1. مهمان گرامی، جهت ارسال پست، دانلود و سایر امکانات ویژه کاربران عضو، ثبت نام کنید.
    بستن اطلاعیه

رمان حسرت عشق

شروع موضوع توسط hector2141 ‏17/9/12 در انجمن داستان

  1. کاربر ارشد

    تاریخ عضویت:
    ‏6/9/12
    ارسال ها:
    14,323
    تشکر شده:
    2,698
    امتیاز دستاورد:
    0
    حرفه:
    daneshjo

    به افتخار استقلالیا با آبی مینویسم.

    نام کتاب:حسرت عشق
    صفحه اول نوشته حق چاپ محفوظ.ولی من تایپ میکنم.
    انتشارات:غزلسرا
    نویسنده:مرضیه رحمانی پور

    قیمت:5500تومان.
     
  2. کاربر ارشد

    تاریخ عضویت:
    ‏6/9/12
    ارسال ها:
    14,323
    تشکر شده:
    2,698
    امتیاز دستاورد:
    0
    حرفه:
    daneshjo
    پاسخ : رمان حسرت عشق

    صفحه 3

    تقدیم به پدرم که چون کوه بود و استوار ماندن را به من آموخت.
    وتقدیم به تو مادر عزیزتر از جانم که بعد از او همچون پدر با محبتی مادرانه دل طوفان زده ام را آرامش بخشیدی...


    مقدمه

    پاندول ساعت با دوازده بار حرکت به چپ و راست لحظات آغازین نیمه شب را فریاد میزند.آسمان ابری است و غول رعب انگیز رعد و برق رعشه بر جانها می اندازد...و من چقدر این صدا را دوست دارم و به نظرم چه همخوانی زیبایی با گریه ی آرام ابر ها دارد.
    دوباره ذهن آشفته ام آرام گرفت.اینک زمان مناسبی برای فکر کردن و قهرمان سازی است.من تمام قهرمانان را در روز های بارانی پیدا میکنم.گویی قطرات باران همچون حباب هایی شخصیت ها و کلمات را در خود جای میدهند.و من با لمس آنها ذهنم را از آشفتگی رها میسازم...
    اینک قهرمانی جدید داستانی نو و عشقی ناب و خالص از فراسوی زمان و مکان...
    بی درنگ بر میخیزم نباید زمان را از دست داد. لحظه ها راز زیستن را در خود دارند و من به فراست دریافته ام که اگر درنگ کنم این بازی را باخته ام .
    خدایا! کاغذ هایم کجا هستند؟چرا قلمم را پیدا نمیکنم؟نکند داستان از ذهنم بپرد؟خدایا!باران را قطع نکن تا من شروع به نوشتنکنم...
    آه!پیدایشان کردم ...شروع میکنم."به نام او که عشق را آفرید و بذر دوست داشتن را در دل ها کاشت..."


    صفحه 4

    تو به من خندیدی
    و نمیدانستی
    من به چه دلهره
    از باغچه همسایه
    سیب را دزدیدم
    باغبان از پی من تند دوید
    سیب را دست تو دید
    غضب آلوده به من کرد نگاه
    سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
    و تو رفتی و هنوز
    سالهاست که در گوش من آرام آرام
    خش خش گام تو تکرار کنان
    میدهد آزارم
     
  3. کاربر ارشد

    تاریخ عضویت:
    ‏6/9/12
    ارسال ها:
    14,323
    تشکر شده:
    2,698
    امتیاز دستاورد:
    0
    حرفه:
    daneshjo
    پاسخ : رمان حسرت عشق


    فصل اول
    صفحه 5
    چشم که گشودم خورشید غروب کرده بود و شب بساط مخملی اش را بر پهنای پیکر آسمان گشوده بود.
    نگاهم از آسمان بر روی ساعت دیواری افتاد.از روی تخت پایین آمدم و در حال مرتب کردنش به خود گفتم."چقدر خوابیدم! الان دوباره صدای مادر در می آید."
    از اتاق که بیرون آمدم صدای آروم و مودب فرهاد مرا بر جای خود نگه داشت.
    _سلام خاله مهسا!
    خم شدم و او را بغل کردم .به گونه اش بوسه ا زدم و گفتم:
    _سلام به روی ماهت خاله جون.
    برای کمک به مادر وارد آشپز خانه شدم.نرگس با دیدنم لبخندی زد و گونه ام را بوسید و گفت:
    _سلام حالت چطوره؟
    مادر به جای من جواب داد:
    _می خواستی چطور باشه مادر؟!کاش مهسا هم مثل تو ذره ای عقل داشت.این طور حداقل من و پدرت اینقدر عذاب نمیکشیدیم.
    _چطور مگه؟باز خواستگار جدیدی پیدا شده؟
    _پیدا شده...؟الان چند ماهه که آقای کمالی منتظر جواب خانم نشسته.
     
