1. مهمان گرامی، جهت ارسال پست، دانلود و سایر امکانات ویژه کاربران عضو، ثبت نام کنید.
    بستن اطلاعیه

زندگینامه فریدون مشیری +اشعار

شروع موضوع توسط Zarirr ‏21/11/10 در انجمن معرفی شخصیتها، زندگینامه و کتاب

  1. کاربر فوق حرفه ای

    تاریخ عضویت:
    ‏10/10/15
    ارسال ها:
    3,457
    تشکر شده:
    4,066
    امتیاز دستاورد:
    113
    جنسیت:
    مرد
    حرفه:
    کارشناس نظام مهندسی


    كاروان عمر پا بر دل من می نهد و مي گذرد ...
    خسته شد چشم من از اين همه پاييز و بهار
    نه عجب گر نكنم بر گل و گلزار نظر
    در بهاری كه دلم نشكفد از خنده يار

    چه كند با رخ پژمرده من گل به چمن ؟
    چه كند با دل افسرده من لاله به باغ ؟
    من چه دارم كه برم در بر آن غير از اشك ؟
    وين چه دارد كه نهد بر دل من غير از داغ ؟

    عمر پا بر دل من مي نهد و مي گذرد ...
    مي برد مژده آزادی زندانی را ،
    زودتر كاش به سر منزل مقصود رسد
    سحری جلوه كند اين شب ظلماني را .

    پنجه مرگ گرفته ست گريبان اميد
    شمع جانم همه شب سوخته بر بالينش
    روح آزرده من مي رمد از بوی بهار
    بی تو خاری ست به دل ، خنده فروردينش

    عمر پا بر دل من می نهد و مي گذرد ...
    كاروانی همه افسون ، همه نيرنگ و فريب !
    سالها باغ و بهارم همه تاراج خزان
    بخت بد ، هرچه كشيدم همه از دست حبيب

    ديدن روی گل و سير چمن نيست بهار
    به خدا بی رخ معشوق ، گناه است ! گناه !
    آن بهار است كه بعد از شب جانسوز فراق
    به هم آميزد ناگه ... دو تبسم : دو نگاه !





    ---------- Post added at 12:05 AM ---------- Previous post was at 12:04 AM ----------
    آهی كشيد غم زده پيری سيپد موی ،
    افكند صبحگاه در آيينه چون نگاه
    در لا به لای موی چو كافور خويش ديد :
    يك تار مو سياه ؛

    در ديدگان مضطربش اشك حلقه زد
    در خاطرات تيره و تاريك خود دويد
    سي سال پيش نيز در آيينه ديده بود
    يك تار مو سپيد ؛

    در هم شكست چهره محنت كشيده اش ،
    دستی به موی خويش فرو برد و گفت : ” وای ! “
    اشكی به روی آيينه افتاد و ناگهان
    بگريست های های ؛

    دريای خاطرات زمان گذشته بود ،
    هر قطره ای كه بر رخ آيينه می چكيد
    در كام موج ، ناله جانسوز خويش را
    از دور مي شنيد .

    طوفان فرونشست ... ولي ديدگان پير ،
    می رفت باز در دل دريا به جست و جو...
    در آب های تيره اعماق ، خفته بود :
    يك مشت آرزو !



    عمری گذشت و عشق تو از ياد من نرفت
    دل ، همزباني از غم تو خوب تر نداشت
    اين درد جانگداز زمن روی برنتافت
    وين رنج دلنواز زمن دست برنداشت

    تنها و نامراد در اين سال های سخت
    من بودم و نوای دل بينوای من
    دردا كه بعد از آن همه اميد و اشتياق
    دير آشنا دل تو ، نشد آشنای من

    از ياد تو كجا بگريزم كه بي گمان
    تا وقت مرگ دست ندارد ز دامنم
    با چشم دل به چهره خود مي كنم نگاه
    كاين صورت مجسم رنج است يا منم ؟

    امروز اين تويی كه به ياد گذشته ها
    در چشم رنجديده من می كني نگاه
    چشم گناهكار تو گويد كه ” آن زمان
    نشناختم صفای تورا “ – آه ازين گناه !

    امروز اين منم كه پريشان و دردمند
    مي سوزم و ز عهد كهن ياد می كنم
    فرسوده شانه های پر از داغ و درد را
    نالان ز بار عشق تو آزاد مي كنم .

    گاهی بخوان ز دفتر شعرم ترانه ای
    بنگر كه غم به وادی مرگم كشانده است .
    تنها مرا به ” تشنه طوفان “ من مبين
    ای بس حديث تلخ كه ناگفته مانده است .

    گفتم : ز سرنوشت بينديش و آسمان
    گفتی : ” غمين مباش كه آن كور و اين كر است “ !
    ديدی كه آسمان كر و سرنوشت كور
    صدها هزار مرتبه از ما قوی تر است ؟



    خنده خورشيدهر نفس می رسد از سينه ام اين ناله به گوش
    كه در اين خانه دلی هست به هيچش مفروش !

    چون به هيچش نفروشم ؟ كه به هيچش نخرند
    هركه بار غم ياری نكشيده ست به دوش

    سنگدل ، گويدم از سيم تنان روی بتاب
    بی هنر ، گويدم از نوش لبان چشم بپوش

    برو ای دل به نهانخانه خود خيره بمير
    مخروش اين همه ای طالب راحت ! مخروش

    آتش عشق بهشت است ، مينديش و بيا
    زهر غم راحت جان است ، مپرهيز و بنوش

    بخت بيدار اگر جويی با عشق بساز
    غم جاويد اگر خواهی ، با شوق بجوش

    پر و بالی بگشا ، خنده خورشيد ببين
    پيش از آنی كه شود شمع وجودت خاموش !








