1. مهمان گرامی، جهت ارسال پست، دانلود و سایر امکانات ویژه کاربران عضو، ثبت نام کنید.
    بستن اطلاعیه

❥ تلخ نوشته ❥

شروع موضوع توسط FariBa ‏31/3/12 در انجمن زمزمه های آشنا

  1. کاربر ارزشمند❤

    تاریخ عضویت:
    ‏15/9/14
    ارسال ها:
    449
    تشکر شده:
    4,187
    امتیاز دستاورد:
    113
    کنار خیابان ایستاده بودم... نمی‌دانم به کجا خیره بودم... صدای بوقِ ممتدی مرا از خیالاتم بیرون کشید... نگاهم به ماشینی افتاد... مردی شبیه تو... شبیه آخرین تصویری از توکه با پیراهن لیموییِ محبوبت به من نگاه می‌کرد... کمی تکیده و خسته ، درست مثل خودت...اشک...
    چشمانم خیس شد... درد مرموزی به قلبم چنگ انداخت... هیچ گوشه ی دنجی آنجا ندیدم که راحت گریه کنم... همان جا ،درست کنارِ خیابان با صدای بلند گریستم... به خودم آمدم دختری که چهره اش یادم نیست کنارم ایستاده بود و دستانم را گرفته بود...
    حالت خوبه؟ ... خبری بدی شنیدی؟ آب میخوای برات بگیرم؟ ..سرم را تکان دادم...گفتم میدونی بی کسی یعنی چی؟ من بی کس شدم ...دیگه هیچ کس نیست... گفت آره میفهمم منم پدر و مادر ندارم...ولی خدا هست .. بیا بریم پیش من تا آروم شی، تو یه خوابگاه نزدیک اینجا اتاق دارم.... و تاجایی که توانستم گریه کردم... شانه میخواستم عمو... خدا برایم رسانده بود... در آغوش یک غریبه گریستم...
    قلبم درد می‌کند عمو... قلبم شکسته... قلبِ شکسته فقط حرف نیست... من دارم دردش را تحمل میکنم ... نمی‌توانم به عکست نگاه کنم، قاب عکس کوچکی که موقع رفتن با دستان خودت به من دادی...میگذارمش داخل کمد... چطور به عکست نگاه کنم وقتی منتظرم یکی از همین روزها زنگ بزنی بگویی :سلام عزیزم ، صبحت بخیر ، کی میای ببینمت؟...
    زنگ بزن عمو...
    اشک...
     
    Milaad، saddaf، نفحات و یک نفر دیگر از این ارسال تشکر کرده اند.
  2. کاربر ارزشمند❤

