1. مهمان گرامی، جهت ارسال پست، دانلود و سایر امکانات ویژه کاربران عضو، ثبت نام کنید.
    بستن اطلاعیه

زندگینامه فریدون مشیری +اشعار

شروع موضوع توسط Zarirr ‏21/11/10 در انجمن معرفی شخصیتها، زندگینامه و کتاب

  1. کاربر فوق حرفه ای

    تاریخ عضویت:
    ‏14/11/10
    ارسال ها:
    3,600
    تشکر شده:
    940
    امتیاز دستاورد:
    113
    حرفه:
    دانشجو
    ۱۳۰۵
    تولد فريدون مشيري سي ام شهريور در تهران، خيابان عين الدوله (خيابان ايران)

    ۱۳۱۱
    شروع تحصيل در دبستان اديب ، پشت مسجد سپه سالار

    ۱۳۱۳
    حركت به مشهد و سكونت در آنجا و تحصيل در دبستان همت

    ۱۳۱۹
    ادامه تحصيل در دبيرستان شاهرضا در مشهد

    ۱۳۲۰ بازگشت به تهران و ادامه تحصيل در دبيرستان اديب و دارالفنون

    ۱۳۲۳
    چاپ شعر « فرداي ما » در روزنامه ايران ما

    ۱۳۲۴
    درگذشت مادر در ۲۸ خرداد در ۳۹ سالگي
    ـ ادامه تحصيل در آموزشگاه فني وزارت پست و تلگراف و تلفن( بعدها دانشكده مخابرات)

    ۱۳۲۷
    انتقال به اداره تلگراف تجريش با سمت تلگرافچي مورس

    ۱۳۲۸
    خبرنگار روزنامه « شاهد » جبهه ملي درمجلس شوراي ملي و آغاز فعاليت هاي مطبوعاتي

    ۱۳۳۳
    ازدواج با اقبال اخوان دانشجوي رشته نقاشي دانشگاه تهران
    ـ آغاز همكاري با مجله روشنفكر به مدت۱۸ سال

    ۱۳۳۴
    انتشار كتاب « تشنه طوفان » در نوروز
    ـ تولد دخترم بهار در آبان ماه

    ۱۳۳۵
    انتشار كتاب « گناه دريا »

    ۱۳۳۶
    انتشار چاپ دوم تشنه طوفان با افزوده هايي به نام « نايافته »

    ۱۳۳۸
    تولد پسرم بابك در اسفند ماه
    ـ دريافت نشان پيام از وزارت پست وتلگراف و تلفن

    ۱۳۳۹
    اول ارديبهشت انتشار شعر كوچه

    ۱۳۴۰
    انتشار كتاب « ابر »
    ـ همكاري دائمي با مجله سخن به مديريت شادروان دكتر خانلري

    ۱۳۴۱
    قبول عضويت شوراي نويسندگان راديو ايران

    ۱۳۴۴
    دريافت ديپلم ششم ادبي و راه يافتن به دانشگاه تهران

    ۱۳۴۵
    انتشار كتاب « يكسو نگريستن » ماجراهاي شيخ ابوسعيد ابوالخير

    ۱۳۴۶
    انتشار چاپ دوم كتاب « ابر» با افزوده هايي به نام « ابر و كوچه»

    ۱۳۴۷
    انتشار كتاب « بهار را باوركن »
    ـ شعر خواني در شهر كرمان

    ۱۳۴۸
    انتشار كتاب « پرواز با خورشيد»

    ۱۳۴۹
    انتشار كتاب « برگزيده اشعار» در قطع جيبي

    ۱۳۵۰
    همكاري با شوراي موسيقي راديو ايران ، واحد توليد
    سخنراني در رضاييه ، شيراز و مدرسه عالي دماوند
    مديركل روابط عمومي شركت مخابرات

    ۱۳۵۲
    مسافرت به اروپا ، بازديد از شهرهاي هامبورگ ، پاريس

    ۱۳۵۳
    شركت در سمينار شاهنامه فردوسي

    ۱۳۵۴
    مسافرت به لندن براي بازديد از نمايشگاه هنر اسلامي ،
    مشاور مطبوعاتي مدير عامل شركت مخابرات ايران