    ----
    گناه دريا

    چه صدف*ها كه به درياي وجود
    سينه*هاشان ز گهر خالي بود!

    ننگ نشناخته از بي*هنري
    شرم ناكرده از اين بي*گهري

    سوي هر درگهشان روي نياز
    همه جا سينه گشايند به ناز...

    زندگي – دشمن ديرينة من-
    چنگ انداخته در سينة من

    روز و شب با من دارد سر جنگ
    هر نفس از صدف سينة تنگ

    دامن افشان گهر آورده به چنگ
    وان گهرها... همه






    اسير جان مي*دهم به گوشة زندان سرنوشت
    سر را به تازيانة او خم نمي*كنم
    افسوس بر دو روزة هستي نمي*خورم
    زاري بر اين سراچة ماتم نمي*كنم

    با تازيانه*هاي گرانبار جانگداز
    پندارد آن كه روح مرا رام كرده است
    جان*سختيم نگر، كه فريبم نداده است
    اين بندگي، كه زندگي*اش نام كرده است

    بيمي به دل ز مرگ ندارم كه زندگي
    جز زهر غم نريخت شرابي به جام من
    گر من به تنگناي ملال*آور حيات
    آسوده يك نفس زده باشم حرام من!<

    تا دل به زندگي نسپارم، به صد فريب
    مي*پوشم از كرشمة هستي نگاه را
    هر صبح و شام چهره نهان مي*كنم به اشك
    تا ننگرم تبسم خورشيد و ماه را

    اي سرنوشت، از تو كجا مي*توان گريخت؟
    من راه آشيان خود از ياد برده*ام
    يك دم مرا به گوشة راحت رها مكن
    با من تلاش كن كه بدانم نمرده*ام!<

    اي سرنوشت، مرد نبردت منم بيا
    زخمي دگر بزن كه نيفتاده*ام هنوز
    شادم از اين شكنجه، خدا را، مكن دريغ
    روح مرا در آتش بيداد خود بسوز!

    اي سرنوشت! هستي من در نبرد توست
    بر من ببخش زندگي جاودانه را!
    منشين كه دست مرگ ز بندم رها كند
    محكم بزن به شانة من تازيانه را!







    معراج گفت: « آنجا چشمة خورشيدهاست />>
    آسمان*ها روشن از نور و صفاست>
    موج اقيانوس جوشان فضاست. »>
    باز من گفتم كه: «بالاتر كجاست؟»<
    <
    گفت:« بالاتر، جهاني ديگر است<
    عالمي كز عالم خاكي جداست
    پهن دشت آسمان بي*انتهاست»
    باز من گفتم كه: « بالاتر كجاست؟»<>

    گفت: « بالاتر از آنجا راه نيست <
    زان كه آنجا بارگاه كبرياست<
    آخرين معراج ما عرش خداست! »>
    باز من گفتم كه: « بالاتر كجاست! »<

    لحظه*اي در ديدگانم خيره شد>
    گفت:*« اين انديشه*ها بس نارساست! »
    گفتمش:*« از چشم شاعر نگاه كن<
    تا نپنداري كه گفتاري خطاست:
    <o[​IMG]></o[​IMG]>
    دورتر از چشمة خورشيدها؛
    برتر از اين عالم بي*انتها؛
    باز هم بالاتر از عرش خدا
    عرصة پرواز مرغ فكر ماست





    بگذار ، كه بر شاخه اين صبح دلاويز
    بنشينم و از عشق سرودي بسرايم .
    آنگاه ، به صد شوق ، چو مرغان سبكبال ،
    پر گيرم ازين بام و به سوي تو بيايم

    خورشيد از آن دور ، از آن قله پر برق
    آغوش كند باز ، همه مهر ، همه ناز
    سيمرغ طلايي پرو بالي ست كه – چون من –
    از لانه برون آمده ، دارد سر پرواز

    پرواز به آنجا كه نشاط است و اميدست
    پرواز به آنجا كه سرود است و سرورست .
    آنجا كه ، سراپاي تو ، در روشني صبح
    روياي شرابي ست كه در جام بلور است .

    آنجا كه سحر ، گونه گلگون تو در خواب
    از بوسه خورشيد ، چو برگ گل ناز است ،
    آنجا كه من از روزن هر اختر شبگرد ،
    چشمم به تماشا و تمناي تو باز است !

    من نيز چو خورشيد ، دلم زنده به عشق است .
    راه دل خود را ، نتوانم كه نپويم
    هر صبح ، در آيينه جادويي خورشيد
    چون مي نگرم ، او همه من ، من همه اويم !

    او ، روشني و گرمي بازار وجود است .
    در سينه من نيز ، دلي گرم تر از اوست .
    او يك سرآسوده به بالين ننهادست
    من نيز به سر مي دوم اندر طلب دوست .

    ما هردو ، در اين صبح طربناك بهاري
    از خلوت و خاموشي شب ، پا به فراريم
    ما هر دو ، در آغوش پر از مهر طبيعت
    با ديده جان ، محو تماشاي بهاريم .

    ما ، آتش افتاده به نيزار ملاليم ،
    ما عاشق نوريم و سروريم و صفاييم ،
    بگذار كه – سرمست و غزل خوان – من و خورشيد :
    بالي بگشاييم و به سوي تو بياييم .