    تاریخ عضویت:
    ‏15/9/14
    ارسال ها:
    449
    تشکر شده:
    4,187
    امتیاز دستاورد:
    113
    دوروزِ سخت را پشت سر گذاشته ام... حسِ کرختی و سستیِ عجیبی دارم... دوازده ساعت خوابیده ام، بدون قرص... و این عجیب ترین چیزی ست که در این سال‌های اخیر تجربه کرده ام... کابوس ندیدم اما خوابهای درهم و برهم... پر از گریه... با آدمهایی که هستند و آنهایی که دیگر نیستند... پاییزِ آمده... مهرش بی مهر است... مهرش تنهاست.. مثل زنی که موهایش را جلوی آینه با دستانِ لرزانِ خودش می بافد و می‌خواهد آخرین کار را خودش با قدرت و جسارت انجام دهد...
    پریشب خانه ی "م" بودم ...از آخرین باری که آنجا بودم زمان زیادی می‌گذرد... سعی کردم چشمانم را گهگاه بدزدم و چیزی نبینم تا ذهنم چیزی را ثبت نکند... موهای شقیقه اش سفید شده و چهره اش برایم دیگر آشنا نبود.. چای ریخت، با حلوای سیاه خوردم... تسلیت گفت ... چند قطره اشک ریختم...به من نگاه نمی‌کرد اما من نگاهم را برنداشتم ... میخواستم آخرین لحظه ها را به یاد بسپارم...ما آرامشِ هم نبودیم...دردِ مشترکی مارا برای مدتی کنار هم نگاه داشت... فراموشیِ آدمی که دوستش داشتیم ولی نداشتیمش...این از بزرگترین جنایاتی است که انسان‌ها اول در حق خودشان و بعد در حق دیگری مرتکب می‌شوند...تنها چند لحظه برایم کافی بود تا تمام آنچه را که با او از سر گذرانده بودم به یاد بیاورم... خانه اش بوی سیگار میداد... سیگارش را عوض کرده بود... گوشه ی کاناپه کز کرده بود و چمدان هایش کنار در ورودی بود ... گفت باورم نمیشود خودت آمدی...چیزی نگفتم... باید با او روبه رو میشدم تا بتوانم گذشته را پشت سر بگذارم و بروم... مدارک و اسناد را روی میز گذاشتم... بلند شدم که بروم... گفت می‌شود بیشتر بمانی؟! ... نشستم... بلند شد و روبه رویم نشست...کمی به سکوت گذشت و نگاهمان در هم گره خورد... هیچ حسی نداشتم... نه عصبانی بودم نه غمگین... نه خجالت زده و نه پشیمان... من تمام سعی ام را کرده بودم... همه چیزم را گذاشته بودم که شاید یک نفر به زندگی برگردد و من رسالتم را انجام داده می دانستم... نخواست و نشد .. تمام...
    دستانش را دراز کرد که دستانم را بگیرد... سرم را تکان دادم... دندان‌هایش را بهم فشرد... اگر حرفی نداری من بروم!؟... سرش را بلند کرد چشمانش کاسه ی خون بود و اشک... گفتم عادت میکنی... چندین ماه گذشته... زنده ماندیم و زندگی کردیم...بلند شدم ، تمام وجودم را برداشتم که با خودم ببرم... صدایم کرد... برگشتم... درنایی کاغذی به دستم داد... یاد اولین درنایی افتادم که رویِ صندلی آهنی کافه برایم درست کرده بود. . لبخند زدم... رویم را برگرداندم و در را بستم.. نمیخواستم به چشمانش نگاه کنم... پایم که به کوچه رسید اشک امانم را برید.... دستانم را جلوی دهانم گرفتم تا صدایم را کسی نشنود... به درختی تکیه زدم و آخرین عزاداریم را برای زندگیِ مشترکی که تمام شده بود ریختم...
    فهمیدن و فهمیده شدن کارِ هرکسی نیست... جایِ خالی کسانی را که دوست داریم با آدم هایِ تنهای اطرافمان پر نکنیم... آدم ها خیلی وقت ها چاره ندارند ولی این راهش نیست... بیراه است... من هیچ وقت فهمیده نشدم و همیشه دریچه ی نگاهم ، مقصد و منظورم ، کُنه حرفهایم با عموم آدم های اطرافم سالها و سالها فاصله داشته... تنهایی دردِ من است و البته درمانم... گله ایی ندارم...تصمیمم را گرفته ام... باید چمدان های نیمه بازم را ببندم و باز عازم سفر شوم... تا کارهایم راست و ریست شود چیزی به کسی نمی‌گویم...نمیخواهم کسی دلم را بلرزاند و باز خودم را نادیده بگیرم... مهربان تر از من به من کسی نیست جز یک نفر که هر جا بروم او هم هست...
    از تنهایی مگریز...
    به تنهایی مگریز...
    گهگاه آن را بجوی و تحمل کن...
    و به آرامش خاطر مجالی ده...
     
    Milaad، saddaf و نفحات از این ارسال تشکر کرده اند.
  3. کاربر مفید

    تاریخ عضویت:
    ‏3/7/15
    ارسال ها:
    655
    تشکر شده:
    3,044
    امتیاز دستاورد:
    113
    جنسیت:
    زن
    چقدر سخت است همرنگ جماعت شدن وقتی جماعت خودش هزار رنگ است
     
    Milaad و نفحات از این پست تشکر کرده اند.
  4. Be weird : ) مدیر بازنشسته☕

    تاریخ عضویت:
    ‏10/9/19
    ارسال ها:
    1,814
    تشکر شده:
    13,980
    امتیاز دستاورد:
    123
    جنسیت:
    زن
    گریستم
    برای ما
    که پاییز نیامده ریختیم...

