1. مهمان گرامی، جهت ارسال پست، دانلود و سایر امکانات ویژه کاربران عضو، ثبت نام کنید.
    بستن اطلاعیه

✿˙·٠•●♥ آخـــ ـــریـــ ـــن دیـــ ـــدار ♥●•٠·˙✿

شروع موضوع توسط 2okhtare hava ‏19/10/11 در انجمن اشعار

  1. مدیر بازنشسته☕

    تاریخ عضویت:
    ‏16/4/21
    ارسال ها:
    7,070
    تشکر شده:
    22,543
    امتیاز دستاورد:
    137
    جنسیت:
    مرد
    حیف با اینکه دوستت دارم
    سهم دستانم از تو پرهیز است

    قسمتم نیستی و این یعنی :
    زندگی واقعا غم انگیز است
     
    erteash، Farzane، M @ H @ K و 2 نفر دیگر از این ارسال تشکر کرده اند.
  2. مدیر بازنشسته☕

    تاریخ عضویت:
    ‏16/4/21
    ارسال ها:
    7,070
    تشکر شده:
    22,543
    امتیاز دستاورد:
    137
    جنسیت:
    مرد
    این كه می‌گویم می روی؛
    یعنی:
    می‌شود نروی؟
    یعنی:
    حالا كه می روی زود برمیگردی؟
     
    erteash، Farzane، M @ H @ K و 2 نفر دیگر از این ارسال تشکر کرده اند.
  3. کاربر فوق حرفه ای

    تاریخ عضویت:
    ‏23/5/20
    ارسال ها:
    3,152
    تشکر شده:
    14,852
    امتیاز دستاورد:
    116
    جنسیت:
    مرد
    و مرگ چقدر حقیر است
    در چشم کسانی که روزی جائی
    با تمام عشقی که داشته اند
    تنها گذاشته شده اند
     
    erteash، Farzane، M @ H @ K و یک نفر دیگر از این ارسال تشکر کرده اند.
  4. کاربر حرفه ای ~✿~

    تاریخ عضویت:
    ‏28/11/21
    ارسال ها:
    1,760
    تشکر شده:
    18,665
    امتیاز دستاورد:
    113
    شده نزدیک که هجران تو ما را بکشد،
    اشتیاق تو مَرا سوخت،
    کجایی؟! بازآ...
    وحشی بافقی..
     
    erteash، Farzane، m naizar و 2 نفر دیگر از این ارسال تشکر کرده اند.
  5. کاربر فوق حرفه ای

    تاریخ عضویت:
    ‏23/5/20
    ارسال ها:
    3,152
    تشکر شده:
    14,852
    امتیاز دستاورد:
    116
    جنسیت:
    مرد
    در الوداع هر دیدار
    پی واژه‌ای می‌گردم
    به جای خداحافظ،
    تا با آن بباورانم به خود
    که دوباره دیدنت محال نیست
    حرفی شبیه می‌بینمت
    تا بعد
    به امید دیدار…
     
    erteash، M @ H @ K، Farzane و یک نفر دیگر از این ارسال تشکر کرده اند.
  6. مدیر بازنشسته☕

    تاریخ عضویت:
    ‏16/4/21
    ارسال ها:
    7,070
    تشکر شده:
    22,543
    امتیاز دستاورد:
    137
    جنسیت:
    مرد
    تنها بدیش این بود که خیلی خوب بود..
    بعضی از آدم ها انقدر خوب هستن که نباید بهشون نزدیک شد.
    باید اون ها رو از دور دید، از دور سلام کرد، از دور لبخند زد، از دور دوست داشت...
    شاید این هم یک جور داشتن باشه،
    آخه زندگی متخصص اینه که آدم های خوب رو ازت بگیره
     
    f@rid69، erteash و M @ H @ K از این ارسال تشکر کرده اند.
  7. مدیر بازنشسته☕

    تاریخ عضویت:
    ‏16/4/21
    ارسال ها:
    7,070
    تشکر شده:
    22,543
    امتیاز دستاورد:
    137
    جنسیت:
    مرد
    صدایش حَجم نداشت .
    نمی‌شنیدم، بلکه می‌فهمیدم ،
    مثل وقتی که با خودمان
    چیزی می‌گوییم .
     
