یادمان باشد از امروز خطایی نکنیم گرچه در خویش شکستیم صدایی نکنیم پر پروانه شکستن هنر انسان نیست گر شکستیم ز غفلت من و مایی نکنیم
گیرم که دل سنگ من از عشق دو نیم است پیوند من و قلب تو از عهد قدیم است شمعی که به پای غم ما سوخت شب و روز در لذت پروانه شدن نیز سهیم است در داغ تو یک لحظه هم از پا ننشستیم چون گرد که یک عمر عزادار نسیم است
در وصل جمالش گل خندان منست در هجر خیالش دل و ایمان منست دل با من ومن با دل ازو درجنگیم هریک گوئیم که آن صنم آن منست مولانا
یاد ایامی که در گلشن فغانی داشتم در میان لاله و گل آشیانی داشتم گرد آن شمع طرب میسوختم پروانه وار پای آن سرو روان اشک روانی داشتم آتشم بر جان ولی از شِکوه لب خاموش بود عشق را از اشک حسرت ترجمانی داشتم
من با تو به سان پیرهن نزدیکم این لحظه درست مثل تن نزدیکم اینک من و سرشارترین هنگامم یک بوسه به لبریز شدن نزدیکم!
از روی تو شاد شد دل غمگینم من چون رخ تو به دیگری بگزینم؟ در تو نگرم، صورت خود می یابم در خود نگرم، همه تو را می بینم