1. مهمان گرامی، جهت ارسال پست، دانلود و سایر امکانات ویژه کاربران عضو، ثبت نام کنید.
    بستن اطلاعیه

داستان منشی مدیر

شروع موضوع توسط karbalaee mohammad ‏13/9/12 در انجمن داستان

  1. کاربر ویژه

    تاریخ عضویت:
    ‏21/7/12
    ارسال ها:
    8,511
    تشکر شده:
    4,968
    امتیاز دستاورد:
    113
    جنسیت:
    مرد
    حرفه:
    دانشجو نرم افزار
    بی حوصله روی صندلی تکانی خوردم و به دخترانی که با اضطراب کتاب های خود را ورق می زدند و با عجله مطالبی را می خواندند ، نگاهی کردم. ناخوداگاه لبخندی بروی لبانم نقش بست. زیر لب گفتم : این همه دنگ و فنگ برای منشی گرفتن خیلی مسخره اس!
    در همین هنگام در باز شد و دختری با قیافه غمگین و درهمی بیرون آمد و در حالیکه زیر لب می غرید از در خارج شد.
    از شانس افتضاح من، آخرین نفری بودم که مصاحبه و گزینش می شدم. از بی کاری بی حوصله شده بودم. کتاب شعری را که همیشه همراهم بود، از کیفم بیرون کشیدم و شروع به خواندن کردم. هنوز یک صفحه را به پایان نرسانده بودم که دختری با حالت نگران پرسید: ببخشید خانوم. مگر از شعر و این چیزام سوال می کنند؟
    باحالت تدافعی گفتم: شعر و این چیزام دیگه یعنی چی؟
    ـ منظورم ادبیاته دیگه.
    ـ نخیر اگر از ادبیات توی مصاحبه و گزینش سوال می پرسیدند ، شما یاد می گرفتید که چه کلماتی توی جمله تون بکار ببرید .
    دوباره با حرص گفتم: شعر و این چیزام!
    دخترکه خیالش از این جانب راحت شده بود ، بی توجه به من که هنوز عصبانی بودم دوباره مشغول زیرو رو کردن کتابش شد. یک ساعت بعد بالاخره پیرمرد آبدارچی نام مرا صدا زد. تا به حال از شنیدن نامم تا این اندازه خوشحال نشده بودم. سریع از جا برخاستم و به طرف اتاق مصاحبه رفتم و در همان حال که روسری ام را جلوتر می کشیدم ، چند ضربه به در زدم و وارد شدم.
    برخلاف تصورم که فکر می کردم با زنی محجبه یا مردی میانسال با محاسن بلندی روبرو می شوم ، با مردی جوان و خوش لباس مواجه شدم. مرد همانطور که دستانش را پشت سرش به هم قفل کرده بود و چشمانش را بسته بود گفت: بفرمایید تا شروع کنیم.
    به طرف تنها صندلی اتاق که درست روبروی او بود رفتم و نشستم. حالا بوی خوش ادکلنی که استفاده کرده بود را استشمام می کردم. چهار شانه و قوی هیکل بود و از قرار معلوم می بایست قد بلندی داشته باشد.
    تقریبا یک دقیقه به همین منوال سپری شد. مرد جوان نفس عمیقی کشید و به خودش تکانی داد. فورا نگاهم را به زیر انداختم.
    پس از چند لحظه گفت: نام و نام خانوادگی ، سن و آخرین مدرک تحصیلی.
    سرم را بلند کردم و او را دیدم که دستها را زیر چانه گذاشته بود و به انتظار شنیدن جواب سوالات ، من را نگاه می کرد.
    با اعتماد به نفس جواب دادم : رمینا رسام ، بیست و یک ساله، دیپلم.
    درحالی که سرش را تکان می داد ، گفت: رمینا چه معنی میده؟
    ـ توی فرهنگ لغت که نوشته طاهره و پاک، درست و غلطش رو نمی دونم.
    لبخندکمرنگی روی لبانش نقش بست وگفت: می دونید وظیفه ی منشی چیه؟
    ـ به امور دفتری سروسامون میده.
    ـ واضح تر توضیح بدید.
    ـ خب به تلفن جواب میده ، قرار ملاقات ها رو مشخص می کنه ...
    توی حرفم آمد و گفت: شما با کامپیوتر آشنایی دارید؟
    ـ در حد یه منشی بلدم با کامپیوتر کار کنم.
    ـ هر دستوری کارفرماتون بده اجرا میکنید؟
    ـ اگر در حیطه وظایفم باشه بله، در غیر این صورت نه .
    ـ منظورتون از در غیر این صورت نه، چیه؟
    ـ یعنی کارایی که به منشی مربوط نیست.
    ـ مثال بزنید .
    با خودم گفتم عجب آدم سمج و بد پیله ایه ! در حالیکه سعی داشتم خونسردیم را از دست ندهم گفتم: مثلا منشی رو با آبدارچی اشتباه نگیره. انتظار نداشته باشه که چای و بیسکویت صبح وکیک و قهوه عصر رو منشی به خدمتشون ببره.
    ـ با تلفن چیکار می کنی؟
    از سوال مسخره اش کلافه شدم و گفتم: همین قدر می دونم که وقتی زنگ زد باید گوشی رو بردارم و اگر خواستم با کسی تماس بگیرم اول شماره بگیرم.
    در حالیکه سعی می کرد نخندد ، گفت: نه ، منظورم این نبود. بهتره سوالم رو یه طور دیگه مطرح کنم تا متوجه شید. یعنی پشت تلفن هم مثل الان صحبت می کنید. خشن و کوتاه؟
    ـ بستگی به سوالایی داره که می پرسن. البته اگر قانون کار این شرکت این باشه که منشی اول باید یه جوک دست اول برای مخاطب تعریف کنه اون یه بحث جداگانه ست.
    قیافه ی متعجبی به خودش گرفت و گفت: مگر شما جوک هم بلدید تعریف کنید؟
    ـ یه چندتایی بلدم . البته شما می بایست توی آگهی استخدامتون جزو شرایط لازم این شرط رو هم می گذاشتید که متقاضی باید روزانه بیست جک دست اول بلد باشه.
    بی آنکه به روی خودش بیاورد گفت: نکته خوبی را تذکر دادید. حتما توی آگهی بعدی این شرط رو هم می گنجانیم ... خب شما سابقه کار مفیدی دارید؟
    ـ نه ، البته اگر این مورد هم یکی از شرط های استخدام باشه می بایست اینم توی اگهی درج می کردید که نه وقت ما رو تلف کنید و نه وقت خودتون رو ... سوال دیگه ای نیست؟؟؟
    ـ شما می دونید یه منشی باید روابط عمومی قوی داشته باشه ؟ علی الخصوص منشی که مسئول فروش هم باشه.
    ـ بله ، هر چند که معنی درست این عبارت رو هنوز نفهمیدم. شاید منظور برخورد خوب با مراجعه کننده باشه ... شایدم منظور شما این باشه که یه منشی باید در گول زدن خریدار اونقدر استاد باشه که مثلا بتونه واحد های ساختمان شما رو به اسم طبقه ی اول و دوم به خریدار بفروشه و بعد که خریدار متوجه میشه که آپارتمانش طبقه ی ششم یا هفتمه ، منشی با چرب زبانی اونو متقاعد کنه که شیوه ساختمان سازی ما اینه که طبقه ی اول و دوم را ما بین طبقات هفت الی ده می سازیم . پس شما باز هم طبقه ی اول هستید ، فقط باید از هفت طبقه بالا برید.
    وقتی حرفم تمام شد تازه متوجه مرد شدم در حالی که سرش پایین و صورتش را با دستانش پوشانده بود . بی صدا می خندید و این به خوبی از تکان شانه اش فهمیده می شد ... شاید تا به حال با کسی مثل من مصاحبه نکرده بود.
    بعد از چند لحظه گفت: تلفن تماستون رو بدید تا در صورت نیاز ...
    نگذاشتم جمله اش را تمام کند ، گفتم: در صورت نیاز تا کی تماس می گیرید؟
    در حالیکه نگاهم می کرد ، گفت : در صورت نیاز فردا صبح.
    با تمسخر گفتم: پس در صورت نیاز با شماره ... تماس بگیرید. هر چند می دونم با این جوابایی که من دادم منو رد می کنید.
    دندانهایش را روی لبانش فشار می داد تا لبخندش از دید من مخفی بماند.
    ـ بهتون توصیه می کنم جای دیگه این طوری جواب سوالات رو ندید ، البته در صورت نیاز به استخدام شدن.
    و این چند کلمه ی آخر را کشیده و طنز آمیز ادا کرد.
    مثل اینکه نمی خواست در مقابل من کوتاه بیاید، مطمئن بودم که من را رد می کند. بنابراین ترجیح دادم حرف آخرم را به او بزنم و بروم : شما بهتره یه مرکز مشاوره و راهنمایی دایر کنید تا همه از توصیه های شما در صورت نیاز بهره مند بشند.
    خیلی خونسرد گفت: پیشنهاد بدی نبود . شاید این پیشنهاد بتونه بهتون کمک کنه ، البته شاید.
    برخاستم و گفتم: روز بخیر آقا !


