به جهان خرم از آنم که جهان خرم از اوست عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست به غنیمت شمر ای دوست دم عیسی صبح تا دل مرده مگر زنده کنی کاین دم از اوست سعدی
از بیوفا وفا به غنیمت شمار ازانک یک قطره آب نادره باشد زچشم کور گر نیستت چو نوش خور و چون خزت گلیم بنگر به یار خویش که او گرسنه است و عور ناصر_خسرو
یکی قطره باران ز ابری چکید خجل شد چو پهنای دریا بدید که جایی که دریاست من کیستم گر او هست حقا که من نیستم سعدی
از دیده گر سرشک چو باران چکد رواست کاندر غمت چو برق بشد روزگار عمر این یک دو دم که مهلت دیدار ممکن است دریاب کار ما که نه پیداست کار عمر حافظ
طمع سیم و زر از غیر مکن کیسه بیار زاشک و رخ سیم و زرم هست چو بسیار امشب نه بود مهلت دیدار و نه جای گفتار هست با ناله شبگیر سر و کار امشب آشفتهشیرازی
گر ناله کنم گوید یعقوب مباش ور صبر کنم گوید ایوب مباش اشکسته بخواهدم و چون سر بکشم بر سر زندم که سر مکش چوب مباش
آه، یک چشمم زلیخا آن یکی یعقوب شد حال یوسف را ببینم با کدامین دیده ام؟ آشنا هستی به چشمم صبر کن، قدری بخند یادم آمد، من تو را روز نخستین دیده ام
چند گویی جان و جان یک دم بخند کانچه در جانست در مرجان تراست از لطیفی آنت جان خواند از آنک هر چه آنرا خواند جان بتوان تراست سنایی
جان ندارد هر که جانانیش نیست تنگ عیشست آن که بستانیش نیست هر که را صورت نبندد سر عشق صورتی دارد ولی جانیش نیست
در جستن آن نگار پر کینه و جنگ گشتیم سراپای جهان با دل تنگ شد دست ز کار و رفت پا از رفتار آن، بس که به سر زدیم و این، بس که به سنگ رودکی