    چرا از مرگ مي ترسيد ؟
    چرا زين خواب جان آرام شيرين روي گردانيد ؟
    چرا آغوش گرم مرگ را افسانه مي دانيد ؟

    - مپنداريد بوم نااميدي باز ،
    به بام خاطر من مي كند پرواز ،
    مپنداريد جام جانم از اندوه لبريز است .
    مگوييد اين سخن تلخ و غم انگيز است –

    مگر مي اين چراغ بزم جان مستي نمي آرد ؟
    مگر افيون افسون كار
    نهال بيخودي را در زمين جان نمي كارد ؟
    مگر اين مي پرستي ها و مستي ها
    براي يك نفس آسودگي از رنج هستي نيست ؟
    مگر دنبال آرامش نمي گرديد ؟
    چرا از مرگ مي ترسيد ؟

    كجا آرامشي از مرگ خوش تر كس تواند ديد ؟
    مي و افيون فريبي تيزبال وتند پروازند
    اگر درمان اندوهند ،
    خماري جانگزا دارند .

    نمي بخشند جان خسته را آرامش جاويد
    خوش آن مستي كه هشياري نمي بيند !

    چرا از مرگ مي ترسيد ؟
    چرا آغوش گرم مرگ را افسانه مي دانيد ؟
    بهشت جاودان آنجاست .
    جهان آنجا و جان آنجاست
    گران خواب ابد ، در بستر گلبوي مرگ مهربان ، آنجاست !
    سكوت جاوداني پاسدار شهر خاموشي ست .

    همه ذرات هستي ، محو در روياي بي رنگ فراموشي ست .
    نه فريادي ، نه آهنگي ، نه آوايي ،
    نه ديروزي ، نه امروزي ، نه فردايي ،
    زمان در خواب بي فرجام ،
    خوش آن خوابي كه بيداري نمي بيند !

    سر از بالين اندوه گران خويش برداريد
    در اين دوران كه از آزادگي نام و نشاني نيست
    در اين دوران كه هرجا ” هركه را زر در ترازو ،
    زور در بازوست “ جهان را دست اين نامردم صد رنگ بسپاريد
    كه كام از يكدگر گيرند و خون يكدگر ريزند
    درين غوغا فرو مانند و غوغاها برانگيزند .

    سر از بالين اندوه گران خويش برداريد
    همه ، بر آستان مرگ راحت ، سر فرود آريد
    چرا آغوش گرم مرگ را افسانه مي دانيد ؟
    چرا زين خواب جان آرام شيرين روي گردانيد ؟
    چرا از مرگ مي ترسيد ؟





    دشت دشت

    در نوازش هاي باد ،
    در گل لبخند دهقانان شاد ،
    درسرود نرم رود ،
    خون گرم زندگي جوشيده بود .

    نوشخند مهر آب ،
    آبشار آفتاب ،
    در صفاي دشت من كوشيده بود .

    شبنم آن دشت ، ازپاكيزگي ،
    گوييا خورشيد را نوشيده بود !

    روزگاران گشت و .... گشت :

    داغ بر دل دارم از اين سرگذشت ،
    داغ بر دل دارم از مردان دشت .

    ياد باد آن خوش نوا آواز دهقانان شاد
    ياد باد آن دلنشين آهنگ رود
    ياد باد آن مهرباني هاي باد
    ” ياد باد آن روزگاران ياد باد “

    دشت با اندوه تلخ خويش تنها مانده است
    زان همه سرسبزي و شور و نشاط
    سنگلاخي سرد بر جا مانده است !

    آسمان از ابر غم پوشيده است ،
    چشمه سار لاله ها خوشيده است ،

    جاي گندم هاي سبز ،
    جاي دهقانان شاد ،
    خارهاي جانگزا جوشيده است !

    بانگ بر مي دارم از دل :
    - ” خون چكيد از شاخ گل ، باغ و بهاران را چه شد ؟
    دوستي كي آخر آمد ، دوستداران را چه شد ؟*“

    سرد و سنگين ، كوه مي گويد جواب :
    - خاك ، خون نوشيده است
     
    Shaghayegh_Zh، *SAma*، سایه و 2 نفر دیگر از این ارسال تشکر کرده اند.
  2. کاربر فوق حرفه ای

    تاریخ عضویت:
    ‏10/10/15
    ارسال ها:
    3,457
    تشکر شده:
    4,066
    امتیاز دستاورد:
    113
    جنسیت:
    مرد
    حرفه:
    کارشناس نظام مهندسی
    یه زمان من چقدر شیفته شعر کوچه فریدون مشیری بودم !

    بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم


    همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم


    شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم


    شدم ان عاشق دیوانه که بودم


    در نهانخانه ی جانم گل عشق تو درخشید


    باغ صد خاطره خندید ، عطر صد خاطره پیچید


    یادم امد که شبی با هم از ان کوچه گذشتیم


    پر گشودیم و در آن خلوت دل خواسته گشتیم


    ساعتی بر لب آن جوی نشستیم


    تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت


    من همه محو تماشای نگاهت


    اسمان صاف و شب ارام


    بخت خندان و زمان رام


    خوشه ی ماه فرو ریخته در آب


    شاخه ها دست بر اورده به مهتاب


    شب و صحرا و گل و سنگ


    همه دل داده به اواز شباهنگ


    یادم امد تو به من گفتی


    از این عشق حذر کن


    ساعتی چند بر این اب نظر کن


    آب ائینه ی عشق گذران است


    تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است


    باش فردا که دلت با دگران است


    تا فراموش کنی چندی از این شهر سفر کن


    با تو گفتم حذر از عشق ندانم


    سفر از پیش تو هرگر نتوانم ، نتوانم


    روز اول که دل من به تمنای تو پر زد


    چون کبوتر لب بام تو نشستم


    تو به من سنگ زدی من نرمیدم نگسستم


    باز گفتم که تو صیادی و من اهوی دشتم


    تا به دام تو در افتم همه جا گشتم و گشتم


    حذر از عشق ندانم ، نتوانم


    اشکی از شاخه فرو ریخت


    مرغ شب ناله ی تلخی زد و بگریخت


    اشک در چشم تو لرزید


    ماه بر عشق تو خندید


    یادم اید که دگر از تو جوابی نشنیدم


    پای در دامن اندوه کشیدم


    نگسستم ، نرمیدم


    رفت در ظلمت شب ، ان شب و شب های دگر هم


    نگرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم

    نکنی دیگر از آن کوچه گذر هم

    بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم
     
    Shaghayegh_Zh، آقا بابایی، *SAma* و 2 نفر دیگر از این ارسال تشکر کرده اند.
  3. فريدون مشيری (۱۳۷۹ - ۱۳۰۵) فريدون مشيری در سی‌ام شهريور ۱۳۰۵ در تهران به دنيا آمد. جد پدری‌اش بواسطه ماموريت اداری به همدان منتقل شده بود و از سرداران نادر شاه بود. پدرش ابراهيم مشيري افشار فرزند محمود در سال ۱۲۷۵ شمسي در همدان متولد شد و در ايام جواني به تهران آمد و از سال ۱۲۹۸ در وزارت پست مشغول خدمت گرديد. او نيز از علاقه‌مندان به شعر بود و در خانوده او هميشه زمزمه اشعار حافظ و سعدي و فردوسي به گوش مي‌رسيد. مشيري سالهاي اول و دوم تحصيلات ابتدايي را در تهران بود و سپس به علت ماموريت اداري پدرش به مشهد رفت و بعد از چند سال دوباره به تهران بازگشت و سه سال اول دبيرستان را در دارالفنون گذراند و آنگاه به دبيرستان اديب رفت. به گفته خودش: ” در سال ۱۳۲۰ كه ايران دچار آشفتگي‌هايي بود و نيروهاي متفقين از شمال و جنوب به كشور حمله كرده و در ايران بودند ما دوباره به تهران آمديم و من به ادامه تحصيل مشغول شدم. دبيرستان و بعد به دانشگاه رفتم. با اينكه در همه دوران كودكي‌ام به دليل اينكه شاهد وضع پدرم بودم و از استخدام در ادارات و زندگي كارمندي پرهيز داشتم ولي مشكلات خانوادگي و بيماري مادرم و مسائل ديگر سبب شد كه من در سن ۱۸ سالگي در وزارت پست و تلگراف مشغول به كار شوم و اين كار ۳۳ سال ادامه يافت. در همين زمينه شعري هم دارم با عنوان عمر ويران “ . مادرش اعظم السلطنه ملقب به خورشيد به شعر و ادبيات علاقه‌مند بوده و گاهي شعر می گفته، و پدر مادرش، ميرزا جواد خان مؤتمن‌الممالك نیز شعر مي‌گفته و نجم تخلص مي‌كرده و ديوان شعری دارد كه چاپ نشده است. مشيري همزمان با تحصيل در سال آخر دبيرستان، در اداره پست و تلگراف مشغول به كار شد، و در همان سال مادرش در سن ۳۹ سالگي درگذشت كه اثري عميق در او بر جا گذاشت. سپس در آموزشگاه فني وزارت پست مشغول تحصيل گرديد. روزها به كار می‌پرداخت و شبها به تحصيل ادامه می‌داد. از همان زمان به مطبوعات روي آورد و در روزنامه‌ها و مجلات كارهايي از قبيل خبرنگاري و نويسندگي را به عهده گرفت. بعدها در رشته ادبيات فارسي دانشگاه تهران به تحصيل ادامه داد. اما كار اداري از يك سو و كارهاي