    وقتی به خانه رسیدم خانه غرق در سکوت و تاریکی بود . کم کم داشتم از این رفتارهای مامان خسته می شدم. بی حوصله گفتم: مامان خونه ای؟
    بیهوده انتظار می کشیدم . اگر هم خانه بود جوابی نمی داد . به اتاق او رفتم و بعد از ضربه ای به در وارد اتاق مامان شدم. مامان عکس پدر و روزبه را به دست گرفته بود و می گریست.
    ـ مامان جون چرا اینقدر خودتو اذیت می کنی؟ به خدا روزبه و بابا راضی نیستند که شما این قدر خودخوری کنی.
    ـ رمی جان تنهام بذار .
    ـ باشه ، وی این راهش نیست . در ضمن من گرسنه ام.
    ـ من حوصله ندارم آشپزی کنم . خودت یه چیزی درست کن و بخور.
    ـ شما به جز گریه کردن حوصله ی کار دیگه دارین؟
    ـ برو بیرون رمینا!
    دستورش را اجرا کردم و از اتاق خارج شدم. با اینکه گرسنه بودم ، بدون این که غذایی بخورم به اتاقم رفتم و خوابیدم.
    صبح با صدای مامان از خواب بیدار شدم تا چشمانم را باز کردم گفت: پاشو ببینم دیروز کجا رفته بودی؟
    ـ اوه حالا اول صبحی یادتون افتاده؟ خوابم میاد.
    پتو را از روی صورتم کشید و گفت: من اعصاب ندارم ها!
    بلند شدم و سرجایم نشستم . در حالیکه چشمانم را به زحمت باز نگه داشته بودم ، گفتم: بله بفرمایید.
    ـ جریان این تلفن چیه؟
    ـ کدوم تلفن؟
    ـ چه می دونم شما استخدام شدید و از فردا می تونید بیاید سر کار.
    با خوشحالی از جا پریدم و گفتم: آخ جون !
    و مامان را در آغوش کشیدم.
    ـ یعنی تو می خوای بری منشی بشی؟!
    ـ آره ، مگه اشکالی داره؟
    با تاسف نگاهی به من انداخت و گفت: به کجا رسیدی تو دختر؟
    به واقعیت . من دلم نمی خواد توی خیالاتم زندگی کنم.
    ـ تو بی خود می کنی بری منشی بشی .
    ـ یعنی چی؟
    ـ یعنی برای ما افته که تو بری منشی یه شرکت بشی.
    ـ مامان جان از اون مای سابق چیزی باقی نمونده که منشی شدن باعث سرافکندگی بشه.
    ـ من بهت اجازه نمیدم هر کاری دوست داری بکنی.
    ـ من بیست و یک سالمه و هر کاری لازم بدونم انجام میدم. من نمی دونم چرا شما وضعیت رو درک نمی کنید؟! مامان دیگه گذشته رو فراموش کنید. دوران خوبی بود ولی حیف که پایدار نموند. از اون دوران فقط خیالش باقی موند ، به علاوه یکی سری لباس و عکس. مامان ما فقط همین خونه صد متری رو داریم همین و بس . البته صرف نظر از دویست هزارتومان پول که اون در صورتی که من کار نکنم ، نهایت دوماهه تموم میشه.
    مامان ما دیگه کسی رو نداریم که بهش تکیه کنیم بابا و روزبه دیگه برنمی گردند . اینو بفهمید.
    مامان در حالیکه گریه می کرد ، از اتاقم خارج شد . با این یادآوری خاطرات گذشته ناراحت شده بود ولی با خبر خوبی که مامان برام آورده بود ، غم و غصه ی گذشته را فراموش کردم و خودم را برای فردا و اولین روز کاری آماده کردم.
    احساس عجیبی داشتم. نمی دانستم خوشحالم یا ناراحت. از اینکه پولی برای امرار معاش به دست می آوردم خوشحال بودم و از طرف دیگر چون هر روز صبح تا ساعت چهار بعد از ظهر می بایست کار می کردم ، آن هم در سمت منشی ، کمی دلخور بودم. روسری ام را گره می زدم که مامان با قیافه ای درهم ظاهر شد و گفت: پس می خوای بری ، آره؟
    ـ با اجازه ی شما ، بله ... برای ساعت پنج .. پنج و نیم خونه ام.
    ـ رمینا من راضی نیستم به خاطر من بری کار کنی.
    ـ مامان من مجبورم ... هم به خاطر شما و هم به خاطر خودم. گذشته از اون من حاضرم به خاطر شما بمیرم . کار کردن که دیگه چیزی نیست.
    مامان چند قدمی به سمتم برداشت و دستانش را از هم گشود و مرا در آغوش کشید و گفت: دیر نکنی ها!
    ـ نه مامان . خیالتون راحت.
    وارد شرکت شدم و یکراست به اتاق رئیس شرکت رفتم. رئیس شرکت مردی حدودا پنجاه ساله، خوش پوش و خوش چهره بود. در حالی که با همراهش صحبت می کرد ، به نزدیک ترین صندلی اشاره کرد . روی صندلی نشستم و به اطرافم نگاهی انداختم. دیوار های اتاق پر بود از پوسترهای ساختمان و روی میز انتهای اتاق ماکتی از یک ساختمان چند طبقه بود. در همین هنگام صدای رئیس را شنیدم که گفت: روزتون بخیر خانم رسام.
    سرم را به طرف او چرخاندم و گفتم: روز شما هم بخیر.
    ـ متشکرم ..
    در حالی که ورقه ای به طرفم گرفته بود ، ادامه داد: لطفا قرار داد رو امضا کنید .
    ورقه را گرفتم و سریع آن را خواندم به به او برگرداندم.
    لبخند تحسین آمیزی زد و گفت: آفرین ! من از آدمای فرز و زرنگ خوشم میاد. خب درباره قرار داد نظرتون چیه؟
    ـ موافقم.
    لبخند رضایت مندانه ای زد و گفت: لطفا امضا کنید .
    و خودکار را به دستم داد. قرارداد را امضا کردم و خودکار را روی کاغذ گذاشتم.
    ـ امیدوارم همکاری ما تداوم پیدا کنه. اگر موافقید با بقیه دوستان آشناتون کنم .
    و در حالی که در را برایم باز می کرد ، گفت: خواهش می کنم.
    بعد از اینکه با سه تن از کارکنان آشنا شدم ، به اتاق منشی رفتم. منشی زنی تقریبا چهل ساله بود . آقای فرهنگ گفت: خب خانم رسام ایشونم خانم پورزند هستند.
    ـ سلام خانم حالتون خوبه؟
    ـ سلام عزیزم ، ممنون.
    درحالی که دست های هم را می فشردیم ، آقای فرهنگ گفت: شما رو تنها میذارم .
    در را بست و رفت. خانم پور زند به نشستن دعوتم کرد و گفت: دلم می خواد دوروزه به کارت وارد شی.
    امیدوارم.
    ساعت چهار وقتی از شرکت بیرون آمدم ، نفس راحتی کشیدم. خانم پورزند انقدر حرف زده بود که صدایش هنوز در گوشهایم بود و در اخر با جمله « آفرین دختر زرنگ و باهوشی هستی . » از دست او رهایی پیدا کردم.
    خسته و مانده به خانه رسیدم . قبل از اینکه وارد خانه شوم ، ظاهر خوشحالی به خود گرفتم و کلید را در قفل چرخاندم. بر خلاف روزهای قبل چراغ ها روشن بود و عطر غذا در فضای خانه پخش شده بود. با خوشحالی گفتم: مامان کجایی؟
    ـ این جام ، تو اتاق تو.
    با تعجب به طرف اتاقم رفتم. مامان مشغول رسیدگی به وضعیت به هم ریخته اتاق بود.
    ـ سلام.
    ـ سلام ، خسته نباشی.
    ـ ممنون ، این جا چی کار می کنید؟
    مثل اینکه زلزله اومده توی اتاقت ... اتاق تو همیشه همین طوریه؟
    ـ فکر کنم.
    ـ پس معصومه بیچاره چقدر توی اون خونه جون می کنده.
    برای اینکه مامان دوباره به گذشته ها سفر نکند ، گفتم: مامان میوه داریم؟
    ـ اصلا یادم نبود که تو الان خسته ای . بیا برات میوه میارم .
    و از اتاقم خارج شد.
    مامان درحالی که سیبی برایم پوست می کند ، گفت: خب از کارت بگو.
    ـ فعلا در حال کارآموزیم.
    ـ سخته؟
    ـ نه منشی قبلی گفت دوروزه یه منشی حسابی میشم.
    ـ حالا توی این دوره بیکاری این منشی برای چی می خواد بره؟
    ـ چهل و هفت سالشه . میگه بیست و هفت ساله که داره کار می کنه ، حالا دیگه خسته شده و می خواد خودشو بازنشسته کنه.
    مامان ابروانش را بالا برد و سرش را به آرامی تکان داد. این حالت او به این معنی بود که از چیزی که شنیده تعجب کرده و در ضمن کار او را تایید می کند.
    ـ ولی مامان خیلی جوون مونده . من فکر می کردم چهل سالشه ، منم دوست دارم جوون نشون بدم.
    ـ جوون؟ تو خیلی مونده جوون نشون بدی. الان به شونزده هفده ساله ها می خوری.