    f@rid69، erteash و M @ H @ K از این ارسال تشکر کرده اند.
  8. مدیر بازنشسته☕

    تاریخ عضویت:
    ‏16/4/21
    ارسال ها:
    7,070
    تشکر شده:
    22,543
    امتیاز دستاورد:
    137
    جنسیت:
    مرد
    من چيزهاى ساده را دوست دارم ،
    كتاب را ،
    تنهايى را
    يا بودن با كسى كه مرا میفهمد
     
    f@rid69، erteash و M @ H @ K از این ارسال تشکر کرده اند.
  9. کاربر فوق حرفه ای

    تاریخ عضویت:
    ‏23/5/20
    ارسال ها:
    3,152
    تشکر شده:
    14,852
    امتیاز دستاورد:
    116
    جنسیت:
    مرد
    میان حرفهایت مینوشتی
    زندگی زیباست
    و من هم زندگی را در تو میدبدم
    برو استاد خوبی ها به من درس وفا دادی
    و من هم خوب فهمیدم
    وفا یعنی
    خدا حافظ
     
  10. کاربر ویژه ゚・*.✿کاربر فعال✿.*・゚ ~✿~

    تاریخ عضویت:
    ‏18/4/19
    ارسال ها:
    8,817
    تشکر شده:
    27,757
    امتیاز دستاورد:
    118
    جنسیت:
    مرد
    به نام خدا
    چو دریایی پر از طوفان ، دلم در جنب و جوشست و
    نفسهایم چنان تند است که آرامی ندارد سینه سردم
    به یاد نرگس مستش در این سرما ، نفس هایم مجسم می کند او را
    خیالم در پی ترسیم چشمانش ، چنان بهزاد محو رنگهای بوم نقاشیست
    چه افسونی نهفته در صدایش ، چه آهنگی نوازد فرم لبهایش
    که گوشم غیر از آهنگ خوش آوای گفتارش نمی فهمد
    تنم می لرزد از شوق و نشاط لحظهء دیدار
    دلم ، دستم ندارد یارای جنبیدن
    که بس سنگین شده جریان خون ، میان جوی رگهایم
    هزاران زخم این دل ، ز ناوک های مژگانش به تن دارد
    که آرش خانه کرده در میان چشم بیمارش
    و هردم می کشد کمان تند ابرویش به سوی قلب بی تابم
    چه بی تاب است این چشم ، برای لحظه دیدار
    که بی پاسخ گذارد ، نگاه مات مردم را
    چه در سر دارد این دل برای لحظهء دیدار
    چه بی پروا شده چشمم که دنبال نگاه اوست
    نمی بیند مگر خون را میان اشکبارانش
    چه نزدیک است لحظه دیدار
    چه شوقی دارد این پاها برای رسیدن تا وعده گاه یار
    چه آشوبیست در دل ، چه غوغاییست در سر
    که با کوچکترین تک تک ساعت هراس و شور و غوغایش فزون گردد
    چه می گوید دلم با خود
    چه خواهد گفت در لحظهء دیدار
    که خود داند ، زبان الکن شود
    و بس سنگین شود لبها به حکم لحظهء دیدار
    چنان سنگین که حتی ، ندارد یارای خندیدن
    ندارد تاب گفتن را
    تو انگاری که زندانیست زبانم ، میان دیوار دندانها
    از آن بدتر گلویم چون بیابان خشک و بی آبست
    و می سوزد ز گرمای نگاه مهرآسایش
    ز دل دیگر نگو، که چون سیری میان سرکه می جوشد
    خدایا ، پروردگارا ، چه حال است این؟
    چه حال است این که همچون تکه چوبی خشک و بی جانم
    نفسهایم همه تکرار اسم اوست
    ولی افسوس ندارد زبانم یارای گفتن را
    چه خمری دارد آن چشمش خدایا
    که ساغرگونه می بیند همه جانم نگاهش را
    و گیسویش چنان زنجیر پیچیده به گرد دست و پاهایم
    ندارم قدرتی حتی که یک لحظه بیاندیشم به غیر او
    نه دارم پای رفتن را ، نه دارم تاب ماندن را
    چه خاکی برسر افشانم ، چه گویم لعنت دل را
    چه سازم حریق شعله ور در سینه ام را
    مگر چشمم رسد فریاد
    مگر چشمم بگوید با نگاه او ، که من قد جهانی دوستش دارم

    غیاث الدین مشائی