مطبوعاتي از سوي ديگر، در ادامه تحصيلش مشكلاتي ايجاد مي‌كرد . مشيري اما كار در مطبوعات را رها نكرد. از سال ۱۳۳۲ تا ۱۳۵۱ مسئول صفحه شعر و ادب مجله روشنفكر بود. اين صفحات كه بعدها به نام هفت تار چنگ ناميده شد، به تمام زمينه‌هاي ادبي و فرهنگي از جمله نقد كتاب، فيلم، تئاتر، نقاشي و شعر مي‌پرداخت. بسياري از شاعران مشهور معاصر، اولين بار با چاپ شعرهايشان در اين صفحات معرفي شدند. مشيري در سال‌هاي پس از آن نيز تنظيم صفحه شعر و ادبي مجله سپيد و سياه و زن روز را بر عهده داشت . فريدون مشيري در سال ۱۳۳۳ ازدواج كرد. همسر او اقبال اخوان دانشجوي رشته نقاشي دانشكده هنرهاي زيباي دانشگاه تهران بود. او هم پس از ازدواج، تحصيل را ادامه نداد و به كار مشغول شد. فرزندان فريدون مشيري، بهار ( متولد ۱۳۳۴) و بابك (متولد ۱۳۳۸) هر دو در رشته معماري در دانشكده هنرهاي زيباي دانشگاه تهران و دانشكده معماري دانشگاه ملي ايران تحصيل كرده‌اند. مشيري سرودن شعر را از نوجواني و تقريباً از پانزده سالگي شروع كرد. سروده‌هاي نوجواني او تحت تاثير شاهنامه‌خواني‌هاي پدرش شکل گرفته كه از آن جمله، اين شعر مربوط به پانزده سالگي اوست : چرا كشور ما شده زيردست چرا رشته ملك از هم گسست چرا هر كه آيد ز بيگانگان پي قتل ايران ببندد ميان چرا جان ايرانيان شد عزيز چرا بر ندارد كسي تيغ تيز برانيد دشمن ز ايران زمين كه دنيا بود حلقه، ايران نگين چو از خاتمي اين نگين كم شود همه ديده‌ها پر ز شبنم شود انگيزه سرودن اين شعر واقعه شهريور ۱۳۲۰ بوده است. اولين مجموعه شعرش با نام تشنه توفان در ۲۸ سالگي با مقدمه محمدحسين شهريار و علي دشتي به چاپ رسيد (نوروز سال ۱۳۳۴). خود او در باره این مجموعه مي‌گويد: ” چهارپاره‌هايي بود كه گاهي سه مصرع مساوي با يك قطعه كوتاه داشت، و هم وزن داشت، هم قافيه و هم معنا. آن زمان چندين نفر از جمله نادر نادرپور، هوشنگ ابتهاج (سايه)، سياوش كسرايي، اخوان ثالث و محمد زهري بودند كه به همين سبك شعر مي‌گفتند و همه از شاعران نامدار شدند، زيرا به شعر گذشته ما بي‌اعتنا نبودند. اخوان ثالث، نادرپور و من به شعر قديم احاطه كامل داشتيم، يعني آثار سعدي، حافظ، رودكي، فردوسي و ... را خوانده بوديم، در مورد آنها بحث مي‌كرديم و بر آن تكيه مي‌كرديم. “ مشيری توجه خاصی به موسيقي ايراني داشت و در پي‌ همين دلبستگي طی سالهای ۱۳۵۰ تا ۱۳۵۷ عضويت در شوراي موسيقي و شعر راديو را پذيرفت، و در كنار هوشنگ ابتهاج، سيمين بهبهاني و عماد خراساني سهمي بسزا در پيوند دادن شعر با موسيقي، و غني ساختن برنامه گلهاي تازه راديو ايران در آن سالها داشت. ” علاقه‌ به موسيقي در مشيري به گونه‌اي بوده است كه هر بار سازي نواخته مي‌شده مايه آن را مي‌گفته، مايه‌شناسي‌اش را مي‌دانسته، بلكه مي‌گفته از چه رديفي است و چه گوشه‌اي، و آن گوشه را بسط مي‌داده و بارها شنيده شده كه تشخيص او در مورد برجسته‌ترين قطعات موسيقي ايران كاملاً درست و همراه با دقت تخصصي ويژه‌ای همراه بوده است. اين آشنايي از سالهاي خيلي دور از طريق خانواده مادري با موسيقي وتئاتر ايران مربوط بوده است. فضل‌الله بايگان دايي ايشان در تئاتر بازي مي‌كرد و منزل او در خيابان لاله‌زار (كوچه‌اي كه تماشاخانه تهران يا جامعه باربد در آن بود) قرار داشت و درآن سالهايي كه از مشهد به تهران مي‌آمدند هر شب موسيقي گوش مي‌كردند . مهرتاش، مؤسس جامعه باربد، و ابوالحسن صبا نيز با فضل‌الله بايگان دوست بودند و شبها به نواختن سه‌تار يا ويولون مي‌پرداختند، و مشيري كه در آن زمان ۱۴-۱۵ سال داشت مشتاقانه به شنيدن اين موسيقي دل مي‌داد.“ فريدون مشيری در سال ۱۳۷۷ به آلمان و امريکا سفر کرد، و مراسم شعرخوانی او در شهرهای کلن، ليمبورگ و فرانکفورت و همچنين در ۲۴ ايالت امريکا از جمله در دانشگاه‌های برکلی و نيوجرسی به طور بی‌سابقه‌ای مورد توجه دوستداران ادبيات ايران قرار گرفت. در سال ۱۳۷۸ طی سفری به سوئد در مراسم شعرخوانی در چندين شهر از جمله استکهلم و مالمو و گوتبرگ شرکت کرد.
     
    AftabGardoon از این پست تشکر کرده است.
  4. مدیر ارشد عضو کادر مدیریت ✪مدیر ارشد✪ ~✿~

    تاریخ عضویت:
    ‏21/10/15
    ارسال ها:
    16,333
    تشکر شده:
    74,302
    امتیاز دستاورد:
    149
    جنسیت:
    زن