    با تعجب و ناباوری گفتم: خب مامان!
    ـ باور کن . تو به بابات رفتی اونم خیلی جوون تر از سنش ...
    با عجله میان حرفش دویدم و گفتم: می دونی مامان شرکت زیاد شلوغی نیست. با من میشیم پنج نفر.. دوتا دختر و سه تا مرد.
    ـ از رئیس شرکت بگو.
    ـ آقای فرهنگ مثل فامیلش وقعا با فرهنگه .
    ـ چند سالشه؟
    ـ به نظر پنجاه ساله میاد. دیگه نمی دونم واقعا چند سالشه.
    ـ و اون دوتا؟
    ـ مطمئن باشین که هردوشون مثل آقای فرهنگ پیر هستند . فکر کنم سن و سالشون برای من یکم زیاده.
    ـ یه کم؟
    ـ خب آره دیگه ... مرد باید پخته باشه مامان.
    ـ پس خدا رو شکر که هر سه نفرشون ازدواج کردند.
    ـ ولی فقط آقای فرهنگ و آقای سپهری حلقه دستشونه ولی آقای انتظامی حلقه نداره.
    ـ توی ایران نمی شه روی حلقه زیاد حساب کرد.
    خب میشه در مورد اینکه مجرد یا متاهل تحقیق کنم.
    ـ دوباره تو در این مورد با من شوخی کردی؟
    در حالی که سعی می کردم جدی باشم ، گفتم: نه من شوخی نمی کنم. اگر دیر بجنبم تا چند سال دیگه همینم گیرم نمیادها!
    ـ نترس.
    ـ جداً ؟ پس شما تضمین می کنید؟
    ـ رمینا پا میشم میام سراغت ها !
    در حالی که بر می خواستم با وحشتی ساختگی گفتم: باشه غلط کردم.
    ـ برو بخواب واسه شام بیدارت می کنم.
    ـ پس اگه می خواید برم بخوابم ، باید بوستون کنم.
    ـ لوس نشو.
    ـ اگر نبوسمتون خواب های بد می بینم ها.
    مامان در حالی که چپ چپ نگاهم می کرد ، گونه اش را جلو آورد. برای اینکه او را اذیت کنم مثل او گونه ام را جلو آوردم و گفتم : بهتون اجازه میدم منو ببوسید.
    مامان دوبار پلک هایش را باز و بسته کرد و چیزی نگفت.
    ـ خب چرا عصبانی می شید ؟
    بوسیدمش و گفتم: بد زمونه ای شده ها ! بوسیدنم اجباری شده ، می بینید مامان؟
    مامان تا خواست برخیزد، فرار کردم و در
    در کمتر از یک هفته به کلیه کارهای شرکت مسلط شدم و در طول این مدت با کارکنان شرکت که همگی آدمهای خوب و با شخصیتی بودند ، آشنا شدم . علی الخصوص با الناز که دختری متین و دوست داشتنی و تنها کارمند خانم شرکت بود . و به همین دلیل با او بیشتر از بقیه صمیمی بودم. و در مواقع بیکاری به اتاق او می رفتم و سر خود را گرم می کردم . آن روز هم طبق معمول پس از اینکه کارهایم را سروسامان دادم ، به اتاق او رفتم. تک ضربه ای به در زدم و وارد شدم. الناز جلوی پنجره ایستاده بود.
    ـ رمینا تویی؟
    ـ اوهوم. نکنه منتظر کس دیگه ای بودی؟
    به طرفم برگشت به نظر غمگین می آمد.
    ـ چیزی شده؟
    ـ نه.
    ـ پس این چه قیافه ای که به خودت گرفتی؟ آدم یاد بدهکاری هاش میوفته.
    ـ مگه تو بدهکاری هم داری؟
    ـ آره ... ولی خوب این مشکل رو باید توی میز گرد بعدی حل کنیم.خب الناز جان صورت مسئله ات را بخون تا حلش کنم.
    درحالیکه که می خندید ، گفت: خوش به حالت خیلی سرزنده ای.
    ـ می دونی من حال و حوصله ی غم و غصه خوردن و تو حس رفتن رو ندارم. حالا بگو ببینم چرا این قیافه ، چه می دونم غم انگیز به خودت گرفتی ها؟
    ـ ولش کن.
    ـ تو مطمئنی نمی شکنه؟
    الناز با قیافه ی متعجبی نگاهم کرد و گفت: چی میگی رمینا؟
    ـ اِ ... منظورم لیوان بود دیگه. بعید می دونم نشکنه! حالا تو با این لیوان چیکار داری، تو مشکلت رو بگو.
    درحالیکه می خندید سرش را به علامت منفی تکان داد.
    ـ ای بابا مثل اینکه تو منو خیلی دست کم گرفتی ها! برای حل مشکلات خاورمیانه میان سراغ من، اون موقع مشکل تورو نمی تونم حل کنم...
    ـ شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین حایل
    کجا دانند حال ما سبکباران ساحل ها
    با عجله از روی میز بلند شدم و گفتم:اا .. پس چرا نمی گی جلسه مشاعره است ؟
    و مرتب روی صندلی ام نشستم و انگشت اشاره ام را روی در قندان گذاشتم و به صورت کشیده گفتم: زینگ .
    احوال گنج قارون کایام داد بر باد
    در گوش دل فروخوان تا زر نهان ندارد
    الناز خندید و پس چند لحظه ناگهان شروع به گریه کرد.
    ـ اااا... گریه برای چیه دختر؟ گرسنه ای، تشنه ای، پول توی جیبیت رو گم کردی؟ اگر گریه نکنی این شکلات رو بهت می دم .
    با شنیدن این حرف الناز سرش را بلند کرد و دستهایم را نگاه کرد.
    ـ آفرین دختر خوب یه لحظه صبر کن الان میام.
    پس از چند لحظه با یک شکلات برگشتم و در حالیکه آن را به الناز می دادم ، گفتم: خب از اول می گفتی شکلات می خوای ، اینکه دیگه گریه نداره.
    ـ رمینا من دلم برای مامانم تنگ شده ، می فهمی؟
    ـ نکنه توام ...
    ـ آره ، مامانم یک سال و نیم پیش ...
    بغض کرده بود ، درد بی مادری بود ولی اگر میخواستم جدی باشم او از این حال و هوا بیرون نمی آمد . بنابراین با حالت کشداری گفتم: ای بابا ... مثل اینکه اسم این شرکت اشتباهی میلاد شده. باید بدم اسمش رو عوض کنند و بذارن شرکت بی پدر و مادرها، ولی الناز این شرکت دیگه تعادل نداره.
    ـ یعنی چی؟
    ـ یعنی سه به دو شدیم.
    ـ یعنی توام پدر نداری؟
    با اینکه ناراحت شده بودم ، روحیه ام را حفظ کردم و گفتم: آره ولی من برای چیز دیگه ای ناراحت هستم هیچ وقت دوست ندارم در اقلیت باشم.
    الناز که مشکل خودش را فراموش کرده بود ، گفت: نگران نباش چون برادر زاده آقای فرهنگ هم پدر نداره.
    ـ عجب تعادلی ایجاد شد. داشتم از سرگیجه می مردم ها! آخه برادرزاده ی آقای فرهنگ چه ربطی به این شرکت و اقلیت و تعادل و سرگیجه و حرف مفت داره؟
    ـ آهان و اما ربط برادر زاده ی آقای فرهنگ با این شرکت، نصف سرمایه شرکته. یعنی اینکه نصف سرمایه شرکت از جیب ایشون در اومده.
    ـ اوهوم ... میگم تو تا حالا فکر کردی این کلمه جیب چه کلمه ایه ؟! از اون کلمه های ریشه ای و اصولی و بنیادی . میشه در موردش ساعت ها صحبت کرد و به هیچ نتیجه ای نرسید ، از بس اصولیه ها! الناز میگم اگه باهاش آشنایی یه دو روزی جیبش رو برای من قرض بگیر . اصلا بهش بگو یه پولی بهم بده ، برم راجع به این کلمه تحقیق کنم. بعد چون یه کار نو و منحصر به فردیه ، مطمئنم که جایزه ی نوبل رو می بره . بعد من پول آقای فرهنگ رو به علاوه چند درصد سود اضافه بهش بر می گردونم. جداً فکرم عالی نیست؟
    ـ چرا خیلی خوبه.
    ـ خب ،اگر پول اولیه تحقیق رو برام درست کنی ، قول میدم ده درصد از کل جایزه رو بهت بدم که واسه یه شکلات مثل ابر بهار گریه نکنی.
    ـ رمینا من خیلی خوشحالم که تو اینجا کار می کنی.
    ـ خب هرچند این احساس دو جانبه نیست ولی فعلا جز اینجا جایی رو ندارم.
    ـ روز اول که دیدمت ، فکر می کردم اصلا باهات نتونم کنار بیام. ولی وقتی باهات آشنا شدم فهمیدم که خیلی دختر خوبی هستی !
    ـ ببخشید ، بعد از چه مدتی به این نتیجه رسیدی؟
    ـ تقریبا دوهفته.
    ـ ببخشید ، چه طوری توی این مدت کم به این نتیجه رسیدی؟
    ـ چطوری نداره دیگه.
