یک شب مهتابیست و قصه ی دلتنگی ام قصه ی دلتنگی من شرح این بی برگی ام در دو چشم کوچک من راز غم هست آشکار راز دردی بس بزرگ و شبنمی نا پایدار
اگر یکبار زلف یار از رخسار برخیزد هزاران آه مشتاقان ز هر سو زار برخیزد وگر غمزهاش کمین سازد دل از جان دست بفشاند وگر زلفش برآشوبد ز جان زنهار برخیزد