سهم من از دنیا نداشتن است تنها قدم زدن در پیاده رو ها نشستن روی نیمکت های خالی پرسه زدن در کافه ها و فکر كردن به کسی كه هیچ وقت نبود
این روزها «پُر و خالی میشوند» مانندِ فنجانهای چای در کافههای بعدازظهر و اما هیچ گونه اتفاقِ خاصی نمیافتد... اینکه مثلا تو ناگهان، در آن سوی میز نشسته باشی
وسعت دنیای هر کس به اندازه دل اوست دل تنگ که باشی و تنها دنیا و کافه هایش با وسعتش برایت تنگ و کوچک میشود
گاهی سکوت میکنی ! چون اینقدر رنجیدی که نمیخوای حرف بزنی ... گاهی سکوت میکنی ، چون واقعا هیچ حرفی برای گفتن نداری ... سکوت گاهی یک انتظاره و گاهی هم یک اعتراض ! اما بیشتر وقت ها سکوت برای اینه که هیچ کلمه خاصی نمیتونه غمی رو که تو وجودت داری توصیف کنه ؛ و این یعنی همون حس تنهایی
گاهی برای او چیزهایی مینویسی؛ بعد پاک میکنی، او هیچیک از حرفهای تو را نمیخواند اما تو... تمام حرفهایت را گفتهای !!