    ـ راحت باش ، خوب بگو از روی بغل دستیم تقلب کردم. حالا من وقتی می خواستم تقلب کنم هرچی بغل دستی نوشته بود منم واو به واو می نوشتم تا در این جور مواقع مثل تو کم نیارم. یادمه یه بار همچین از روی بغل دستی ام تقلب کردم که اسم و فامیل اونو به جای اسم و فامیل خودم نوشتم . جون الناز نقطه میذاشت نقطه میذاشتم. می رفت سر خط می رفتم سر خط . تازه چی وقتی جواب سوالی رو بلد نبود ، ننوشت ، منم که جواب رو می دونستم ، ننوشتم تا کپی برداری برابر اصل باشه. خلاصه چنان کپی گرفتم که دستگاه فتوکپی ام نمی تونست همچین کپی بگیره.
    ـ رمینا تو خیلی زرنگی ها!
    ـ نه بابا ، چی میگی؟ توی این موارد باید بغل دست آدم زرنگ باشه وگرنه اگر زرنگ روزگارم باشی ، وقتی پیش یه بی سواد تنبل بشینی یه کلمه هم نمی تونی تقلب کنی.
    ـ راست میگی، یه بارم من پیش یه تنبل افتادم یک کلمه بیشتر از اون که من بلد بودم، نمی دونست.
    ـ به قیافه و شکل و شمایل دختره توجه کردی؟
    ـ وا چه ربطی داره به قیافه ی دختره؟
    ـ پس توجه نکردی؟
    ـ نه!
    ـ همینه دیگه . بغل تو آیینه بوده عکس خودت افتاده توی آیینه ، فکر کردی بغل دستیته . برای همین یک کلمه بیشتر از اون ننوشتی.
    درحالیکه می خندید ، گفت: خیلی مسخره ای ...
    ـ ببین من حافظه ی خوبی دارم ها! این حرفا توی ذهنم می مونه و بعد هی از درصدی که قراره از جایزه ام بهت بدم ، کم می کنم. خلاصه یه وقت خبر دار می شی که نه تنها اون ده درصد از دستت رفته ، یه چند درصدی هم بدهکار شدی. خلاصه گفته باشم که بعدا کدورتی پیش نیاد.
    ـ پاشو برو از کار و زندگی انداختیم.
    ـ من از کار و زندگی انداختمت؟ تو قبل از اینکه من بیام اتاقت ، داشتی خیابون رو نگاه می کردی، اصلا وقتی برگشتی من دیدم چشات قرمز شدن ، حالا از کی به خیابون زل زده بودی خدا عالمه که این طوری پدر چشات در اومده بود.
    ـ بسه رمینا . از بس خندیدم دلم درد گرفت.
    ـ ای بابا تو چرا هرچی عیب و ایراد داری گردن من می اندازی؟ تا یه مرض لا علاج نگرفته پاشم برم و گرنه هزینه دوا و درمونش می افته گردن من ...
    و الناز را در حالیکه می خندید ترک کردم.حالی که می گفتم « الهی قربون مامانم برم که زود عصبانی میشه . » وارد اتاقم شدم.


    و در حالیکه زیر لب می غریدم از شرکت خارج شدم ..

    تازه روی صندلی ام جابه جا شده بودم که الناز در حالیکه عینک آفتابی به چشم داشت ، وارد شد و بدون اینکه به اطراف نگاه کند ، یکراست به طرف اتاقش رفت.
    ـ سلام الناز خانوم... یعنی منو ندیدی؟
    الناز درحالیکه برمی گشت ، گفت : ا تو اومدی؟ ندیدمت.
    ـ آخه جلوی چشمات تاریکه واسه همین منو ندیدی.
    ـ قشنگه ، نه؟
    ـ اوه خیلی . پس بگو ، این دو روز رو مرخصی گرفته بودی که بری عینک بخری ، آره؟
    ـ آفرین ... فعلا با اجازه خیلی کار دارم .
    ـ خواهش می کنم، فقط مواظب جلوی پات باش.
    درحالیکه در اتاقش را می بست ، گفت: نگران نباش.
    کارهایم را ردیف کردم و به اتاق الناز رفتم. نگاهی به به الناز که هنوز عینک به چشم داشت انداختم و گفتم: بابا به خدا همه فهمیدن که تو عینک خریدی . بردار ، بذار چشمات جایی رو ببیند.
    ـ رمینا من امروز خیلی کار دارم اگر ممکنه ...
    ـ خب بگو من کمکت می کنم.
    ـ نه لازم نیست . خودم انجام میدم.
    ـ آخه تو با این عینک جایی رو نمی بینی که خودت بخوای انجام بدی.
    ـ تو چرا امروز به این عینک من گیر دادی؟
    ـ آخه چیز دیگه ای برای گیر دادن پیدا نکردم. حالا تو چرا از اول صبح اینو از چشمت برنداشتی؟
    ـ می خوام عادت کنم.
    ـ عادتم کردی؟
    ـ تا حدودی .
    ـ آهان ! فقط حیف که اینجا آفتاب نیست وگرنه موفق تر می شدی .
    الناز سرش را پایین انداخت و به کارش مشغول شد. به شدت کنجکاو شده بودم که چرا این عینک لعنتی را از چشمش بر نمی دارد . باید می فهمیدم . بنابراین خونسرد گفتم: چه کمکی از دست من برمیاد؟
    ـ اینکه بری و بذاری من به کارم برسم.
    ـ چشم اطاعت امر،
    و بدون اینکه به الناز فرصت هیچ واکنشی بدهم سریع عینکش را از چشمانش برداشتم.
    الناز که انتظار چنین حرکتی را نداشت بهت زده به من خیره شد. متاسفانه حدسم درست از آب دراومده بود. برای اینکه الناز شرمنده نشود دوباره شروع به مسخره بازی کردم.
    ـ اااا دختر تو چرا دو تا عینک روی هم زدی؟ همین زیری که قشنگ تر از این عینکه.. یادته بچه که بودیم یه کارتونی پخش میشد اسمش.... بچه های مدرسه ی آلپ بود یا یه همچین چیزی، اون معلمه آقای پرونی رو یادته؟ عینکش درست مثل تو بود.
    الناز درحالیکه می خندید اشک درون چشمانش حلقه بست. دستش را گرفتم و در حالیکه می کشیدم ، گفتم: بیا به خدا اگه بذارم تو حس بری ... نری ها! دختر خوب نیست هی وقت و بی وقت تو حس بره .. خود دانی!
    اشک الناز روی گونه اش روان شد.
    ـ ای بابا ! بی انصاف چرا این سرمایه ملی رو هدر میدی. اگر من کاره ای بودم چنان طرحی برای این سرمایه ملی می دادم که همه متحیر بشن. اما حیف که هنوز کسی نتونسته استعداد منو کشف کنه. اگر دست من بود مقرر میکردم این خانومای دل نازک ایرانی هر روز برن سر سد و اونجا بشینند و گریه کنند. جان الناز مشکل بی آبی کشور سر یه سال حل میشه بعد چی، تازه می تونیم بعد از یه سال از این ثروت در آمد ارزی کسب کنیم. بگو چطوری؟ اشک صادر می کردیم به صحراهای بی آب و علف دنیا مثل کالاهاری. اخ امان از این استعداد و خلاقیت من که همین جوری داره حروم میشه. حالا بدون اینکه حتی یه قطره اشک هدر بدی بگو این اثر هنری چطور زیر چشمای تو به تصویر کشیده شده؟
    ـ با زن پدرم دعوام شد.
    ـ یعنی این اثر کار ایشونه ؟
    و در حالیکه با دقت به چشمان الناز خیره شده بودم ، گفتم: ببخشید اسم هنری زن بابای شما چیه؟ امضایی زیرش نمی بینم ، حتما می خواد گمنام باقی بمونه.
    ـ اشتباه نکن . این کار باباست.
    ـ آهان یه چیزی ، ولی بدت نیاد ها! سایه روشن رو خوب نزده، باید بیشتر دقت کنه و البته اگه تو رو به عنوان خط تقارن حساب کنیم ( و با اشاره به چشمانش ادامه دادم) این دوتا با هم متقارن نیستند. نمی خوام دلسردش کنم ولی اگر تمرین نکنه به جایی نمی رسه. خب حالا گذشته از این حرفها چه چیزی به خلق این اثر کمک کرده؟
    ـ فتانه از من خوشش نمیاد. هر وقت بابا خسته از سر کار برمی گرده ، یه حرفی می زنه تا اونو عصبانی کنه و به جون من بندازه.
    ـ یعنی تو هر شب نقش کاغذ نقاشی رو بازی می کنی ؟
    و در حالیکه پوست صورتش را لمس می کردم ، گفتم: نه جنس کاغذت هم خوبه ها! شما چرا ساکت شدید ؟ من در حال بررسی ام می تونم گوش کنم. بفرمایید.