    ۱۳۵۶
    انتشار كتاب « از خاموشي »
    مسافرت به هندوستان، سخنراني دركشمير براي استادان زبان فارسي در سراسر هند

    ۱۳۵۷
    دريافت حكم بازنشستگي پس از ۳۳ سال خدمت اداري در فروردين ماه
    ـ استخدام در شركت عمران و نوسازي تهران تا بهمن ماه

    ۱۳۶۰
    درگذشت پدر

    ۱۳۶۴
    انتشار كتاب « گزينه اشعار » ( ريشه در خاك )

    ۱۳۶۵
    انتشار كتاب « مرواريد مهر »

    ۱۳۶۷
    انتشار كتاب « آه ، باران »

    ۱۳۷۱
    انتشار كتاب « از ديار آشتي »

    ۱۳۷۲
    انتشار كتاب « با پنج سخن سرا »

    ۱۳۷۵
    انتشار كتاب « لحظه ها واحساس » شب شعر در آلمان در شهريور ماه

    ۱۳۷۷
    انتشار مجموعه « يك آسمان پرنده » در امريكا و سخنراني و شعرخواني در ۲۳ شهر و ايالت
    ـ انتشار مجموعه « دلاويزترين »
    ـ انتشار نوار شب شعر در آلمان و سخنراني در فرانكفورت ، برلين ، دوسلدرف
    ـ انتشار مجموعه « زيباي جاودانه » با مقدمه عبدالحسين زرين كوب
    ـ انتشار كتاب « آواز آن پرنده غمگين »

    ۱۳۷۸
    انتشار چاپ هفدهم مجموعه پرواز با خورشيد
    ـ برگزاري مراسم بزرگ و بي سابقه براي گرامي‌داشت فريدون مشيري به وسيله جوانان فرهنگ دوست در پارك نياوران در شهريور ماه و اهداي كتاب « جشن نامه »‌ به فريدون مشيري
    ـ انتشار كتاب جشن نامه فريدون مشيري با عنوان « به نرمي باران » ،
    ـ سخنراني در بزرگداشت بزرگان موسيقي در جزيره كيش
    ـ انتشار كتاب « شكفتن ها و رستن ها » مجموعه اشعار شعراي معاصر ايران ،