    از همان روزی که دست حضرت قابیل

    گشت آلوده به خون حضرت هابیل

    از همان روزی که فرزندان آدم

    زهر تلخ دشمنی در خون شان جوشید

    آدمیت مرد

    گرچه آدم زنده بود

    از همان روزی که یوسف را برادرها به چاه انداختند

    از همان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساختند

    آدمیت مرده بود

    بعد دنیا هی پر از آدم شد و این آسیاب

    گشت و گشت

    قرن ها از مرگ آدم هم گذشت

    ای دریغ

    آدمیت برنگشت

    قرن ما

    روزگار مرگ انسانیت است

    سینه دنیا ز خوبی ها تهی است

    صحبت از آزادگی پاکی مروت ابلهی است

    صحبت از موسی و عیسی و محمد نابجاست

    قرن موسی چمبه هاست

    روزگار مرگ انسانیت است

    من که از پژمردن یک شاخه گل

    از نگاه ساکت یک کودک بیمار

    از فغان یک قناری در قفس

    از غم یک مرد در زنجیر حتی قاتلی بر دار

    اشک در چشمان و بغضم در گلوست

    وندرین ایام زهرم در پیاله زهر مارم در سبوست

    مرگ او را از کجا باور کنم

    صحبت از پژمردن یک برگ نیست

    وای جنگل را بیابان می کنند

    دست خون آلود را در پیش چشم خلق پنهان می کنند

    هیچ حیوانی به حیوانی نمی دارد روا

    آنچه این نامردان با جان انسان می کنند

    صحبت از پژمردن یک برگ نیست

    فرض کن مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست

    فرض کن یک شاخه گل هم در جهان هرگز نرست

    فرض کن جنگل بیابان بود از روز نخست

    در کویری سوت و کور

    در میان مردمی با این مصیبت ها صبور

    صحبت از مرگ محبت ،مرگ عشق

    گفتگو از مرگ انسانیت است”

    ― فریدون مشیری
     
    n@der و m naizar از این پست تشکر کرده اند.
  5. مدیر ارشد عضو کادر مدیریت ✪مدیر ارشد✪ ~✿~

    تاریخ عضویت:
    ‏15/6/15
    ارسال ها:
    5,837
    تشکر شده:
    35,482
    امتیاز دستاورد:
    200
    دو تاپیک باهم ادغام شدند.
     
    m naizar، n@der و M @ H @ K از این ارسال تشکر کرده اند.
  6. مدیر ارشد عضو کادر مدیریت ✪مدیر ارشد✪ ~✿~

    تاریخ عضویت:
    ‏15/6/15
    ارسال ها:
    5,837
    تشکر شده:
    35,482
    امتیاز دستاورد:
    200
    چند تاپیک باهم ادغام شدند.
     
    m naizar از این پست تشکر کرده است.
  7. کاربر حرفه ای

    تاریخ عضویت:
    ‏12/11/14
    ارسال ها:
    1,497
    تشکر شده:
    3,568
    امتیاز دستاورد:
    113
    جنسیت:
    زن
    فریدون مشیری، یکی از شاعران بزرگ و نام آور سبک نیمایی به شمار می رود. او همچون شاعران هم طراز خود زبان پاکش را در خدمت پیام های شاعرانه اش می گیرد و بیش از هر چیز مخاطب را برای این پیام ها سردر گم نمی سازد. او همواره در چالش با بی عدالتی ها و ناهنجاری ها از همین زبان شفاف و ساده بهره می گیرد. یکی از ویژگی های مهم شعر مشیری اسطوره گرایی است. پیوند شعر مشیری با زبان و ادبیات کهن ایران زمین و استفاده از واژه ها، ترکیبات و عبارات آن زبان که در اغلب اشعار او به چشم می‌خورد، یکی از تمهیدات شاعرانه اوست که به زبان شعری شکل و نمایی حماسی و به تبع آن انتقادی با صلابت داده است.
    [​IMG]

    لطافت در اشعار مشیری

    شعر مشیری از طرفی در عین لطافت و سادگی همواره در تبدیل عناصر ساده زبانی به تصویرهای القایی موفق است و سادگی آن تا به جایی می رود که رمزگشایی کارهای او برای خوانندگانش چندان سخت و غیر ممکن نیست. از طرف دیگر نیز صلابت گفتاری و خوانش شعرش، آن را سرحد مرزهای حماسی و اسطوره می‌برد، گویی که خواننده با شعر فردوسی روبرو می‌شود. اگر بخواهیم اشعار مشیری را در یک نگاه دسته‌بندی کنیم، می توانیم آن را به چهار دسته تقسیم کرد؛ اشعاری که مضامین اجتماعی دارند و به نوعی با زندگی روزمره مردم به خصوص در زمان انقلاب و جنگ ربط پیدا می‌کنند. اشعاری که بازتاب احساس او درباره زبان فارسی و فرهنگ ایران است. اشعاری که درباره مفاخر ملی و شخصیت‌های تاریخی و اساطیری ایران سروده شده و همچنین اشعاری که مستقیم یا غیرمستقیم به تخریب محیط زیست اشاره دارد و در واقع اعتراض شاعرانه او به بی کفایتی و بی مسوولیتی انسان شهرنشینی است که به دست خویش انهدام طبیعت و زندگی را فراهم می آورد.


    شاخصه های اصلی شعر مشیری

    یکی از شیوه های آشنایی‌زدایی با عناصر گذشته زبان آرکائیک(باستانی) و اسطوره گرایی است و از مهمترین ویژگی‌های مهم شعر مشیری به شمار می رود. او همچون اخوان با بهره گیری از عناصر آرکائیک سبک خراسانی و پیوند آنها با قالب و وزن نیمایی، شیوه ای تازه را که در شعر نو ایجاد شده بود، دنبال کرد. اگر چه تعدادی از نوپردازان شیوه او را نپسندیدند و افرادی همچون عبدالحسین زرین‌کوب زبان به طعنه گشوده و گفتند که «حفظ زبان آرکائیک شاعران خراسانی در شعری که قید وزن و قافیه سنتی را به کلی زده است چه ضرورت دارد؟!»(زرین کوب؛ ۱۳۷۶:۱۶۲) اما به هر حال این ویژگی شعر فریدون یکی از رنگین ترین و اساسی ترین شاخصه های زبان شعری اوست.