    ـ هر شب که اغراقه ولی ماهی یه بار رو موفق می شه برای من یه دعوا ردیف کنه ، ولی همیشه بابا با حرفاش اشک منو در می آورد، ولی این دفعه بر خلاف همیشه که خوب بود فتانه یک ساعت از دست من شکایت کنه تا بابا چند تا کلمه نثارم کنه و بعد مجبورم کنه از فتانه عذر خواهی کنم تا فتانه شروع کرد بابا پا شد سرا[​IMG]
    ـ خب تقصیر خودته ! تو با برخورد لفظی و منطقی آدم نشدی ، پس بابات مجبور شده از برخورد فیزیکی استفاده کنه، آخه دیوونه تو چرا سیر قهرایی پیدا کردی؟ الان دانشمندا دارن خودشونو به این در و اون در میزنن بلکه بتونند یه راهی پیدا کنند تا با حیوونها هم گفتمان داشته باشند ، اون موقع تو الاغ بازی در آوردی تا بابات به این نتیجه برسه که برخورد فیزیکی کاربردی تره. ای خدا نبخشدت، دیدی چه جوری باعث شدی فرضیه دانشمندا به اثبات نرسه.
    ـ با اون دروغ فتانه منم جای بابا بودم همین کارو می کردم.
    ـ ااا... پس اون باعث شده فرضیه به اثبات نرسه؟ ای خدا تیکه تیکه اش کنه... حالا چه دروغی گفته که بابات اینقدر عصبانی شده؟
    ـ گفت من با یه پسری دوست شدم و اونم هر روز زنگ می زنه خونه و هر بعد بعد از ظهر که از سرکار میام اونو تو خیابون می بینم.
    ـ واقعیت داره؟
    ـ نه اینا ساخته و پرداخته ی ذهن اون فتنه اس.
    ـ آخه برای چی همچین دروغی سرهم کرده؟
    ـ برای اینکه زودتر از شر من راحت بشه.
    ـ چطوری؟
    ـ اون می خواد من با پسرعمه اش که سال پیش زنش طلاقش رو داده ، ازدواج کنم.
    ـ پس تو جواب منفی دادی، آره؟
    ـ اصلا هنوز نیومدن خواستگاری که من جواب منفی بدم.
    ـ پس چی؟
    ـ چند روزی بود ، یک ساعت بعد از اینکه من می اومدم خونه سرو کله این پسره پیدا می شد. من هر وقت فامیل فتانه میان خونمون میرم توی اتاقم، فتانه هم به این کار من ایراد می گیره ولی وقتی این می اومد به اصرار منو از اتاقم بیرون میاره و خودش به لطایف الحیل توی آشپزخونه مشغول می شد. من از این پسره اصلا خوشم نمیاد ، جریان رو به بابا گفتم ، اون خیلی عصبانی شد و به فتانه کلی بد و بیراه گفت و قدغن کرد از این به بعد منصور پاشو خونمون بذاره. حالا فتانه این جوری تلافی خبر چینی منو کرد.
    ـ خب تو چرا خبر چینی کردی؟
    ـ نمیشه اسمش رو خبر چینی گذاشت . اولا من جلوی خود فتانه به بابا گفتم منصور دوسه روزه میاد خونمون ، ثانیا اگه نمی گفتم فتانه فکر می کرد که از منصور خوشم میاد

    [​IMG]
    ـ خوب پس اگر از دست بابات ناراحت نیستی و به قول خودت از این خبر چینی هم ناراحت نیستی ، دیگه برای چی ناراحتی؟​
    ـ آخه توی این دوروز رفتار بابا خیلی فرق کرده. نمی دونم فتانه چی بهش گفته که این قدر تغییر کرده. توی خونه مدام صحبت از ازدواج و این حرفاست.
    ـ نکنه منصور...
    نگذاشت جمله اش را تکمیل کنم و گفت: منم از همین می ترسم.
    یعنی پدرت قبول می کنه که تو با منصور ازدواج کنی؟
    ـ نه محال بود قبول کنه ولی نمی دونم این فتانه چی کار کرده که بابا راضی شده.
    ـ ببین الناز آدم باید منطقی فکر کنه و تصمیم بگیره . تو اگر به منصور علاقه داری نباید فکر کنی که فامیل فتانه اس یا زنش طلاق گرفته و بچه دار نمیشه و اگر هم بهش علاقه نداری باید صاف و پوست کنده بهش بگی نه، فوقش یه کتک دیگه اس و تا یه مدتی هم فتانه بهت کم محلی می کنه که به نظر من ارزش اینو داره که آدم همسر کسی بشه که بهش علاقه نداره. حالا تو به این آقا منصور علاقه داری یا نه؟
    ـ نمی تونم خودم رو راضی کنم که همسرش بشم .
    - حتما بخاطر فتانه؟
    ـ خب اونم یه دلیله ولی من همیشه دلم می خواسته بچه دار شم.
    ـ پس از خود منصور بدت نمیاد. خب خودش بهت گفته که بچه دار نمیشه؟
    ـ نه تازه گفت همسرش بچه دار نمی شده چون می دونسته منصوربه بچه خیلی علاقه داره ، خودش تقاضای طلاق میده.
    ـ خب تو برات مهم نیست که انتخاب دومی؟
    ـ میگه بخاطر دل مامانش با مونا ازدواج کرده. پس من انتخاب دوم نیستم.
    ـ حالا خودش تورو انتخاب کرده؟
    ـ نمی دونم ... ولی هر وقت می بینمش خیلی بهم توجه می کنه.
    ـ پس تو مشکلت چیه؟
    ـ مشکلم اینه که نمی خوام به دل فتانه راه بیام.
    ـ حالا تو از کجا می دونی که فتانه موافقه که تو زن منصور بشی؟
    ـ برای اینکه تا حالا فتانه هیچ کاری واسه من نکرده ، حالا چطور دایه ی مهربون تر از مادر شده؟
    ـ شاید منصور ازش خواهش کرده و شایدم می خواسته تو از اون خونه بری و تا دیده منصور به تو علاقه منده به ضرب المثل معروف ( تا تنور داغ است باید نان را چسباند) استناد کرده و فهمیده برای اینکه از دست تو راحت شه ، باید به منصور کمک کنه.
    ـ همین دیگه، اگر بدونم اون راضیه من با منصور ازدواج کنم صد سال دیگه هم به منصور جواب نمیدم.
    ـ پس با این حساب تو هیچ وقت شوهر نمی کنی . چون فتانه از خداشه که تو ازدواج کنی و بری ، حالا دیگه فرق نداره با چه کسی ، ولی مسئله اینجاست که الان منصور حاضر و آماده ست. یک روز هم که زودتر از دست تو خلاص شه ، بازم یک روزه.
    الناز در حالیکه می خندید ، گفت: جدی باش رمینا .
    ـ باور کن جدی میگم. من عقیده دارم اگر به منصور علاقه داری ، بقیه این حرفا رو بریز دور و باهاش ازدواج کن . حداقل حسنی که داره اینه که دیگه مجبور نیستی قیافه ی فتانه رو ببینی. حالا از منصور بگو.
    ـ آخه چی بگم؟
    ـ چند سالشه؟ خوشگله؟ پولداره؟ چی کاره اس؟ مودبه ؟ تحصیلکرده است ...؟ فعلا همین!
    ـ سی و چهار ساله اس. قیافه اش هم بد نیست به دل می شینه. از وضع مالی منصور اطلاعی ندارم ولی می دونم که نمایشگاه ماشین داره . مودبم هست یا حداقل جلوی من این طوری رفتار می کنه. میدونم که مهندسه ، اما نمی دونم الکترونیک خونده یا عمران.
    ـ تو چندسالته؟
    ـ بیست و هفت سال.
    ـ دروغ میگی. نمی خواستم بگم تفاوت زیادی دارین ، همین طوری پرسیدم.
    ـ باور کن بیست و هفت سالمه.
    ـ من فکر می کردم یا همسن منی یا فوقش یک سال از من بزرگتری.
    ـ نخیر ، اشتباه فکر کردی .
    قیافه ی ناراحتی به خودم گرفتم و گفتم: حالا چیکار کنم به مامانم چی بگم.
    ـ یعنی چی؟
    ـ وای الناز من دیگه نمی تونم با تو حرف بزنم.
    و به الناز که چپ چپ نگاهم می کرد ، گفتم: ااا چرا متوجه نیستی ما دیگه نمی تونیم باهم دوست باشیم ، چون مامانم اجازه نمی ده با بزرگتر از خودم دوست بشم.
    ـ خب پس معطل نکن برو بیرون ، دیگه ام این طرفا آفتابی نشو ...
    و با اخم نگاهم کرد.
    ـ اااا... چقدر هم مثل آقای پرونی اخم می کنی. راستی توی این دوروز منصور رو دیدی؟
    ـ نه .
    ـ از من می شنوی خودتو بهش نشون نده و گرنه پشیمون میشه.
    ـ رمینا تو امروز کار نداری؟
    ـ پس الان دارم چیکار می کنم ؟ ببخشید به نظر شما مشاوره و راهنمایی کار نیست؟ خوب بود از دوماه پیش ازم وقت بگیری و بعد هم ده هزار تومن پول بدی تا باور کنی اومدی مشاوره. این دوره زمونه دیگه نمیشه واسه کسی مفتی کاری انجام بدی.
    در همین هنگام صدای آقای فرهنگ را که گفت « خانم رسام چند لحظه تشریف بیارید . » شنیدم. الناز دستهایش را به علامت دعا بالا برد و گفت:خدا را شکر.