    ۱۳۷۹
    انتشار كتاب « تا صبح تابناك اهورايي » ، بهار ۱۳۷۹
    سخنراني در دانشگاه شيراز در خرداد ماه
    شركت در مراسم روز پزشك در همدان در شهريور ماه
    ـ درگذشت در بامداد سوم آبان
    زندگينامه:
    فريدون مشيري در سي ام شهريور ۱۳۰۵ در تهران به دنيا آمد. جدپدري اش به واسطه ماموريت ادراي به همدان منتقل شده بود و از سرداران نادرشاه بود. پدرش ابراهيم مشيري افشار فرزند محمد در سال ۱۲۷۵ شمسي در همدان متولد شد و در ايام جواني به تهران آمد و از سال ۱۲۹۸ در وزارت پست مشغول خدمت گرديد. او نيز از علاقه مندان به شعر بود و در خانواده او هميشه زمزمه اشعار حافظ و سعدي و فردوسي به گوش ميرسيد. مشيري سالهاي اول و دوم تحصيلات ابتدايي را در تهران بود و سپس به علت ماموريت اداري پدرش به مشهد رفت و بعد از چندسال دوباره به تهران باز گشت و سه سال اول دبيرستان را در دارالفنون گذراند و آنگاه به دبيرستان اديب رفت. به گفته خودش: «در سال ۱۳۲۰ که ايران دچار آشفتگي هايي بود و نيروهاي متفقين از شمال و جنوب به کشور حمله کرده و در ايران بودند ما دوباره به تهران آمديم و من به ادامه تحصيل مشغول شدم. دبيرستان و بعد به دانشگاه رفتم. با اينکه در همه دوران کودکي ام به دليل اينکه شاهد وضع پدرم بودم و از استخدام در ادارات و زندگي کارمندي پرهيز داشتم ولي مشکلات خانوادگي و بيماري مادرم و مسائل ديگر سبب شد که من در سن ۱۸ سالگي در وزارت پست و تلگراف مشغول به کار شدم و اين کار ۳۳ سال ادامه يافت. در همين زمينه شعري هم دارم و با عنوان عمر ويران». مادرش اعظم السطنه ملقي به خورشيد به شعر و ادبيات علاقه مند بوده و گاهي شعر ميگفته، و پدر و مادرش، ميرزا جواد خان مؤتمن الممالک نيز شعر ميگفته و نجم تخلص ميکرده و ديوان شعري دارد که چاپ نشده است. مشيري همزمان با تحصيل در سال آخر دبيرستان در اداره پست و تلگراف مشغول به کار شد، و در همان سال مادرش در سن ۳۹ سالگي در گذشت که اثر عميقي در او بر جا گذاشت. سپس در آموزشگاه فني وزارت پست مشغول تحصيل گرديد. روزها به کار مي پرداخت و شبها به تحصيل ادامه مي داد. از همان زمان به مطبوعات روي آورد و در روزنامه ها و مجلات کارهايي از قبيل خبرنگاري و نويسندگي را به عهده گرفت. بعدها در رشته ادبيات فارسي دانشگاه تهران به تحصيل ادامه داد. اما کار اداري از يک سو و کارهاي مطبوعاتي از سوي ديگر، در ادامه تحصيلش مشکلاتي ايجاد ميکرد، اما او کار در مطبوعات را رها نکرد. از سال ۱۳۳۲ تا ۱۳۵۱ مئسول صفحه شعر و ادب مجله روشنفکر بود. اين صفحات که بعدها به نام هفت تار چنگ ناميده شد، به تمام زمينه هاي ادبي و فرهنگي از جمله نقد کتاب، فيلم، تئاتر، نقاشي و شعر ميپرداخت. بسياري از شاعران مشهور معاصر، اولين بار با چاپ شعرهايشان در اين صفحه معرفي شدند. مشيري در سالهاي پس از آن نيز تنظيم صفحه شعر و ادبي مجله سپيد و سياه و زن روز را برعهده داشت. فريدون مشيري در سال ۱۳۳۳ ازدواج کرد. همسر او اقبال اخوان دانشجوي رشته نقاشي دانشکده هنرهاي زيباي دانشگاه تهران بود. او هم پس از ازدواج، تحصيل را ادامه نداد و به کار مشغول شد. فرزندان فريدون مشيري، بهار (متول ۱۳۳۴) و بابک (متولد ۱۳۳۸) هر دو در رشته معماري در دانشکده هنرهاي زيباي دانشگاه تهران و دانشکده معماري دانشگاه ملي ايران تحصيل کرده اند. مشيري سرودن شعر را از نوجواني و تقريبا از پانزده سالگي شروع کرد. سروده هاي نوجواني او تحت تأثير شاهنامه خواني هاي پدرش شکل گرفته که از آن جمله اين شعر مربوط به پانزده سالگي اوست:
    چرا کشور ما شده زير دست
    چرا رشته ملک از هم گسست
    چرا هر که آيد زبيگانگان
    پي قتل ايران ببندد ميان
    چرا جان ايرانيان شد عزيز
    چرا بر ندارد کسي تيغ تيز
    برانيد دشمن ز ايران زمين
    که دنيا بود حلقه، ايران نگين
    چو از خاتکي اين نگين کم شود
    همه ديده ها پر زشبنم شود
    انگيزه سرودن اين شعر واقعه شهريور ۱۳۲۰ بوده است. اولين مجموعه شعرش با نام تشنه توفان در ۲۸ سالگي با مقدمه محمدحسين شهريار و علي دشتي به چاپ رسيد (نوروز سال ۱۳۳۴). خود او درباره اين مجموعه ميگويد: «چهارپاره هايي بود که گاهي سه مصرع مساوي با يک قطعه کوتاه داشت، و هم وزن داشت، هم قافيه و هم معنا، آن زمان چندين نفر از جمله نادر نادرپور، هوشنگ ابتهاج(سايه)، سياوش کسرايي، اخوان ثالث و محمدزهري بودند که به همين سبک شهر ميگفتند و همه شاعران نامدار شدند، زيرا به شعر گذشته بي اعتنا نبودند. اخوان ثالث، نادرپور و من به شعر قديم احاطه کامل داشتيم، يعني آثار سعدي، حافظ، رودکي، فردووسي و ... را خوانده بوديم، در مورد آنها بحث ميکرديم و بر آن تکيه ميکرديم.» مشيري توجه خاصي به موسيقي ايراني داشت و در پي همين دلبستگي طي سالهاي ۱۳۵۰ تا ۱۳۵۷ عضويت شوراي موسيقي و شعر راديو را پذيرفت، و در کنار هوشنگ ابتهاج، سيمين بهبهاني و عماد خراساني سهمي بسزا در پيوند دادن شعر با موسيقي، و غني ساختن برنامه گلهاي تازه راديو ايران در آن سالها داشت. علاقه به موسيقي در مشيري به گونه اي بوده است که هر بار سازي نواخته مي شده مايه آن را ميگفته، مايه شناسي اش را ميدانسته، بلکه ميگفته از چه رديفي است و چه گوشه اي، و آن گوشه را بسط ميداده و بارها شنيده شده که تشخيص او در مورد برجسته ترين قطعات موسيقي ايران کاملا درست و همراه با دقت تخصصي ويژه اي همراه بوده است. اين آشنايي از سالهاي خيلي دور از طريق خانواده مادري با موسيقي و تئاتر ايران مربوط بود است. فضل الله بايگان دايي ايشان در تئاتر بازي ميکرد و منزل او در خيابان لاله زار (کوچه اي که تماشاخانه تهران يا جامعه باربد در آن بود) قرار داشت و در آن سالهايي که از مشهد به تهران مي آمدند هر شب شب موسيقي گوش ميکردند. مهرتاش، مؤسس جامعه باربد، و ابوالحسن صبا نيز با فضل الله بايگان دوست بودند و شبها به نواختن سه تار يا ويولون ميپرداختند، و ميشري که در آن زمان ۱۵-۱۴ سال داشت مشتاقانه به شنيدن اين موسيقي دل مي داد و فريدون مشيري در سال ۱۳۷۷ به آلمان و آمريکا سفر کرد و مراسم شعرخواني او در شهرهاي کلن، ليمبورگ و فرانکفورت و همچنين در ۲۴ ايالت آمريکا از جمله در دانشگاه هاي برکلي و نيوجرسي به طور بي سابقه اي مورد توجه دوستداران ادبيات ايران قرار گرفت. در سال ۱۳۷۸ طي سفري به سوئد در مراسم شعر خواني در چندين شهر از جمله استکهلم و مالمو و گوتبرگ شرکت کردو يكسال بعد در بامداد سوم آبان 1379 درگذشت...
     
