گاهی اوقات آدم دستش به نوشتن نمی رود، پایش پایِ رفتن نیست، دلش دیگر رمقِ عاشقی ندارد . گاهی اوقات آدم دوست دارد اما توانِ ماندن ندارد . روز و ماه و فصل خاصی هم برایش ملاک نیست . آدم از یک جایی به بعد نمی داند دلش را باید به کدام اتفاق خوش کند؟ کدام خاطره؟ کدام آدم؟
حافظ آن پریشانی شبهای دراز و غم دل همه در سایه گیسوی نگار آخر شد باورم نیست ز بدعهدی ایام هنوز قصه غصه که در دولت یار آخر شد
تو در میان اتش شعر هایم شکفته میشوی و من بوسه زندگی بخش و جاودانه شدن را همینجا به تو خواهم داد تو به اندازه زادگاه من زیبایی زیبا بمان ....
تا به کِی باید رفت از دیاری به دیاری دیگر ؟! نتوانم نتوانم جُستن هر زمان عشقی و یاری دیگر کاش ما آن دو پرستو بودیم که همه عمر سفر میکردیم از بهاری به بهاری دیگر... فروغ فرخزاد
دوست داشتن تو شبیه اخرین چکه ی ابی است که مسافر مانده در بیابان را به ابادی میرساند شبیه شعری است که حاشیه کتابی کهنه به دست خطی اشنا عشق ته ته تاب من است وقتی که بی تاب تو ام
سکوت سرد فاصلهها تنم را میلرزاند. وقتی به نبودنت فکر میکنم و از درون میسوزم. وقتی به یاد روزهایی که بودنت را نفهمیدم میاندیشم….
در وادی عشق و احساس دلم تو را میخواهد هر شب رو به اسمان نغمه نبودنت را با ماه نجوا میکنم به دور دست بودنت مینگرم ان دورها که تپش های قلبی قلبم را میلرزاند
چہبیھودهاختراعشد سَم،شڪنجہ،تیغ،چوبہۍدار . . وقتۍیڪخاطرهمیتواند نفسترا بندبیاورد،زمینگیرتڪند تورابہگریہبیندازد خونترابہجوشآورد . . . -حسینپناهۍ