از عشق چشمِ آن دارید که خلأهایتان را پر کند حال آنکه عشق هیچ خلأی را پر نمیسازد نه حفرهای را که در مغزتان است و نه شکافی را که در قلبتان است عشق بیش از آنکه وفور باشد کاستی است عشق، وفور کاستی است کریستین بوبن
شبان آهسته میگِریَم که شاید کم شود دردم؛ تحمل میرود اما شبِ غم سر نمیآید. - مهدی اخوان ثالث پ.ن روشن ِ چراغ اینجا :)
چیزی دارد تمام می شود چیزی دارد آغاز می شود ترک عادت های کهنه و خو گرفتن به عادت های نو این احساس چنان آشناست، که گویی هزاران بار زندگی اش کرده ام می دانم و نمی دانم!
عشق ایستاده بین من و جهان عشق مثل چاقویی برنده در دستانم ؛ گویی مانده در جانم می بُرد همه چیز را می بُرد ؛ کلمه را می بُ ... مجبورم همه ی حرفهایم را فکر کنم
.دنيا پر از بدي است و من شقايق تماشا مي كنم. روي زمين ميليون ها گرسنه است.كاش نبود. ولي وجود گرسنگي ، شقايق را شديدتر مي كند.و تماشاي من ابعاد تازه اي به خود مي گيرد. يادم هست در بنارس ميان مرده ها و بيمارها و گداها از تماشاي يك بناي قديمي دچار ستايش ارگانيك شده بودم. پايم در فاجعه بود و سرم در استتيك. وقتي كه پدرم مرد ، نوشتم : پاسبان ها همه شاعر بودند. حضور فاجعه آني دنيا را تلطيف كرده بود.فاجعه آن طرف سكه بود وگرنه من مي دانستم و مي دانم كه پاسبان ها شاعر نيستند. در تاريكي آنقدر مانده ام كه از روشني حرف بزنم چيزي در ما نفي نمي گردد.دنيا در ما ذخيره مي شود و نگاه ما به فراخور اين ذخيره است و از همه جاي آْن آب مي خورد . وقتي به اين كنار بلند نگاه مي كنم حتي آگاهي من از سيستم هيدروليكي يك هواپيما در نگاهم جريان دارد. ولي نخواهيد كه اين آگاهي خودش را عريان نشان دهد. دنيا در ما دچار استحاله مداوم است. من هزارها گرسنه در خاك هند ديده ام و هيچ وقت از گرسنگي حرف نزده ام.نه هيچ وقت.ولي هر وقت رفته ام از گلي حرف بزنم، دهانم گس شده است . گرسنگي هندي سبك دهانم را عوض كرده است. و من دين خود را ادا كرده ام. _ سهراب سپهری
کوچِ غریب را به یاد آر از غُربتی به غُربتِ دیگر، تا جُستجوی ایمان تنها فضیلتِ ما باشد. به یاد آر: تاریخِ ما بیقراری بود نه باوری نه وطنی. احمد شاملو
کلید را در جمجمه ام بچرخان و داخل شو به آغوش اعصابم بیا در تاریکی سرم بنشین اتاقم را بگرد و هرچه را که سال هاست پنهان کرده ام از دهانم بیرون بریز پرده ها را کنار بزن چشم ها را بشکن و متن را از نقطه ای که در آن اسیر شده آزاد کن گروس عبدالملکیان
_| ما بهترین ترجمان رنج بودیم که در سکوتی تهی بر خط کشی های نامرئی ِ تقدیر ، تعادلی غریب را می پیمودیم و زمان ؛ افشا کننده ای که بر ما رحم می آورد ... |_ ......پری شان { رنج } قلم خودتون + دیگران