    یکی دیگر از شاخص ترین ویژگی شعر مشیری، هنجارگریزی یا ساختار شکنی زمانی است. هنجارگریزی زمانی به کارگیری زبانی کهن تر و قدیم تر از زبانی است که امروزه به کار می‌بریم. با این همه باستان‌گرایی بازگشت به زبان‌های باستانی و زنده کردن واژه های مرده نیست، بلکه حتی کاربرد تلفظ قدیم‌تر واژه ها نیز در چارچوب کهن گرایی است. هنگامی که مشیری از روزگار باستان سخن می‌گوید و عناصر و اجزایی از اسطوره های باستانی را به کار می‌برد، شعر و فضایی باستانی به خود می‌گیرد، بنابراین طبیعی است که در مواردی زبان شعرش نیز زبانی باستان گونه و کهن باشد. چنین زبانی به واسطه درشتی و استواری آن به شعر، حسی حماسی و شکوهمند می‌دهد و در سراسر شعر او جاری است.
     
  8. کاربر حرفه ای

    تاریخ عضویت:
    ‏12/11/14
    ارسال ها:
    1,497
    تشکر شده:
    3,568
    امتیاز دستاورد:
    113
    جنسیت:
    زن

    [​IMG]
    نمادهای اسطوره ای و کهن گرایانه در شعر مشیری


    در یکی از اشعار مشیری با عنوان «شکسته» از مجموعه (از خاموشی حافظه تاریخی شاعر)، مخاطب به کمک صور خیال شاعرانه به صحنه‌های تصرف و به آتش کشیدن بنایی رهنمود می‌شود که در میان آثار بازمانده از تمدن تا ایران هخامنشی، نقطه درخشش امپراطوری ایران باستان شمرده می‌شود:

    آن سوی صحرا پشت سنگستان مغرب

    در شعله‌های واپسی می‌سوخت خورشید

    وز بازتاب سرخ غمگینش در این سوی

    می سوخت از رو تخت جمشید

    مشیری در این قطعه می کوشد، بی‌آنکه وارد تاریخ پردازی های منظوم به سبک شاعران کهن سرای معاصر همچون اخوان شود، بیان عاطفی خود را به مخاطب انتقال دهد. همچنین او با بیان اغراق‌آمیز احساسات صِرف و حسرت خوردن های افراطی به گذشته نمی پردازد، بلکه با غوطه خوردن در رویای شامگاهی که نقطه زایش آن روایات تاریخی است، احساساتش را بیان می کند:

    من بودم و رویایی دوران شبیخون

    و آن سرخی بیمارگون آرام آرام

    یکی دیگر از ویژگی‌های زبان حماسه مشیری که رنگ اسطوره‌ای به کلام می دهد، سرودن شعر غالباً در «بحر رجز مثمن» است که بیشتر اشعار رزمی یا اشعاری در باب مفاخرت را در این بحر می سرایند.

    از دیگر نمادهای تاریخی در شعر مشیری که رنگ اساطیری گرفته، شیر سنگی است. شیر سنگی همدان یکی از معدود آثار هنری دوره مادها است، چنانچه شیر در فرهنگ ایران جایگاه ویژه‌ای دارد. در نگاه مشیری شیر سنگی نگهبان مضطربی است که سدهها دلشوره سرنوشت «قوم نیک آغاز بد فرجام» را دارد:

    شیر سنگی چشم در راه بیابان است

    پنجه خارا شکن در سینه خارا فرو برده

    چهره اش گویای خشمی، در خموشی ها فروخورده

    مشیری اسطوره گرایی و باستان گرایی شاعرانه خود را تنها به اشعاری که بازتاب تاثر او از ویرانه های تاریخی است یا آموزه هایی که در طول زندگی، وی را با گذشته پیونده داده است، محدود نمی کند. نمادهای اسطوره ای گاه به مدد او می آیند. او شاعری است با ویژگی های غنایی، بنابراین نگاه او حتی به پیچیده ترین شکل های اسطوره ساده و حتی سطحی است.

    رمانتیسم در اشعار مشیری

    شاعران بسیاری بعد از نیما به پیروی از او به سرودن اشعار رمانتیک پرداختند. از جمله این شاعران می توان به فریدون مشیری اشاره کرد که در شعر رمانتیک افزون بر نیما، پیرو فریدون توللی، نادر نادرپور و دیگر پیشگامان شعر رمانتیک در دهه های ۲۰ و ۳۰ بود. شعر رمانتیک ۲ گرایش فردی و اجتماعی دارد، گرایش معروف مشیری در شعر رمانتیک به خصوص در دوره اول شاعری وی بیشتر رمانتیک فردی و تغزلی است. شعر اجتماعی او حس همدردی با مظلومان و دفاع از انسانیت و دیگر مولفه های انسانی شعر رمانتیک را در ذهن مخاطب متجلی می سازد و این نشان می دهد که رمانتیسم مشیری تنها به گرایش های فردی و عاشقانه محدود نمی شود، بلکه جنبه های عام اجتماعی و انسانی را نیز در برمی گیرد.