    Magenta از این پست تشکر کرده است.
  2. Founder

    تاریخ عضویت:
    ‏11/11/10
    ارسال ها:
    13,007
    تشکر شده:
    13,556
    امتیاز دستاورد:
    113
    جنسیت:
    مرد
    در بیابانی دور

    که نروید جز خار

    که نخیزد جز مرگ

    که نجنبد نفسی از نفسی

    خفته در خاک کسی

    زیر یک سنگ کبود

    در دل خاک سیاه

    می درخشد دو نگاه

    که به ناکامی از این محنت گاه

    کرده افسانه هستی کوتاه


    شعر سرو از فریدون مشیری

    باز می خندد مهر

    باز می تابد ماه

    باز هم قافله سالار وجود

    سوی صحرای عدم پوید راه

    با دلی خسته و غمگین همه سال

    دور از این جوش و خروش

    می روم جانب آن دشت خموش

    تا دهم بوسه بر آن سنگ کبود

    تا کشم چهره بر آن خاک سیاه

    واندر این راه دراز

    می چکد بر رخ من اشک نیاز

    می دود در رگ من زهر ملال

    منم امروز و همان راه دراز

    منم اکنون و همان دشت خموش

    من و آن زهر ملال

    من و آن اشک نیاز

    بینم از دور در آن خلوت سرد

    در دیاری که نجنبد نفسی از نفسی

    ایستاده ست کسی

    روح آواره ی کیست؟

    پای آن سنگ کبود

    که در این تنگ غروب

    پر زنان آمده از سنگ فرود

    می تپد سینه ام از وحشت مرگ

    می رمد روحم از آن سایه دور

    می شکافد دلم از زهر سکوت

    مانده ام خیره به راه

    نه مرا پای گریز

    نه مرا تاب نگاه

    شرمگین می شوم از وحشت بیهوده ی خویش

    سرو نازی است که شاداب تر از صبح بهار

    قد بر افراشته از سینه دشت

    سرخوش از باده تنهایی خویش

    شاید این شاهد غمگین غروب

    چشم در راه من است

    شاید این بنده صحرای عدم

    با منش یک سخن است

    من در اندیشه که این سرو بلند

    وین همه تازگی و شادابی

    در بیابانی دور

    که نروید جز خار

    که نتوفد جز باد

    که نخیزد جز مرگ

    که نجنبد نفسی از نفسی

    غرق در ظلمت این راز شگفتم ناگاه

    خنده ای می رسد از سنگ به گوش

    سایه ای می شود از سرو جدا

    در گذرگاه غروب

    در غم آویز افق

    لحظه ای چند به هم می نگریم

    سایه می خندد و می بینم وای

    مادرم می خندد

    مادر ای مادر خوب

    این چه روحی است عظیم؟

    وین چه عشقی است بزرگ؟

    که پس از مرگ نگیری آرام

    تن بی جان تو در سینه خاک

    به نهالی که در این غمکده تنها مانده ست

    باز جان می بخشد

    قطره خونی که به جا مانده در آن پیکر سرد

    سرو را تاب و توان می بخشد

    شب هم آغوش سکوت

    می رسد نرم ز راه

    من از آن دشت خموش

    باز رو کرده به این شهر پر از جوش و خروش

    می روم خوش به سبکبالی باد

    همه ذرات وجودم آزاد

    همه ذرات وجودم فریاد





    فریدون مشیری،سرو

    دفتر ابر و کوچه
     
  3. کاربر فوق حرفه ای

    تاریخ عضویت:
    ‏14/11/10
    ارسال ها:
    3,600
    تشکر شده:
    940
    امتیاز دستاورد:
    113
    حرفه:
    دانشجو
    تو نیستی که ببینی

    چگونه عطر تو در عمق لحظه ها جاری ست !

    چگونه عکس تو در برق شیشه ها پیداست !

    چگونه جای تو در جان زندگی سبز است !



    هنوز پنجره باز است.

    تو از بلندی ایوان به باغ می نگری.

    درخت ها و چمن ها و شمعدانی ها

    به آن ترنم شیرین به آن تبسم مهر

    به آن نگاه پر از آفتاب می نگرند.



    تمام گنجشکان

    که در نبودن تو

    مرا به باد ملامت گرفته اند;

    ترا به نام صدا می کنند!

    هنوز نقش تورا از فراز گنبد کاج

    کنار باغچه

    زیر درخت ها

    لب حوض

    درون آینه ی پاک آب می نگرند



    تو نیستی که ببینی چگونه پیچیده ست.

    طنین شعر نگاه تو در ترانه ی من.

    تو نیستی که ببینی چگونه می گردد

    نسیم روح تو در باغ بی جوانه ی من.



    چه نیمه شب ها کز پاره های ابر سپید

    به روی لوح سپهر

    تو را چنان که دلم خواسته است ساخته ام!



    چه نیمه شب ها - وقتی که ابر بازیگر

    هزار چهره به هر لحظه می کند تصویر

    به چشم همزدنی

    میان آن همه صورت تو را شناخته ام !



