تمام خوشبختی من در فال قهوه ای چشمانت رصد شد انقدر که برای رسیدن به زیبائیهایت یک بغل اغوش دلبرانه از تو کافه نشین خیالات شدم
اینــــ بـــــار ڪــــہ آمــــدے دستــانتــ را روے قلبمـــ بـــگـذار تـــــا بفهمــے اینــــ دلــــ بــــا دیــــدن تــــــــو نــمــے تــپـــد مــے لـــــــرزد
هر گز خیال نکن که تو را کنار گذاشته ام یا در کابوس حسرت عشق جا گذاشته ام من تو را در اغوش خیال تقدیر به امانت گذاشته ام
همام تبریزی ای آرزوی چشمم رویت به خواب دیدن دوری نمیتواند پیوند ما بریدن ترسم که جان شیرین هجران به لب رساند تا وقت آن که باشد ما را به هم رسیدن