    در حالیکه می رفتم گفتم: اگر من شماره تلفن این منصور رو گیر بیارم بلدم چی بهش بگم که بره و پشت سرش رو هم نگاه نکنه.
    و یکسره به اتاق آقای فرهنگ رفتم. پس از شنیدن دستوراتش از اتاق خارج شدم که تلفن به صدا در آمد. گوشی را برداشتم گفتم: بله؟
    ـ الو ، سلام خانم ، می خواستم با اقای فرهنگ صحبت کنم.
    ـ متاسفم ایشون الان جلسه دارند.
    ـ خانوم کار من خیلی ضروریه ، شما لطفا تلفن رو وصل کنید.
    ـ آقای محترم به من دستور دادن موقع جلسه تلفن به اتاق ایشون وصل نکنم.
    مرد صدایش را کمی بلندکرد و گفت: من فرهنگ هستم ، برادر زاده ایشون . کار مهمی باهاشون دارم .حالا لطف کنید تلفن رو وصل کنید.
    ـ خب از اول خودتون رو معرفی کنید . من که علم غیب ندارم که شما آقای فرهنگ هستید.
    و روی دکمه فشار دادم و گفتم: آقای فرهنگ برادر زادتون پشت خط هستن. صحبت می کنید؟
    ـ به ایشون بگید هر تصمیمی بگیرند از نظر من بلامانع و قابل اجراست.
    ـ آقای فرهنگ فرمودند که هر تصمیمی که شما بگیرید از نظر ایشون قابل اجرا و بلا مانع است.
    ـ ولی من می خوام با ایشون صحبت کنم.
    ـ اگر دوباره داد و فریاد نمی کنید باید بگم که من دیگه نمی تونم به اتاق ایشون وصل کنم.
    ـ به ایشون بگید تا نیم ساعت دیگه با من تماس بگیره.
    و قطع کرد. گوشی را با حرص روی تلفن کوبیدم و غریدم: مثل اینکه از من ارث باباش رو طلبکار بود. من فرهنگ هستم برادر زاده ایشون.
    ـ چیه ؟ حالا چرا حرصت رو سر تلفن خالی میکنی؟
    الناز بود که در حالیکه عینکش را مجددا به چشم داشت ، روبرویم ایستاده بود.
    ـ فکر می کنه تقصیر منه که آقای فرهنگ باهاش صحبت نکرده.
    ـ خوشم اومد بالاخره یکی پیدا شد روی تورو کم کنه.
    ـ باشه نشونش میدم.
    ـ مثلا چیکار می کنی؟ یادت رفته اون کیه؟ با یه اشاره اخراجت می کنه.
    ـ از نظر من اون یک آدم معمولیه همین و بس.
    ـ آهان ... ولی فکر نمی کنم آقای فرهنگ همچنین عقیده ای داشته باشه.
    ـ بره بمیره لعنتی ... جواب اینکه بدون خداحافظی تلفن رو قطع کرد ، بهش میدم.
    ـ اینقدر حرص نخور ...من تعجب می کنم ، آقای فرهنگ که خیلی مودب و با نزاکته.
    ـ آره خیلی مودبه ! مگه تو ازش تعریف کنی. پس بمونه تا به آقای فرهنگ بگم نیم ساعت دیگه باهاش تماس بگیره.
    ـ بهتره که باهاش بد قلقی نکنی. مگه نمی خواستی واسه تحقیقت ازش پول بگیری؟
    ـ از این آدم بی جنبه؟ پولش تو سرش بخوره.
    ـ تا حالا عصبانیتت رو ندیده بودم. قیافه رونگاه کن.
    ـ ببینم توکه کار داشتی ، پس اینجا چیکار می کنی؟
    ـ می خوام یه زنگ بزنم به آقای فرهنگ و از اینکه حال تورو گرفته تشکر کنم.
    می خواستم جواب الناز را بدهم که تلفن زنگ زد . گوشی را برداشتم و گفتم: بله؟
    ـ الو وصل کنید اتاق آقای فرهنگ.
    ـ جلسشون هنوز تموم نشده.
    و پیش از اینکه بتواند حرفی بزند ، گوشی را قطع کردم .
    ـ آقای فرهنگ بود؟
    ـ حیف از آقا که اول فامیل این بذاری .
    ـ رمینا هیچ می فهمی داری چیکار می کنی؟
    ـ یه آدم بی ادب رو می خوام با ادب کنم. هر چند کار سختیه .
    چند دقیقه بعد جلسه آقای فرهنگ تمام شد و همراه دو مرد از اتاقش بیرون آمد. بعد از اینکه از آنها خداحافظی کرد ، به طرف ما آمد و گفت: چند تا تلفن داشتم خانم رسام؟
    ـ آقای مظفری، آقای شجاعی، و خانم مهرپرور.
    آقای فرهنگ قصد رفتن کرد که الناز گفت: راستی آقای فرهنگ هم تماس گرفتن و گفتن که باهاشون تماس بگیرید.
    ـ خانم رسام لطف کنید شماره تماس فربد را بگیرید.
    شماره را گرفتم و گوشی را به او سپردم. به الناز نگاه کردم ، به نظر نگران می آمد. نگرانی الناز برایم جالب وخنده دار بود. الناز که متوجه لبخندم شد ، با حرص صورتش را از من برگرداند . بی اختیار حواسم متوجه مکالمه آقای فرهنگ شد.
    ـ الو فربد ... سلام چطوری؟... ممنون ... گفتم عمو جان هر چی تو تصمیم بگیری ... می دونم حق با توئه ، ولی من چی کار می تونم بکنم؟ ... تو بهتر می تونی سر عقل بیاریش ... نه ، خدانگهدار ...
    وگوشی را دوباره به دست من داد و گفت: شماره آقای مظفری رو بگیرید ، از توی اتاقم صحبت می کنم .
    و رفت.
    الناز در حالی که خوشحال به نظر می رسید ، گفت: بیا ادب و نزاکت رو دیدی؟ هر کس دیگه ای جای آقای فرهنگ بود تا الان به رئیس شرکت گفته بود چه دسته گلی به آب دادی. من اگر جای تو بودم دیگه باهاش این طوری برخورد نمی کردم.
    ـ حالا که جای من نیستی . در ضمن تشریف ببر ، چون می خوام به کارم برسم. دلم می خواد این نونی که می خورم حلال باشه.
    ـ آخه دوتا تلفن جواب دادن هم شد کار که می خوای نونت حلال باشه؟
    ـ نه ، چهار تا خط کشیدن کاره ...
    ـ نخیر اینطوری نمیشه ، باید یه فکر اساسی برای این زبون تو بکنم.
    ـ باشه فکر کن ، ولی زیاد به خودت فشار نیار . جان الناز من راضی نیستم.
    صدای زنگ تلفن به الناز فرصت نداد که جواب من را بدهد . گوشی را برداشتم و گفتم: بله؟
    ـ الو شرکت میلاد؟
    ـ بله.
    ـ سلام خانم. حالتون خوبه؟
    ـ سلام متشکر .
    ـ ببخشید خانم گلچین امروز شرکت هستند؟
    ـ بله ، تشریف دارند.
    و با دستم به الناز اشاره کردم که یعنی با تو کار دارند و گوشی را از گوشم کمی دور کردم تا الناز صدای مخاطب را بشنود.
    ـ می تونم با ایشون صحبت کنم؟
    الناز با حرکت دست به من فهماند که جوابش منفی است.
    ـ متاسفانه ایشون جلسه دارند . اگر پیغامی دارید بفرمایید.
    ـ نه ، کار خاصی که ندارم. ببخشید جلسه شون کی تموم میشه؟
    ـ ساعت مشخصی نداره. در ضمن بعد از جلسه از شرکت خارج میشن.
    ـ فردا چه ساعتی تماس بگیرم می تونم با ایشون صحبت کنم؟
    ـ قبل از ده .
    ـ ممنون خانم. خداحافظ .
    گوشی را گذاشتم و از الناز که با هیجان می پرسید « چی می گفت ؟ » پرسیدم : کی بود؟
    ـ منصور . حالا چی می گفت؟
    ـ چرا باهاش حرف نزدی دیوانه؟
    ـ چی گفت که گفتی قبل از ده؟
    ـ گفت کی جسد الناز رو به قبرستون منتقل می کنند ، گفتم قبل از ده.
    ـ رمینا!
    ـ گفت فردا چه ساعتی تماس بگیرم می تونم با الناز بی شعور صحبت کنم.
    ـ از حالا دارم بهت میگم فردا وصل نکنی اتاق من ها!
    ـ آخه چرا؟
    ـ چون چ چسبیده به را!
    ـ نه بابا! عجب دلیل قانع کننده ای! جدی می گم ، آخه چ......را؟
    تا الناز دهانش را باز کرد ،گفتم: فقط نگی چون چ چسبیده به را که یکی می زنم تو سرت!
    الناز در حالیکه می خندید ، گفت: جدی میگم ، فردا یه طوری دست به سرش کن.
    ـ باشه ،بهش میگم این الناز آدم نیست ، توام لازم نیست عمر و جوونیت رو پای یه دیوونه بریزی. یه سر بیا شرکت منو ببین ، یه وقت دیدی به دلت نشستم و پسندیدیم.