  4. کاربر ارشد

    تاریخ عضویت:
    ‏6/9/12
    ارسال ها:
    14,323
    تشکر شده:
    2,698
    امتیاز دستاورد:
    0
    حرفه:
    daneshjo
    پاسخ : رمان حسرت عشق

    صفحه 6
    سعی کردم خشم درونم را کنترل کنم:
    _کی بهش گفته منتظر من بشینه؟من اگه اونو دوست داشتم یا احساس میکردم که میتونم در آینده دوستش داشته باشم همون دفعه اول بهش جواب مثبت میدادم.ولی مثل اینکه این آقا اصلا حرف حالیش نمیشه!
    _حالیش نمیشه چیه؟این چه طرز حرف زدنه؟
    _چطور دیگه باید صحبت کنم؟بابا به چه زبونی بگم...من از این آقا خوشم ن...می...یاد!
    آشپز خانه را ترک کردم و دوباره به اتاق برگشتم.چند لحظه بعد نرگس پشت سرم وارد شد و کنارم نشست.
    _مگه این آقای کمالی چه ایرادی داره که بهش جواب مثبت نمیدی؟تا اون جا که من شنیدم داره برای دکترا درس میخونه پسر خوش تیپ و خوش چهره ایه به اندازه ی خودش هم که ثروت داره...
    _پسر...مثل اینکه فراموش کردی آقای کمالی برای دومین باره که میخواد ازدواج کنه.
    _خب اینکه دلیل نمیشه.بیچاره زن اولش سر زایمان فوت کرد.یعنی به نظر تو دیگه حق زندگی نداره؟
    _چرا داره ولی نه با منی که ده سال ازش کوچیک ترم.و دل به کسی نسپردم.تو خودت بهتر از هر کسی میدونی که عشق برای من توی زندگی چقدر مهمه. من نمیخوام عشق دوم کسی باشم.از این گذشته...به ثروت این آقا هم شک دارم.یه جوون به سن و سال اون که در حال تحصیله و به قول خودش هیچ کس و کاری رو نداره از کجا میتونه این همه ثروت داشته باشه؟
    _تو که غیر از آقای کمالی خواستگارای زیادی داری.همین پسر خاله صدف.چرا به اون جواب نمیدی؟
    _تورو خدا اسم بهرام رو نیار اون که اگه صبح به صبح از پدرش پول تو جیبی نگیره هیچه.
     
  5. کاربر ارشد

    تاریخ عضویت:
    ‏6/9/12
    ارسال ها:
    14,323
    تشکر شده:
    2,698
    امتیاز دستاورد:
    0
    حرفه:
    daneshjo
    پاسخ : رمان حسرت عشق

    صفحه 7
    _این نشد یکی دیگه.
    از جایم بلند شدم و پرده را کنار زدم و گفتم:
    _فعلا اصلا تمایلی به ازدواج ندارم.
    بی مقدمه گفت:
    _مهسا تو تنها به زیبائیت می نازی والا هیچ دلیلی نداره که به آقای کمالی جواب رد بدی.
    _متوجه منظورت نمیشم!
    _خیلی خوبم متوجه شدی.تو با خودت فکر میکنی چون تنها داراییت زیبائیه باید اینقدر مغرور باشی؟البته فکر کنم آقای کمالی هم در حد خودش جوون زیبا و برازنده ایه.هم با کمالات و تحصیل کردست و هم ثروتمند.این دلیل نمیشه که چون یک بار ازدواج کرده بهش جواب رد بدی.
    _اولا من زیبایی ندارم که بهش بنازم .دوما در مورد جواب رد دادنهای من هرچی می خواید فکر کنید.فکر کنید من مغرورم...اگه دوست نداشتن و اینکه نمیخوام یه عمر با کسی زندگی کنم که بهش علاقه ای ندارم و به جای من تصویر ترسیم شده ی زن دیگه ایه .غروره ...آره غرور منو گرفته!
    _ولیس مهسا...عشق بعد از ازدواج هم به وجود میاد.
    _اما خودت بهتر از هرکسی میدونی که من ابدا بدون عشق ازدواج نمیکنم.تا نسبت به کسی احساسی پیدا نکنم بهش جواب مثبت نمیدم.
    چون دید خیلی ناراحت شدم بحث را جهت دیگری داد:
    _تو باید به فکر سرور هم باشی.اون حالا نوزده سالشه.چند روز پیش هم خانم سلطانی برای محمود ازش خواستگاری کرده.این طورم که معلومه خودشم زیاد بی میل نیست.
    _اگه سرور قصد ازدواج داره من حرفی ندارم.
     
