همچون صاعقهای بر من فرود آمدی و مرا به دو نیم کردی; نیمی که دوستت دارد و نیمی که رنج میبرد به خاطر نیمهای که دوستت دارد.. غاده السمان
برای مردم غمگین زندگی در شهر آسانتر است در شهر شخص می تواند صد سال زندگی کند بی آنکه بداند مُرده و خیلی وقت پیش به خاک تبدیل شده است . لئو تولستوی
تلخ تر از این نمیتوانستی در حافظه ام ماندگار شوی اصلا خاصیت موجودیت های اصیل و واقعی همین است که با درد آمیخته اند و با درد عجینت میکنند و بر تو گره خوردنشان همیشگی نیست چرا که آزادند مخلوق آزاده پابند که نمیشود دچار می کند و از بند می گریزد ....
گاهی می ماند ادم بین بودن یا نبودن به رفتن که فکرمی کنی اتفاق میفته که منصرف میشی میخوای بمانی رفتاری میبینی که انگار باید بروی این بلاتکلیفی خودش کلی جهنم است!
روزی برایم شبیه قاب سر طاقچه می شوی...یک روز به خودم می آیم و تو را می بینم و با تعجب نگاهت می کنم و فکر می کنم که چقدر خاک گرفته ای..چشمانم را تنگ می کنم تا خاطره ات را به خاطر بیاورم...بعد که بوی نای خاطراتت توی صورتم می خورد تو را به دور ترین کشوی موجود در مسیر رفت و آمد روزانه ام انتقال می دهم...حتی زحمت پاک کردن گرد و خاک از روی خاطراتت را هم به خودم نمی دهم! همیند قدر دوست نداشتنی و به درد نخور!
به نظر من برای گذاشتن مطلب در تاپیک " نیمه تاریک من" ، باید دید تعریف" نیمه تاریک من" چیست و سپس بر اساس آن شرح نیمه تاریک خود را بنویسیم نه اینکه مطالب عاشقانه و یا شعر های هیجان انگیز تحت عنوان " نیمه تاریک من" بگذاریم تعریف نیمه تاریک از كتاب نيمه تاريك وجود / نويسنده : دبی فورد نيمه تاريك وجود آن بخشي از شخصيّت ماست كه روابط ما را به بن بست ميكشاند نيمه تاريك وجود ما مخزني براي همه جنبه هاي ناپذيرفتني مان است ؛ همه آنچه كه موجب شرمندگي ماست و وانمود مي كنيم نيستيم ؛ مانند ترسو ، زياده خواه ، خشمگين ، كينه توز ، پليد ، خودخواه ، فريبكار ، تنبل ، سلطه جو ، متخاصم ، زشت ، نالايق ، بي ارزش ، ناتوان ، عيبجو ، موشكاف .... . اين فهرست را پاياني نيست ، چهره هايي كه نمي خواهيم به ديگران نشان دهيم . ما براي خود نقاب هاي گوناگوني ميسازيم ، ما گمان ميكنيم كه نقابهايمان ، شخصيت دروني مان را پنهان مي دارد ، اما آنچه كه در وجود خود نمي پذيريم ،در نا منتظره ترين لحظات سر بر مي آورد و خود را نشان مي دهد.
کاش سنگ بودم دلم برای هیچ چیز تنگ نمیشد.... برای قلبم که روزی از فرط اشتیاق درونِ سینه ام جا نمیشد...برای پاهایم که با آنها دویدم برای هر چه که خوب بود... برای دستانم که مهربان بود و نوازشگر...برای روحم که زیبا بود اما سرکش... برای دوستانی از جنس خواهر و برادر ... برای اشک هایی که از سر شوق و از فرط غم ریختم... برای دل هایی که به دست آوردم و لبخند هایی که به لب ها نشاندم...برای عشقی که پروراندم و به دست سرنوشت سپردم... اما سنگ نیستم... هنوز هم چشمانم از غمِ هر انسانی در هر جا، با هر چه که هست و نیست تر میشود... هنوز برای شفای جسم و روحم دعا میکنم... هنوز چیزهایی باقی مانده... هر چند اندک... هر چند دیر... هر چند دور...