مجمع خوبی و لطف است عذار چو مهش لیکنش مهر و وفا نیست خدایا بدهش دلبرم شاهد و طفل است و به بازی روزی بکشد زارم و در شرع نباشد گنهش من همان به که از او نیک نگه دارم دل که بد و نیک ندیدهست و ندارد نگهش بوی شیر از لب همچون شکرش میآید گر چه خون میچکد از شیوه چشم سیهش چارده ساله بتی چابک شیرین دارم که به جان حلقه به گوش است مه چاردهش
برایم بپا گذاشتند... که کاری دستشان ندهم... که قامت خمیده شان خمیده تر نشود... جسمم را جلو چشمشان نگه داشتند ولی چه کسی میداند روحم کجاها سیر میکند؟! ... حرفهایشان را میشنوم... تلفن های یواشکی... یکی میگوید برایش دعا و جادو گرفتند، یکی میگوید چشمش زدند... دیگری میگوید از خدا دور شده که بلا بر سرش نازل شده... یکی میگوید دیوانه شده... چه کسی جز خودم و خدا میداند که چه برسرم آمده؟!..هیچ کس.. دوبالِ سوخته از آن روز که میخواستم به آغوش خدا پرواز کنم برایم مانده... میگویم سوخته چرا که بال پرواز نبود، سقوط بود... کدام پرنده با بالهای سوخته اش پریده که من دومی اش باشم؟... با دوز و کلک از خانه بیرون زدم... مرگی آرام میخواستم...تا ناصر خسرو رفتم... که کمی مرگ بخرم... فقط چند دقیقه و بعد تمام . ..آرام در گوش پیرمردی گفتم سیانور میخوام ...گفت برای کی؟ خودم... تصویر واضحی ندارم اما دستم را گرفت و گوشه ایی نشاند... برایم حرف زد ... یادم نیست چه گفت...هوش و حواسم جای دیگری بود... هیچ چیز آن روز یادم نیست اما چشم باز کردم خودم را روی تخت دیدم...برگشته بودم اما نمیدانم چطور...جهانم کوچک و تاریک است... حیاتم نباتی شده... الان روز خوشم است .. با دو وعده دارو سر پا نگهم داشتند... داغ عمو یادشان رفته... برای او که مرده گریه نمیکنند برای منِ زنده میگریند...
وقتی به تو فکر میکنم اولین های کودکیم را به یاد می آورم... اولین هایی که از کودکیِ تباهم به خاطر سپردم... اولین عروسکی که برایم از دبی خریده بودی، لباسی صورتی با توری خال خالی که بعدها به نرگس دادمش... اولین شهربازی را باهم رفتیم... تاب میخوردم، تند تندتر... و مرا به آسمان می رساندی ... اولین سفر هوایی... وقتی گفتم من آب انگور دوست ندارم و با آبمیوه خودت عوضش کردی... دکتر و دوایم با تو بود ... تولد و کیک و لباس های رنگارنگم با تو بود... بزرگتر که شدم... پدر بودی در مدرسه...آن موقع هنوز ازدواج نکرده بودی و پدر نبودی اما پدری کردن بلد بودی... نوبرانه ی هر فصل را تو میخریدی...صبور بودی و پر از مهربانی ... چشم و دل سیر و عزیز... خندان و مهمان نواز... عمو!!! ... کاش به جای تو من رفته بودم... کاشکی نه باید...اشک... گفتی بعد بازنشستگی میخواهم تنها بیایم و چند ماهی مهمانت باشم ... چقدر خوشحال بودی ... چقدر آرزو داشتی... همه اش دود شد رفت هوا... خوب شد نیامدی و ندیدی چه روزگاری از سر گذراندم... کاش بر نمیگشتم و تن عزیزت را درون خاک نمیدیدم...همان جا دق میکردم و می مردم... مرگ سهم من بود نه تو... تو پر از زندگی بودی...آخرین شمالی که باهم رفتیم را یادت می آید؟ اشک... تو بگو من چه کنم؟ ... تو بگو من چطور طاقت بیاورم؟ ...خدا لعنت کند مرا که داغ تو را فراموش کرده اند و بر سر قبر بی مرده ی من عزاداری میکنند... من خوبم عمو... دیگر چیزی ندارم برای جنگیدن ... باید چند کار را تمام کنم... چیزی نمانده.... تو باید واسطه شوی بین منو و خدا ... روح مرا سرگردان نکند... بیایم همان جا که تو هستی ... جای من آنجا نیست ولی خدا به خاطر تو کوتاه می آید... آرام در گوشش بگو... دخترم می آید...
روزی یکی دو ساعت برایم حرف میزند... گاهی سرم را به نشانه ی توجه تکان میدهم... برایم از سختی های زندگی میگوید... از افتان و خیزانش... از تابستان و زمستانش...حواسم جایِ دیگریست... گذشته اش را مرور میکنم.. بی تجربه نیست اما یادش رفته با کتی چه کرد... یادش رفته چقدر تحقیرش کرد...فکر کن زن اولت را بیاوری دو کوچه پایین تر از تازه عروسِ دومت... آخر هفته سرت آنجا گرم باشد... همدم آن روزهای کتی من بودم... وقتی با کاسه بر سرش میکوبید و خونی گرم از صورتش جاری میشد.. وقتی از خدا ناامید بود...بعد از یازده سال زندگی تلخ مشترک امیدش را به مرد جدیدی گره زده بود... اما خبر نداشت گره اش را محکم نزده... نگاهش میکنم، دردی قلبم را مچاله میکند... باورش ندارم... چه کنم!! من آدم خوش باوری نیستم...هیچ وقت نبودم... مدام سرزنشم میکند... دیگر طاقتم طاق شد... گفتم تو آدم بیست سال پیش هستی؟... اشتباه نداشتی؟ کاش میتوانستم تمام بی رحمی ام را جمع کنم و بگویم عذاب وجدان نداری که دل برادرت را شکستی؟ ... که منتظر تلفنت بود!!! ... که دلش رفته بود مثل قدیم ها تعطیلات آخر هفته را پیش تو بگذراند... اما توچه کردی؟ بچه ات را... جگر گوشه ات را... ترجیح دادی و دعوای دو بچه ی نادان برادریتان را گرفت... میدانم قلبت شکسته برای همین دندان روی جگر وامانده ام گذاشتم و لبهایم را دوختم ... اگر میدانستیم شاید فرصتِ دیگری در کار نباشد مهربان تر ، بخشنده تر، صبور تر، با ملاحظه تر و انسان تر میبودیم ... انسان تر...