    به خواب می ماند

    تنها به خواب می ماند

    چراغ آینه دیوار بی تو غمگینند

    تو نیستی که ببینی

    چگونه با دیوار

    به مهربانی یک دوست از تو می گویم

    تو نیستی که ببینی چگونه از دیوار

    جواب می شنوم.



    تو نیستی که ببینی چگونه دور از تو

    به روی هر چه درین خانه ست

    غبار سر بی اندوه بال گسترده ست

    تو نیستی که ببینی دل رمیده ی من

    به جزتو یاد همه چیز را رها کرده ست.



    غروب های غریب

    در این رواق نیاز

    پرنده ساکت و غمگین

    ستاره بیمار است

    دو چشم خسته ی من

    در این امید عبث

    دو شمع سوخته جان همیشه بیدار است.

    تو نیستی که ببینی!

    فريدون مشيري
     
    Magenta و f@rid69 از این پست تشکر کرده اند.
  4. کاربر فوق حرفه ای

    تاریخ عضویت:
    ‏1/12/10
    ارسال ها:
    4,514
    تشکر شده:
    1,319
    امتیاز دستاورد:
    0
    حرفه:
    سرکار گذاشتن مردم
    فریدون مشیری


    فریدون مشیری در سی ام شهریور ماه 1304 در تهران به دنیا آمد. در دوران خردسالی به شعر علاقه داشت و در دوران دبیرستان و سال های اول دانشگاه ، دفتری از غزل و مثنوی ترتیب داد. آشنایی با قالب های شعرنو، او را از ادامه ی شیوه ی کهن بازداشت، اما راهی میانه را برگزید.

    او شاعری است صمیمی و صادق که شعرش آینه تمام نمای احوال و صفات اوست.کلام مشیری ، منزه و محترم است. او شاعری است ادیب که در همه حال حرمت زبان و اهل زبان را حفظ می کند.اندیشه هایش انسان دوستانه و نجیب است و برای احساسات و عواطف عاشقانه از لطیف ترین و زیبا ترین واژه ها و تعبیرها سود می جوید.

    مشیری، نه اسیر تعصبات سنت گرایان شد، نه مجذوب نوپردازان افراطی . راهی را که او برگزید، همان حالت ِ نمایان ِ بنیان گذاران شعر نوین ایران بود. به این معنا که، او شکستن قالبهای عروضی، و کوتاه و بلند شدن مصرع ها و استفاده ی بجا و منطقی قافیه را پذیرفته و از لحاظ محتوی و مفهوم هم با نگاهی تازه و نو به طبیعت، اشیاء، اشخاص و آمیختن آنها با احساس و نازک اندیشی های خاص خود، به شعرش چهره ای کاملاً مشخص داده بود .

    استاد برجسته " دکتر عبدالحسین زرین کوب «درباره ی فریدون مشیری گفته است: «با چنین زبان ساده، روشن و درخشانی است که فریدون واژه به واژه با ما حرف می زند، حرف هایی که مال خود اوست، نه ابهام گرایی رندانه . شعر او سخن شاعری است که دوست ندارد در پناه جبهه خاص، مکتب خاص و دیدگاه خاص ، خود را از اهل عصر جدا سازد. او بی ریا عشق را می ستاید، انسان را می ستاید و ایران را که جان او به فرهنگ آن بسته است دوست دارد.»
    فریدون مشیری در دوران شاعری خود، در هیچ عصری متوقف نشده، شعرش بازتابی است از همه مظاهر زندگی و حوادثی که پیرامون او در جهان گذشته و همواره، ستایش گر خوبی و پاکی و زیبایی و بیانگر همه ی احساسات و عواطف انسانی بوده و بیش از همه خدمتگزار انسانیت است.

    فریدون مشیری، سال ها در برخی از مجلات معروف سال های گذشته همچون: ماهنامه سخن، مجله گشوده، سپید و سیاه قلم زده و همکاریی نزدیک با نشریات داشته است.