    پی نوشت:

    ۱. زرین کوب، عبدالحسین، ۱۳۷۶، آشنایی با نقد ادبی، چاپ چهارم، تهران

    ۲. شمیسا، سیروس، ۱۳۷۵، فرهنگ تلمیحات، چاپ دوم، تهران، فردوس

    ۳. شاکری یکتا، محمدعلی، ۱۳۸۴، آسمانی تر از نام خورشید تهران، ثالث

    ۴. مشیری، فریدون، ۱۳۸۸، بازتاب نفس صبحدمان، چاپ هشتم، تهران: چشمه

    منبع ایرنا



     
  9. کاربر حرفه ای

    تاریخ عضویت:
    ‏12/11/14
    ارسال ها:
    1,497
    تشکر شده:
    3,568
    امتیاز دستاورد:
    113
    جنسیت:
    زن
    ۲۲ سال پیش و در سی‌و‌سومین روز پاییز 1379 خورشیدی، شاعری از این جهان کوچید که با شعر«کوچه» شهرۀ خاص و عام شده بود و بیش از پاییز، دل‌بستۀ بهار بود و در آغاز هر سال و در موسم نوروز، این شعر او ورد زبان همگان می‌شود:

    بوی باران، بوی سبزه، بوی خاک
    شاخه‌های شسته، باران‌خورده، پاک
    آسمانِ آبی و ابرِ سپید
    برگ‌های سبزِ بید
    عطرِ نرگس، رقصِ باد
    نغمه و بانگِ پرستوهای شاد
    خلوتِ گرم کبوترهای مست
    نرم نرمک، می‌رسد اینک

    تا بدان‌جا که افسوس می‌خورد به حال‌مان اگراین فرصت را قدر نشناسیم

    ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم
    ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب
    ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار...
    گر نکوبی شیشه غم را به سنگ
    هفت رنگش می‌شود هفتاد رنگ



    فریدون مشیری همچون سهراب سپهری همواره با این اتهام رو‌به‌رو بوده که در گیر‌و‌دار اوضاع زمانه به اتفاقات پیرامون بی‌توجه است و به شعر‌بماهو شعر توجه دارد حال آن که اتفاقا شعر او اگر هم شیپور نبود لالایی نبود و چون در ستایش زیبایی است به جنگ هر زشتی می‌رود.

    فریدون مشیری تنها سه ماه پس از مرگ احمد شاملو در فضای یأس‌آلود در بهار همان سال درگذشت و روزنامه‌نگاران دل و دماغ نداشتند تا چندان که باید و شاید از شاعر«کوچه» بگویند. شعری که یک نسل با آن عاشق شده بود:

    بی تو، مهتاب‌شبی، باز از آن كوچه گذشتم،

    همه تن چشم شدم، خیره به دنبال تو گشتم،

    شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم،

    شدم آن عاشق دیوانه كه بودم.

    در نهانخانۀ جانم، گل یاد تو، درخشید

    باغ صد خاطره خندید،

    عطر صد خاطره پیچید:

    یادم آمد كه شبی باهم از آن كوچه گذشتیم

    پر گشودیم و در آن خلوت دل‌خواسته گشتیم

    ساعتی بر لب آن جوی نشستیم.

    تو، همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت.

    من همه، محو تماشای نگاهت.

    آسمان صاف و شب آرام

    بخت خندان و زمان رام

    خوشۀ ماه فروریخته در آب

    شاخه‌ها دست برآورده به مهتاب

    شب و صحرا و گل و سنگ

    همه دل داده به آواز شباهنگ

    یادم آید، تو به من گفتی:

    ـ «از این عشق حذر كن!

    لحظه‌ای چند بر این آب نظر كن،

    آب، آیینۀ عشق گذران است،

    تو كه امروز نگاهت به نگاهی نگران است،

    باش فردا، كه دلت با دگران است!

    تا فراموش كنی، چندی از این شهر سفر كن!»

    با تو گفتم:‌ «حذر از عشق!؟ – ندانم

    سفر از پیش تو؟ هرگز نتوانم،

    نتوانم!

    روز اول، كه دل من به تمنای تو پر زد،

    چون كبوتر، لب بام تو نشستم

    تو به من سنگ زدی، من نه رمیدم، نه گسستم . . .»

    باز گفتم كه : «تو صیادی و من آهوی دشتم

    تا به دام تو درافتم همه جا گشتم و گشتم

    حذر از عشق ندانم، نتوانم!»

    اشكی از شاخه فرو ریخت

    مرغ شب، نالۀ تلخی زد و بگریخت . . .

    اشک در چشم تو لرزید،

    ماه بر عشق تو خندید!

    یادم آید كه: دگر از تو جوابی نشنیدم

    پای در دامن اندوه كشیدم.

    نگسستم، نرمیدم.

    رفت در ظلمت غم، آن شب و شب‌های دگر هم،

    نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم،

    نه کُنی دیگر از آن كوچه گذر هم . . .

    بی تو، اما، به چه حالی من از آن كوچه گذشتم!
     
  10. مدیر ارشد عضو کادر مدیریت ✪مدیر ارشد✪ ~✿~

    تاریخ عضویت:
    ‏21/10/15
    ارسال ها:
    16,333
    تشکر شده:
    74,302
    امتیاز دستاورد:
    149
    جنسیت:
    زن
    تاپیک های همنام ادغام شدند
     
    n@der از این پست تشکر کرده است.