  6. کاربر ارشد

    تاریخ عضویت:
    ‏6/9/12
    ارسال ها:
    14,323
    تشکر شده:
    2,698
    امتیاز دستاورد:
    0
    حرفه:
    daneshjo
    پاسخ : رمان حسرت عشق

    صفحه 8
    _یعنی تو ناراحت نمیشی سرور قبل از تو ازدواج کنه؟
    _نه برای من اهمیتی نداره.مگه کسی در این رابطه حرفی زده؟
    _نه کسی حرفی نزده.خود سرور میگفت:"میترسم قبول کنم مهسا از دستم ناراحت بشه."
    _بهش بگو من ناراحت نمیشم.دوست ندارم مانع خوشبختی کسی باشم.
    _چرا اینقدر مخالفت میکنی؟سنت که مناسبه خیلی هم به آقای کمالی میای.هر دو خوش چهره و جذابید!
    _حرف آخرتو به عنوان یه شوخی تلقی میکنم.اما در مورد سنم.من تازه 21 سالمه و حالا حالا ها قصد ازدواج ندارم.
    دست روی دستگیره ی در گذاشت و گفت
    _بهتره که من برم چون حرف زدن با تو بی فایده ست.
    پس از رفتن نرگس.روی صندلی نشستم و با خود اندیشیدم.اصلا باورم نمیشد که سرور به این زودی خیال ازدواج داشته باشه.از اینکه میخواست قبل از من ازدواج کنه اصلا ناراحت نبودم.بلکه خوشحال هم بودم.و از صمیم قلب براش آرزوی خوش بختی میکردم.اما در مورد خودم... نمیدونم چرا همیشه یه احساس خاصی نسبت به ازدواج داشتم.تحصیل را بیشتر دوست داشتم که اون هم از شانس بدم در دانشگاه آزاد پذیرفته شدم.اما به خاطر هزینه سنگین اون از رتن به دانشگاه منصرف شدم.به همین خاطر پس از پایان درسم به کمک حمید در یک شرکت خصوصی به عنوان منشی استخدام شدم.نرگس خهم که سه سال بزرگتر از من بود پس از گرفتن دیپلم با فرد مورد علاقه اش ازدواج کرد ثمره ی این زندگی پنج ساله پسری به نام فرهاد است. و حالا عاشقانه در کنار هم زندگی میکنند.
    اما سرور...اون هیچ قت از راز هایش با من حرف نمیزد.تنها محرم اسرارش نرگس بود .ولی می دانستم که محمود را دوست دارد.محمود 4سال از سرور بزرگتر و دو سال مانده بود تا درسش تمام شود.در فروشگاه پدرش هم کار میکرد تا دستش در جیب خود باشد و به کسی تکیه نکند.
     
  7. کاربر ارشد

    تاریخ عضویت:
    ‏6/9/12
    ارسال ها:
    14,323
    تشکر شده:
    2,698
    امتیاز دستاورد:
    0
    حرفه:
    daneshjo
    پاسخ : رمان حسرت عشق

    صفحه 9
    در افکارم شناور بودم که صدای سرور مرا به خود آورد:
    _کجایی مهسا؟چند بار صدات کردم.
    _هیچ جا.مگه قراره کجا باشم؟
    _پس بیا شام حاضره.
    _ تو برو من الان میام.
    از روی صندلی بلند شدم و در آیینه نگاهی به خود انداختم.یه لحظه به یاد حرف نرگس افتادم:"تو فقط به زیبائیت می نازی".به چهره ام دقیق شدم.با آنکه شال سفید روی سرم داشتم اما هنوز سفیدی پوستم مشهود بود.ابروهایم به واسطه ی یه رشته موی باریک بالای چشمهای درشت و عسلی به هم پیوند خورده بودند.بینی باریک و کشیده همراه با دهانی خوش فرم و نسبتا کوچیک که جذابیت چهره ام را بیشتر میکرد و موهایی روشن که بلندی آن تا کمرم میرسید...یک آن چهره ی آقای کمالی روبرویم ظاهر شد.او هم زیبا بود اما نمیدانستم چرا از او خوشم نمی آمد.با اینکه دوبار به او جواب رد داده بودم اما هیچ وقت در مراسم خواستگاری از پدر نخواسته بود تا با من حرف بزند.به همین خاطر احساس میکردم او به دنبال حسی چون ترمیم غرور شکسته اش برای ازدواج پافشاری میکند.
    با صدای مادرم به خود آمدم:
    _مهسا کجایی؟چرا نمیای؟غذا سرد شد.
    شالم رو روی سرم مرتب کردم و از اتاق خارج شدم.طبق عادت همیشه نرگس کنار اردلان و زاله کنار حمید نشسته بود.
    وقتی وارد اتاق شدم اردلان با خنده گفت:
    _چه عجب تشریف آوردین خواهر زن جان!ما که از گرسنگی مردیم.
     