    او در سال 1333 ، از دواج کرد و دو فرزند بنام های بهار و بابک داشت که هر دو دانشگاه را به پایان رسانده و در کنار آثار او، ثمره زندگی او بودند.

    کتاب های اشعار او بترتیب عبارتند از:

    تشنه توفان، گناه دریا، نایافته، ابر و کوچه، بهار را باور کن، از خاموشی، مروارید مهر، آه باران، از دیار آشتی، با پنج سخن سرا، لحظه ها و احساس، آواز آن پرنده غمگین.

    گزینه های اشعار او عبارتند از:

    پرواز با خورشید، برگزیده ها، گزینه اشعار سه دفتر، دلاویزترین، یک آسمان پرنده، و همچنین برگزیده ای از کتاب اسرار التوحید به نام یکسان نگریستن. وی در آبان ماه 1379 در سن 74 سالگی و بر اثر بیماری، چشم از جهان فرو بست.
     
    یک شخص از این تشکر کرد.
  5. کاربر فوق حرفه ای

    تاریخ عضویت:
    ‏14/11/10
    ارسال ها:
    3,600
    تشکر شده:
    940
    امتیاز دستاورد:
    113
    حرفه:
    دانشجو
    آسمان كبود

    بهارم دخترم از خواب برخيز
    شكر خندي بزن و شوري برانگيز
    گل اقبال من اي غنچه ي ناز
    بهار آمد تو هم با او بياميز
    ***
    بهارم دخترم آغوش واكن
    كه از هر گوشه، گل آغوش وا كرد
    زمستان ملال انگيز بگذشت
    بهاران خنده بر لب آشنا كرد
    ***
    بهارم، دخترم، صحرا هياهوست
    چمن زير پر و بال پرستوست
    كبد آسمان همرنگ درياست
    كبود چشم تو زيبا تر از اوست
    ***
    بهارم، دخترم، نوروز آمد
    تبسم بر رخ مردم كند گل
    تماشا كن تبسم هاي او را
    تبسم كن كه خود را گم كند گل
    ***
    بهارم، دخترم، دست طبيعت
    اگر از ابرها گوهر ببارد
    و گر از هر گلش جوشد بهاري
    بهاري از تو زيبا تر نيارد
    ***
    بهارم، دخترم، چون خنده ي صبح
    اميدي مي دمد در خنده تو
    به چشم خويشتن مي بينم از دور
    بهار دلكش آينده ي تو
     
  6. کاربر فوق حرفه ای

    تاریخ عضویت:
    ‏14/11/10
    ارسال ها:
    3,600
    تشکر شده:
    940
    امتیاز دستاورد:
    113
    حرفه:
    دانشجو
    احساس

    نشسته ماه بر گردونه عاج .
    به گردون مي رود فرياد امواج .
    چراغي داشتم، كردند خاموش،

    خروشي داشتم، كردند تاراج ...
    ***
     
  7. کاربر فوق حرفه ای

    تاریخ عضویت:
    ‏14/11/10
    ارسال ها:
    3,600
    تشکر شده:
    940
    امتیاز دستاورد:
    113
    حرفه:
    دانشجو
    از ژرفاي آن غرقاب
    شب تاريك و « بيم موج » و گردابي چنين هائل
    كجا دانند حال ما « سبكباران ساحل ها »
    ((حافظ ))
    ***
    در آن شب تاريك وآن گرداب هول انگيز،
    حافظ را
    تشويش توفان بود و « بيم موج » دريا بود !
    ما، اينك از اعماق آن گرداب،
    از ژرفاي آن غرقاب،
    چنگال توفان بر گلو،
    هر دم نهنگي روبرو،
    هر لحظه در چاهي فرو،
    تن پاره پاره، نيمه جان، در موج ها آويخته،
    در چنبر اين هشت پايان دغل، خون از سراپا ريخته،
    ***
    صد كوه موج از سر گذشته، سخت سر كشته،
    با ماتم اين كشتي بي ناخداي بخت برگشته،
    هر چند، اميد رهائي مرده در دل ها؛
    سر مي دهيم اين آخرين فرياد درد آلود را :
    - (( ... آه، اي سبكباران ساحل ها ... ! ))
    *****