    #معین_دهاز
     
    Anoosh از این پست تشکر کرده است.
  5. کاربر ویژه ゚・*.✿کاربر فعال✿.*・゚ ~✿~

    تاریخ عضویت:
    ‏18/4/19
    ارسال ها:
    8,787
    تشکر شده:
    27,648
    امتیاز دستاورد:
    118
    جنسیت:
    مرد
    با یک لبخندت در دلم طوفان ها به پا شد
    مهربانم جانم نبضم ضربانم
    دست من نیست … عشقت افتاده به جانم
    ای پری رو اسمت شد ورد زبانم
    قفل قلبم وا شد … عشق تو دوا شد
    به یه لبخند در دل طوفانی به پا شد
    دلم انگار یک آن … از سینه جدا شد
    باید دل من از دل تو دل برباید
    باید ز تب عشق … تو جانم به لب آید
     
    saddaf و MEHDI_H از این پست تشکر کرده اند.
  6. کاربر فعال

    تاریخ عضویت:
    ‏20/6/15
    ارسال ها:
    336
    تشکر شده:
    1,688
    امتیاز دستاورد:
    118
    جنسیت:
    مرد
    حرفه:
    Eng GSM Repaier
    طالع یازان یازیب همیشه اواره قالاسان
    هردن شاد و هردن غمخانده قالاسان
    کیم بیلیر شاید یازیب دیوانه قالاسان
    یازیب خوشبختلیغا حسرت قالاسان
    اورییمده یازیب دار دنیادا ته قالاسان

    #مهدی
     
    Anoosh و saddaf از این پست تشکر کرده اند.
  7. Be weird : ) مدیر بازنشسته☕

    تاریخ عضویت:
    ‏10/9/19
    ارسال ها:
    1,814
    تشکر شده:
    13,980
    امتیاز دستاورد:
    123
    جنسیت:
    زن
    آدمها مي آيند خودشان را نشان ميدهند اصرار ميکنند براي اثبات بودنشان و ماندنشان اصرار ميکنند که تو نيز باشي همراهشان همان آدمها، وقتي که پذيرفتي بودنشان را وقتي که باورشان کردي به سادگي ميروند و تو ميماني با باوري که ...

    -ایلهان برک
     
    Anoosh از این پست تشکر کرده است.
  8. Be weird : ) مدیر بازنشسته☕

    تاریخ عضویت:
    ‏10/9/19
    ارسال ها:
    1,814
    تشکر شده:
    13,980
    امتیاز دستاورد:
    123
    جنسیت:
    زن
    ﻣﻦ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﻓﻜﺮ ﻛﺮﺩﻩ ﺍﻡ
    ﮐﻪ ﺁﻳﺎ ﻣﻤﻜﻦ ﺍﺳﺖ ﺩﻭ ﻧﻔﺮ
    ولو ﺩﻭ ﺩﻗﻴﻘﻪ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺑﺎﺷﺪ
    ﺻﺎﻑ ﻭ ﭘﻮﺳﺖ ﻛﻨﺪﻩ ﻫﻤﻪ ﺍﺣﺴﺎﺳﺎﺕ ﻭ ﺍﻓﻜﺎﺭ ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ ﺭﺍﺑﻪﻫﻢ ﺑﮕﻮﻳﻨﺪ
    ﮔﻤﺎﻥ ﻣﯽ ﻛﻨﻢ
    ﺍﺯ ﭘﺸﺖ ﺻﻮﺭﺗﮏ
    ﺑﻬﺘﺮ ﺑﺸﻮﺩ ﺭﺍﺳﺖ ﮔﻔﺖ...

    #صادق_هدایت
     
    Anoosh از این پست تشکر کرده است.
  9. کاربر حرفه ای

    تاریخ عضویت:
    ‏12/5/19
    ارسال ها:
    1,539
    تشکر شده:
    13,402
    امتیاز دستاورد:
    121
    جنسیت:
    زن

    نمک به جا مانده از اشک بر دیوارهای خانه
    از آنِ من است


    محمود درویش​
     
  10. کاربر حرفه ای

    تاریخ عضویت:
    ‏12/5/19
    ارسال ها:
    1,539
    تشکر شده:
    13,402
    امتیاز دستاورد:
    121
    جنسیت:
    زن
    .
    کل الذین حاولو قتلی
    سنّوا سکاکینهم علی کلمت احبک

    همه ی کسانی که سعی کردند مرا بکشند
    چاقو هایشان را
    بر روی کلمه ی دوستت دارم تیز کردند



    غادّه السلمان
     
    Milaad، سین.دخت و saddaf از این ارسال تشکر کرده اند.