    ـ اگه بیاد که پسندت می کنه ، ولی اگه تو اونو پسند نکردی چی؟
    ـ من ندیده پسندیدمش ، تو نگران نباش.
    ـ ای بابا مثل اینکه هنوز هیچی نشده رقیب پیدا کردم.
    ـ خب سن و سال منم داره میره بالا. باید به فکر خودم باشم . اصلا می دونی چیه؟ فکر منصور رو از سرت بیرون کن که مال خودمه.
    ـ پس تکلیف این سیزده سال اختلاف سن چی میشه؟
    ـ توام توی این بحران کمبود شوهر چه ایرادای بنی اسرائیلی می گیری ها! سیزده سال تفاوت سنی دیگه چیزی نیست که من به خاطرش این فرصت استثنایی رو از دست بدم.
    ـ پس مبارکه باید شیرینی بدی.
    ـ چشم حتما ...
    و از داخل کیفم بسته ی آدامسی بیرون آوردم و گفتم: پس فعلا این خدمتتون باشه تا فردا شیرینی هم بیارم.
    ـ پس لطفا خشک بگیر . من با شیرینی تر میونه خوبی ندارم.
    ـ باشه . چون سرحالم واست خشکش می کنم.
    ـ الناز درحالیکه می خندید ، از جا برخاست و گفت: تو دیوونه ای!
    ـ نه به اندازه ی تو.
    ـ در هر صورت فردا با منصور صحبت نمی کنم ، پس یه کاری نکن که غرورش جریحه دار بشه. فهمیدی؟
    ـ آره ، دیگه مطمئن شدم که تو یه الاغ به تمام معنایی . از جلوی چشام دور شو که نمی خوام ببینمت.
    وارد ساختمان شدم و به طرف راه پله حرکت کردم. پاگرد دوم را طی کرده بودم که عماد و بهروز و فرزاد را دیدم که به ردیف روی پله کنار هم نشسته و به من خیره شده بودند. به امید این که یکی از آنها از جایش برخیزد ، دو پله دیگر بالا رفتم و درحالیکه سعی می کردم خونسرد باشم ، گفتم: لطف کنید برید کنار.
    بدون اینکه به خودشان تکانی بدهند ، شروع کردند به خندیدن. پس از چند لحظه عماد گفت: می دونی چیه؟ ما تصمیم گرفتیم تورو ادب کنیم.
    با عصبانیت گفتم: هر چی باشه از شماها بی ادب تر نیستم ، حالا پاشید که اصلا حوصله تون رو ندارم.
    بهروز گفت: فکر می کنی ما حوصله تو رو داریم؟ از خود راضی ...
    ـ پس اگه این طوریه یه جوری برنامه ریزی کنید که منو تو راه پله ها نبینید.
    فرزاد گفت: خوب شد گفتی وگر نه همچین فکری به ذهنمون خطور نمی کرد.
    ـ چون می دونستم همچین راه حلی به عقل ناقص تو نمی رسه گفتم.
    عماد در حالی که سعی می کرد نخندد ، گفت: هرکی به ما کم محلی و توهین کنه حق نداره توی این مجتمع زندگی کنه. پس بهتره هر وقت از کنار ما رد میشی اول عرض ادب کنی . چون ما از دخترایی که سلام کردن رو یاد نگرفتند زیاد خوشمون نمیاد.
    ـ به جهنم که خوشتون نمیاد . در ضمن این حرفو تو گوشتون فرو کنید که من مثل بقیه دخترای این مجتمع ترسو نیستم که به حرف شما سه تا بی خاصیت اهمیت بدم. حالا تا بیشتر از این ضایع نشدید از جلوی چشمام گم شید.
    عماد درحالیکه بلند می شد ، گفت:همه ی این حرفا یادم می مونه.
    ـ برام اهمیت نداره.
    بهروز هم بلافاصله بلند شد و گفت: حسابتو می رسم . حالا ببین.
    ـ ولی من اصلا تو رو به حساب نمیارم .
    و به فرزاد نگاهی کردم و گفتم: تشریف نمی برید؟
    ـ یه بلایی سرت میارم که روزی صد بار بگی فرزاد غلط کردم.
    ـ به همین خیال باش.
    در حالیکه سرش را به علامت تهدید تکان می داد ، همراه آن دو از پله ها پایین رفت. به سرعت پله ها را بالا رفتم و وارد خانه شدم . با صدای بلند سلام کردم.
    مامان از آشپزخانه بیرون آمد و گفت: دیر کردی!
    ـ نمی دونی مامان چه ترافیکی بود !
    و به اتاقم رفتم. پس از چند لحظه در حالیکه موهایم را برس می کشیدم ، به هال رفتم و با دیدن چای گفتم: به به عجب چای خوشرنگیه ... مامان داری پیشرفت می کنی ها!
    ـ نوش جان .
    به مامان نگاهی انداختم و لبخند زدم.
    ـ چیه ؟ این لبخند برای چی بود؟
    ـ وا! همین طوری لبخندزدم ، نمی دونستم اشکال داره.. دیگه اینکه اخم نداره عزیزم.
    ـ رمینا زبون نریز .
    ـ چشم شما جون بخواه ...
    و یه جرعه از چای نوشیدم . مامان دستپاچه به نظر می رسید و دائم ناخن شست اش را زیر بقیه ناخن هایش می برد و با این صدای دلخراشی ایجاد می کرد. مامان هر وقت هیجان زده و مضطرب بود ،این کار را می کرد. مطمئنا اگر پدر اینجا بود ، می گفت: عزیزم ... خانومم دلم داره ریش میشه ، این کارو نکن.
    مامان هم چند دقیقه این عمل را ترک می کرد و دوباره تکرار می کرد.
    ـ مامان چیزی شده؟
    ـ نه سرم درد می کنه . میرم یه کمی استراحت کنم.
    ـ راحت باشید .
    مامان در حالیکه برمی خاست ، گفت: اگر برای شام بیدار نشدم منتظر نمون تو شامتو بخور.
    ـ شما دو ساعت استراحت می کنید و بعد باهم شام می خوریم.
    ـ شنیدی چی گفتم؟
    ـ بله شنیدم ، ولی من تنهایی شام نمی خورم.
    ـ پس گرسنه می مونی!
    ـ باشه اشکالی نداره.
    ـ رمینا سربه سر من نذار .باشه؟
    ـ چشم ، چشم . بفرمایید.
    با رفتن مامان به فکر فرو رفتم . یعنی چه چیز باعث شده بود که مامان این طوری بشود؟ یعنی باز به یاد بابا و روزبه افتاده بود؟ یعنی دوباره برای خانه و زندگی گذشته اش دلتنگ شده بود؟ ای کاش مامان گذشته و هرچیزی که به آن مربوط می شد را فراموش می کرد.
    خدایا من چه کارکنم؟ مگر چقدر ظرفیت دارم؟ دیگه تکمیل تکمیل ام به خدا ... برخاستم و به اتاقم رفتم.
    عجب روزی بود ، اون از جریان راه پله و اینم از مامان . خودم را روی تخت انداختم.
    با شنیدن نامم ازخواب بیدار شدم. مامان عصبانی مقابل تختم ایستاده بود: خیلی لجباز شدی رمینا .
    ـ لجباز نیستم . فقط دلم نمی خواد تنهایی غذا بخورم .
    ـ زود پاشو بیا شامت روبخور .
    و از اتاقم خارج شد.
    برای خودم مقداری برنج کشیدم و به مامان که پی در پی با قاشق و چنگال ظرف سالاد مقابلش را زیرو رو می کرد ، خیره شدم. مقداری سس روی سالادش ریختم و گفتم: حالا قاطی کنید.
    مامان چنان نگاهی به من کرد که بی سروصدا مشغول خوردن شدم و تا آخر شام جرات یک کلمه حرف زدن پیدا نکردم. مامان که گویی منتظر بود من غذایم تمام شود به محض شنیدن جمله ی « دستتون درد نکنه » میز شام را ترک کرد.
    به وضع اشپزخانه سروسامانی دادم و به هال رفتم.مامان مقابل تلوزیون نشسته بود و ظاهرا به فیلمی که پخش میشد نگاه میکرد. ولی مطمئن بودم که حواسش جای دیگری است. کنارش نشستم و گفتم: مامانی نمیخوای بگی چی شده؟
    ـ چیزی نشده ...
    و خواست برخیزد که دستش را گرفتم و گفتم: مامان به من بگو . همیشه باید یکی باشه که به حرف آدم گوش بده.
    ـ فرامرزم هر وقت می خواست حرفی از زیر زبونم بیرون بکشه ، همین حرف رو می زد .
    ـ ولی من مطمئنم بابا می خواسته شما با حرف زدن خودتون رو سبک کنید.
    ـ آخه من چی بگم؟
    ـ همه چیز رو ... من بچه نیستم که شما حرفاتون رو سانسور می کنید . الان شما فقط منو دارید و منم به جز شما کسی رو ندارم و قرار نیست مشکلاتمون رو از هم پنهان کنیم ولی اگر شما همچین تصمیمی داشته باشید منم شما رو الگوی خودم قرار میدم.
    مامان نفس عمیقی کشید و گفت: امروز یکی اومده بود دیدنم .
