوی رساند
    دل آبگینه بشکن که نماند جز غباری
    همه عمر چشم بودم که مگر گلی بخندد
    دگر ای امید خون شو که فرو خلید خاری
    سحرم کشیده خنجر که ، چرا شبت نکشته ست
    تو بکش که تا نیفتد دگرم به شب گذاری
    به سرشک همچو باران ز برت چه برخورم من ؟
    که چو سنگ تیره ماندی همه عمر بر مزاری
    چو به زندگان نبخشی تو گناه زندگانی
    بگذار تا بمیرد به بر تو زنده واری
    نه چنان شکست پشتم که دوباره سر بر آرم
    منم آن درخت پیری که نداشت برگ و باری
    سر بی پناه پیری به کنار گیر و بگذر
    که به غیر مرگ دیر نگشایدت کناری
    به غروب این بیابان بنشین غریب و تنها
    بنگر وفای یاران که رها کنند یاری

    __________________