     
  8. کاربر فوق حرفه ای

    تاریخ عضویت:
    ‏14/11/10
    ارسال ها:
    3,600
    تشکر شده:
    940
    امتیاز دستاورد:
    113
    حرفه:
    دانشجو
    بوسه و آتش

    در همه عالم كسي به ياد ندارد
    نغمه سرايي كه يك ترانه بخواند
    تنها با يك ترانه در همه ي عمر
    نامش اينگونه جاودانه بماند

    ***
    صبح كه در شهر، آن ترانه درخشيد
    نرمي مهتاب داشت، گرمي خورشيد
    بانگ: هزار‌آفرين! زهرجا بر شد
    شور و سروري به جان مردم بخشيد
    ***
    نغمه، پيامي ز عشق بود و ز پيكار
    مشعل شب هاي رهروان فداكار
    شعله بر افروختن به قله كهسار
    بوسه به ياران، اميد و وعده به ديدار
    ***
    خلق، به بانگ "مرا ببوس" تو برخاست!
    شهر، به ساز "مرا ببوس" تو رقصيد!
    هركس به هركس رسيد نام تو را پرسيد
    هر كه دلي داشت، بوسه داد و ببوسيد!
    ***
    ياد تو، در خاطرم هميشه شكفته ست
    كودك من، با "مرا ببوس" تو خفته ست
    ملت من، با "مرا ببوس" تو بيدار
    خاطره ها در ترانه ي تو نهفته ست
    ***
    روي تو را بوسه داده ايم، چه بسيار
    خاك تو را بوسه مي دهيم، دگر بار
    ما همگي " سوي سرنوشت" روانيم
    زود رسيدي! برو، "خدا نگهدار"
    ***
    "هاله" ي مهر است اين ترانه، بدانيد
    بانگ اراده ست اين ترانه، بخوانيد

    بوسه ي او را به چهره ها بنشانيد
    آتش او را به قله ها برسانيد
     
  9. کاربر فوق حرفه ای

    تاریخ عضویت:
    ‏14/11/10
    ارسال ها:
    3,600
    تشکر شده:
    940
    امتیاز دستاورد:
    113
    حرفه:
    دانشجو
    پس از باران


    گل از تراوت باران صبحدم، لبريز
    هواي باغ و بهار از نسيم و نم لبريز
    صفاي روي تو اي ابر مهربان بهار
    كه هست دامنت از رشحه ي كرم لبريز
    هزار چلچله در برج صبح مي خوانند
    هنوز گوش شب از بانگ زير و بم لبريز
    به پاي گل چه نشينم درين ديار كه هست
    روان خلق زغوغاي بيش و كم لبريز
    مرا به دشت شقايق مخوان كه لبريز است
    فضاي دهر ز خونابه ي رستم، لبريز
    ببين در آينه ي روزگار نقش بلا
    كه شد ز خون سياووش، جام جم لبريز
    چگونه درد شكيبايي اش نيازارد

    دلي كه هست به هر جا ز درد و غم لبريز
    *****
     
  10. پیشکسوت انجمن کاربر ارزشمند❤

    تاریخ عضویت:
    ‏11/11/10
    ارسال ها:
    11,746
    تشکر شده:
    3,538
    امتیاز دستاورد:
    113


    چراغی در افق



    به پيش روي من، تا چشم ياري مي كند، درياست !
    چراغ ساحل آسودگي ها در افق پيداست !
    درين ساحل كه من افتاده ام خاموش،
    غمم دريا، دلم تنهاست .
    وجودم بسته در زنجير خونين تعلق ها ست !
    *****
    خروش موج، با من مي كند نجوا،
    كه : - « هرل كس دل به دريا زد رهائي يافت !
    كه هر كس دل به دريا زد رهائي يافت ... »
    *****
    مرا آن دل كه بر دريا زنم، نيست !
    ز پا اين بند خونين بر كنم نيست ،
    اميد آنكه جان خسته ام را ،
    به آن ناديده ساحل افكنم نيست !