    پس درست حدس زده بودم . برای اینکه کارش را راحت کنم ، گفتم: خوب ... اون آقاهه کی بود؟
    مامان با تعجب گفت: تو دیدیش؟
    ـ نه افتخار دیدنشون رو نداشتم ،فقط بوش رو حس کردم.
    ـ منظورت چیه؟
    ـ اول که وارد خونه شدم بوی ادکلن حس کردم. پیش خودم فکر کردم که شما سراغ ادکلن مورد علاقه پدر رفتید ولی الان که گفتید یکی اومده بود دیدنم ، حدس زدم که این بو باید مربوط به همین شخص باشه. درست حدس زدم نه؟
    ـ آره ... البته اون فامیل ماست.
    ـ فامیل ؟ ولی تا اونجایی که یادمه ما فامیل نداشتیم.
    ـ چون تو تاحالا ندیدیش و البته این نسبت خیلی نزدیکه .
    ـ پس حتما اون از طرف پدره .
    ـ درست حدس زدی.
    ـ چون پدر تک فرزند بوده ، پس عمو و پسر عمو نبوده . فامیل مادری پدر هم نبوده ، پس می مونه فامیل پدری.
    ـ فرامرز تک فرزند نبوده ، یه برادر دیگه ام داره.
    با تعجب به دهان مامان چشم دوختم ، ولی مامان حرف دیگری نزد .
    ـ شما از این موضوع بی خبر بودید؟
    ـ نه .
    ـ پس به چه دلیل همچین دروغی به ما گفتید؟ حتما پس فردا سرو کله عمه و دایی و خاله هم پیدا میشه.
    ـ نه ، در مورد من هرچی می دونی واقعیت داره . اما در مورد پدرت تنها دروغی که به شما گفته شده اینه که پدرت تک فرزند بوده.
    ـ پس به چه دلیلی وجود عمو رو منکر شده؟
    ـ من نمی دونم ... یعنی مثل تو بد پیله نبودم که پدرت موضوع رو تعریف کنه.
    ـ چه موقع پدر و عمو روابطشون رو قطع کردند؟
    ـ بیست، بیست و یک سال پیش .
    ـ یعنی تقریبا دوسال بعد از ازدواج شما ... پس چطور شما از این موضوع بی اطلاع هستید؟ شما هم دختر عمو و هم همسر پدر بودید چطور چیزی متوجه نشدید؟ یعنی پدر براتون توضیح نداد به چه علت با عمو قطع رابطه کرده؟
    ـ نه... یعنی فرامرز نمی خواسته در این رابطه حرفی بزنه ، منم به خواسته اش احترام گذاشتم.
    ـ به خاطر شما نبوده؟
    ـ چطور همچین فکری به ذهنت رسید؟
    در حالیکه سعی داشتم به طریقی خودم را رفع و رجوع کنم گفتم: خب ، آخه شما اصلا حرف نمی زنید . بعد از این همه سال امروز بهم خبر می دید که من یه عمو دارم ... شاید اگر شمام جای من بودید همین فکر به ذهنتون می رسید ... البته من منظوری نداشتم ، یعنی قصد نداشتم به شما بی احترامی کنم.
    ـ ولی این کارو کردی .
    ـ مامان این یه حدس بود ... یه سوال، فکر نمی کردم از دستم دلگیر بشید . در هر صورت ازتون معذرت می خوام ، بهتر نیست برای اینکه دوباره سو تفاهم نشه هرچی که می دونید رو برایم تعریف کنید؟ آخه من خیلی گیج شدم.
    ـ آخه دختر تو چقدر بد پیله ای؟ گفتم که من از چیزی خبر ندارم. به خاطر پدرتم کنجکاوی نکردم.
    با ناباوری گفتم: یعنی حدس هم نمی زنید .
    مامان لحظه ای فکر کرد و گفت: فرامرز از بی عاطفه شدن او عذاب می کشید .
    ـ بی عاطفه شدن؟ یعنی قبلا بی عاطفه نبوده؟
    ـ نمی دونم ... ولی از نظر من اون بی عاطفه ترین آدم روی زمین بود ... ولی فرامرز اینطور فکر نمی کرد . بعد از اینکه بی هیچ دلیل قانع کننده ای بی توجه به مخالفت های فرامرز و دلتنگی های پدر و مادرش از ایران رفت ، اینو کم کم حس کرد.
    ـ کم کم؟ ولی چطور ممکن شد؟
    ـ از اون موقع که حتی برای مرگ مادرش به خودش زحمت نداد بیاد ایران و مادرش رو برای آخرین بار ببینه ، دیگه مطمئن شد و اونو فراموش کرد.
    ـ اسم عموچیه؟
    ـ فریبرز .
    اسم فریبرز به گوشم آشنا بود. مطمئن بودم که قبلا این اسم به گوشم خورده بود ولی فکرم مشغول تر از اون بود که بتوانم به این موضوع فکر کنم. دلم می خواست بیشتر در مورد عموبدانم. با کنجکاوی پرسیدم: مامان ... عمو چند سالشه؟
    مامان با عصبانیت نگاهم کرد و گفت: این قدر عمو عمو نکن.
    برای اینکه بهانه ای برای سکوت دستش ندهم ، گفتم: چشم...نگفتید چند سالشه؟
    ـ سه سال از پدرت کوچیکتره .
    ـ هم سن شماست؟
    مامان سری به علامت تایید تکان داد.
    ـ خب پس چرا صحبت نمی کنید؟ مثل اینکه منتظرید من ازتون بپرسم ، خب بگید چی گفت؟ نگفت چرا یاد ما کرده؟
    جواب مامان تنها سکوت بود. از سکوت همیشگی مامان کلافه شدم ، چند لحظه صبر کردم تا آرام شود و دوباره پرسیدم: برای چی اومده سراغ ما؟ چطوری آدرس مارو پیدا کرده بود؟ شما برای چی اینقدر ناراحتید؟ اینکه ناراحتی نداره ، داشتن یه فامیل توی این روزگار وا نفسا خیلی عالیه. این سکوت شما چه دلیلی می تونه داشته باشه؟ نکنه شما رو یاد پدر انداخته؟
    ـ نه .
    ـ پس چی؟
    ولی جواب باز هم سکوت بود:.
    ـ بچه داره؟
    ـ نمی دونم .
    ـ یعنی شما نپرسیدی ؟ اونم چیزی نگفت ؟
    ـ نه .
    ـ پس چرا نموند منو ببینه؟
    ـ نمی دونم . رمینا اینقدر پیله نکن.
    ـ آدرسی، شماره تلفنی ، چیزی نداد؟
    ـ نه .
    ـ دوباره میاد اینجا ما رو ببینه ؟
    ـ احتمالش کمه.
    ـ چرا؟ شما ازش خواستید سراغ ما نیاد؟
    ـ درست فهمیدی .
    ـ شما باید نظر منو هم می پرسیدید.
    ـ دلم نمی خوادبا عموت ارتباط داشته باشم.
    ـ شما همچین حرف می زنید انگار صد پشت غریبه اس. ما باید یکی رو داشته باشیم که وقت گرفتاری به دادمون برسه.
    ـ ما از پس گرفتاری های خودمون برمیایم. نیازی به کسی نداریم.
    ـ ولی من اینطور فکر نمی کنم.
    ـ تو باید به خواسته ی من و پدرت احترام بذاری. این طور فکر نمی کنی؟
    ـ حالا که مجبورم چون شما حق انتخاب به من ندادید .
    و برخاستم.
    ـ سعی کن منو درک کنی.
    ـ با این توضیحاتی که شما به من دادید و این دلایل قانع کننده ، مگه می تونم درک نکنم؟
    ـ اگر می دونستم این طوری برخورد می کنی ، اصلا بهت نمی گفتم.
    ـ شاید چون فکر کردید بعدا می فهمم ، ترجیح دادید خودتون موضوع رو بهم بگید. هر چند که حالا هم چیز زیادی بهم نگفتید.
    ـ بیشتر از این چیزی ندارم که بهت بگم.
    ـ امیدوارم همین طور باشه.
    ـ همین طوره .
    ـ میشه بگید چرا از دیدن دوباره ی عمو ناراحتید؟
    ـ حالاکه فرامرز نیست دلم نمی خواد با فریبرز ارتباط داشته باشم.
    ـ فکر نمی کنید دلیل بچگانه ای یاشه؟
    ـ از نظر خودم نه ... در ضمن دیگه نمی خوام چیزی بشنوم .
    ـ هر چی شما بگید .
    ـ حالا برو بخواب.
    ـ اجازه دارم قبل از خواب مسواک بزنم؟
    ـ رمینا مودب باش.
    ـ چشم مامان، شما عصبانی نشید .
    و برای اینکه مامان قهر نکند ، گفتم: امیدوارم خوب بخوابید.
    ـ توام همین طور . شب بخیر.
     
    آخرین بار توسط مدیر ویرایش شد: ‏31/3/19
    Ghaida، M!TRA و بر فراز اندیشه از این ارسال تشکر کرده اند.
  2. عضو جدید

    تاریخ عضویت:
    ‏7/4/22
    ارسال ها:
    1
    تشکر شده:
    0
    امتیاز دستاورد:
    1
    جنسیت:
    زن
    بقیه داستان چی پس؟