  8. کاربر ارشد

    تاریخ عضویت:
    ‏6/9/12
    ارسال ها:
    14,323
    تشکر شده:
    2,698
    امتیاز دستاورد:
    0
    حرفه:
    daneshjo
    پاسخ : رمان حسرت عشق

    صفحه 10
    نرگس که به محض شنیدن اسم مردن از زبان اردلان حالش بد میشد با اخم گفت:
    _تو باز شروع کردی؟این چه حرفی بود زدی؟
    _مگه بی ربط گفتم نرگس جان؟این خواهر شما نه به فکر خودشه نه به فکر دیگران.
    کنار مادرم نشستم.خودش برام غذاکشید.قاشق اول را که به دهان گذاشتم اردان گفت:
    _ببینم تو نمی خوای بالاخره از خر شیطون پیاده بشی و به این کمالی بیچاره جواب مثبت بدی؟
    چقدر از لحنش بدم اومد.دوست داشتم بگویم "به تو چه مربوطه"که حمید هم در ادامه گفت:
    _مگه نمی بینی از سواری این حیوون زیبا رو چه لذتی میبره!اون بالا نشسته به جمعیت ما میخنده!
    سعی کردم جوابشان را ندهم.زاله با لبخندی گفت:
    _به نظر من داشتن مهسا جون لیاقت میخواد...این طور نیست؟
    و با این حرف به من نگاه کرد که جوابش را ندادم.سعید هم گفت:
    _به نظر تو حتما این لیاقت رو آقا بهرام برادر عزیز شما داره!
    پوز خندی روی لبام نشست که حرص زاله رو در آورد.با بلند شدن صدای خنده اردلان ناراحت و عصبانی نگاهی به حمید انداخت.او هم ناچار رو به سعید گفت:
    _سعید این حرفا به تو نیومده!
    در ادامه خطاب به من افزود:
    _مهسا بهتره هرچه زود تر تصمیم خودتو بگیری...
    پدر با تن صدایی که سعی میکرد آرام باشه گفت:
    _بهتره فعلا بحث در این مورد رو تموم کنید.
    بلند شدم.مادر با تعجب گفت:
    _چرا بلند شدی؟تو که هنوز چیزی نخوردی!
     
  9. کاربر ارشد

    تاریخ عضویت:
    ‏6/9/12
    ارسال ها:
    14,323
    تشکر شده:
    2,698
    امتیاز دستاورد:
    0
    حرفه:
    daneshjo
    پاسخ : رمان حسرت عشق

    صفحه 11
    در جوابش گفتم:
    _دیگه میل ندارم.
    و سریع به پناهگاه خود رفتم.از شدت خشم دست و پایم میلرزید.دوست داشتم اردلان و زاله را خفه کنم.تا آخر شب از اتاق بیرون نیامدم.
    موقع خواب رو به سرور گفتم:
    _راستی سرور نگفته بودی از محمود خوشت میاد و می خوای باهاش ازدواج کنی.
    موجی از شرم در صورتش نشست:
    _تو که از دستم ناراحت نیستی؟
    _پس معلومه هنوز منو نشناختی!
    _چرا من تو رو خیلی خوب میشناسم.اما ترسیدم از دستم ناراحت بشی.
    _ترس تو بی مورده من نه تنها ناراحت نیستم بلکه آرزو میکنم خوش بخت بشی.
    _تو هم همینطور . ظاهرا آقای کمالی خیال داره آخر هفته دوباره بیاد خواستگاری.
    _بی خود به خودش زحمت میده.
    با این حرف نشان دادم که مایل نیستم در این مورد خحرفی بزنم.اما خوابم نمی برد .نمی دانستم چگونه باید با او برخورد کنم تا دست از سرم ردارد.
    نزدیک به یک سال میشد که به انتظار من نشسته بود.دوست داشتم او هم به سراغ زندگی اش برود.او جوانی بود که اگر به خواستگاری هردختری میرفت درجا جواب مثبت می شنید.اما نمیدانم چرا اینقدر برای ازدواج با من پا فشاری میکرد.
    چند روز بعد خانواده ی سلطانی به خواستگاری سرور آمدند.محمود بر عکس اردلان جوان خجالتی و کم رویی بود.تا آنجا که حتی خجالت مانع میشد تا با من صحبت کند.تنها در حد یک سلام و احوالپرسی.اما اردلان این طور نبود.همیشه با شوخی هاش همه را به خنده وا می داشت که من هم از این قاعده مستثنی نبودم.
     
  10. عضو جدید

    تاریخ عضویت:
    ‏27/9/16
    ارسال ها:
    1
    تشکر شده:
    1
    امتیاز دستاورد:
    1
    جنسیت:
    زن
    رمان حسرت عشق را كجا بايد دانلود كرد
     
    Leilanaji از این پست تشکر کرده است.