حس و حال همهی ثانیهها ریخت بهم شوق یک رابطه با حاشیهها، ریخت بهم گفته بودم به کسی عشق نخواهم ورزید آمدی و همهی فرضیهها ریخت بهم
در وصل هم ز عشق تو ای گل در آتشم عاشق نمی شوی که ببینی چه می کشم با عقل آب عشق به یک جو نمی رود بیچاره من که ساخته از آب و آتشم
ای که مهرت نرسیده است به من، باور کن هیچ کس قدر من از قهر تو رنجیده نشد عاشقت بودم و این را به هزاران ترفند سعی کردم که بفهمانم و فهمیده نشد
ماهیست کز آن روی چو ماهت خبرم نیست وان چهره زیبای تو پیش نظرم نیست بهر تو چو دیده که مقیم است و مسافر ره میروم و گوئی عزم سفرم نیست به قلم سید حسن غزنوی
چه ناخوش بود دوستی با کسی که بهره ندارد ز دانش بسی که بیکاری او ز بی دانشی است به بی دانشان بر بباید گریست