اقرار میکُنم من از قابِ هَمین گوشی گاهیزُل میزنم به چَشم هایت به بُلندای قامتت، به سپاه مُژه ات به گیسوانی که پریشان میکنی خُدا نِگهت دارد ما هَمچُنان نگاهت کُنیم وگرنه که وِصال تو برای ما مثل پَرنده ایست که قَصد گرفتنش را داریم و هی میپَرد، هی میپَرد و هی میپَرد .
. کاش می دانستم برای یافتن تو باید کدام نشانی را جستجو کنم… کاش می دانستم کدام راه،کدام مسیر مرا به تو می رساند… .
. عشق جایی می تپد که تو باشی پس باش آنجا که باید باشیدر کنار احساسی از باران لطافت را از برگ جدا شده از گل هم میشود فهمید احساست را برای لحظه ای به آفتاب هم ببخش که گرمی را به تو می بخشد احساس را باید در قابی از عقل گذاشت و عاشقانه به آن خیره شد … .
بعضی از آدما ... خاطرشون یه جور عجیبی.... دوست داشتنیه... گرم دلنشین و به یادموندنی... دقیقا مثل یه آهنگ قدیمی ... كه وقتی به آخر می رسه... دوباره می زنی عقب ... تا از اول گوش کنی... مث یه رفیق همیشگی...
ما جدی گرفته نمی شدیم، چون قاطعیت نداشتیم همیشه دیگرانی قاطعانه میخ هاشان را در دل آدم هایی که دوستشان داشتیم، کوبیده بودند و ما وسط هوا و زمینِ دلِ آدم ها معطل می ماندیم، نه اینکه دوست داشته نشویم؛ نه ما جدی گرفته نمی شدیم. مشکل از ما بود، از ما که قاطعانه رفتار نمی کردیم، که زود کوتاه می آمدیم، زود بر می گشتیم، زود می بخشیدیم و زود یادمان می رفت. ما آدم های تطبیق پذیری بودیم و مطابقِ میلِ دیگرانی که دوستشان داشتیم رفتار می کردیم، ما آدم های خودخواه و خودمحوری نبودیم و بیش از گفته ها و خواسته های خودمان، شخصیت و احساسات آدم ها را در نظر می گرفتیم و کمتر روی حرف ها و خواسته هامان پافشاری می کردیم. همیشه جای درستی قرار نمی گرفتیم، یا اگر جای درستی هم بودیم، با تردیدها و بچه بازی هامان، خرابش می کردیم. - آدم های قاطع، حتی به غلط، دوست داشتنی ترند ... ما قاطعیت نداشتیم و این بزرگ ترین مسئله بود. که اگر قاطع بودیم، قاطعانه دوست داشته می شدیم که اگر جدی بودیم، جدی گرفته می شدیم...
تو را از شيشه مي سازد،مرا ازچوب مي سازد خدا كارش درست است اين و آن را خوب مي سازد تو را از سنگ مي آرد برون ، از قلب كوهستان مرا از بيد خشكي در كنار چوب مي سازد در اتش مي گدازد ، تا تو را رنگي دگر بخشد به سوهان مي تراشد تا مرا مطلوب مي سازد تو را جامي كه از شير و عسل پر كرده اش دهقان مرا بر روي خرمن برده خرمنكوب مي سازد تو را گلدان رنگيني كه با يك لمس مي افتد مرا-گرد سرت مي چرخم و –جاروب مي سازد تو از من مي گريزي تا مصر رويا ها مرا گرگي كنار خانه يعقوب مي سازد مرا سر مي دهد تا دشت هاي آتش و آهن و آخر در مصاف غمزه اي مغلوب مي سازد خدا در كار و بارش حكمتي دارد كه پي در پي يكي را از شيشه مي سازد، يكي را چوب مي سازد
كه هستم؟خدا طبع شيطان سرشتي چه شيرين شوري ، چه زيباي زشتي من از آسمان و زمين سهمم اين بود: نه بر بام برفي ، نه از خاك خشتي مرا خوشه نارس گندمي بس اگر خود به جا مانده باشد بهشتي كلاه و نقاب از سر و روي بردار مترسك نمي خاهد اين گونه كشتي غزل هاي من سايه هايي سفيدند چكيده شد از اشك من رونوشتي مرا عشق اين گونه آموخت: كه هر مسجدي در كنار كنشتي قفس بافتي ، كرم ابريشم ، اي عقل! همه پنبه ، نه پيله شد هر چه رشتي دل من، دل دل به دريا زدن داشت تو او را نهشتي ، تو او را نهشتي سر و سر ما از از نوشتن گذشته است عجب سرگذشتي،عجب سرنوشتي خزان نه ، كه حتي بهار آفت اوست خدايا! مرا با چه خاكي سرشتي؟