1. مهمان گرامی، جهت ارسال پست، دانلود و سایر امکانات ویژه کاربران عضو، ثبت نام کنید.
    بستن اطلاعیه

گلچین شعرهای زیبا

شروع موضوع توسط ATENA ‏29/9/11 در انجمن اشعار

  1. کاربر فوق حرفه ای

    تاریخ عضویت:
    ‏23/6/15
    ارسال ها:
    4,491
    تشکر شده:
    6,069
    امتیاز دستاورد:
    113
    جنسیت:
    مرد
    حرفه:
    Engineering Management

    من تمـــــام شــــــــعرهایم را



    در وصــــــــف نیامدنت ســـــــــــــروده ام !


    و اگر یــــــــــک روز ناگهـــــــــــان ناباورنه ســــــــر برسی

    ...

    دســـــــــت خالی ,حیرت زده


    از شاعر بودن استعفا خواهم داد!


    نقــــــاش میشوم


    تا ابدیت نقش پرواز را


    بر میله های تمام قفس های دنیـــــــا


    خواهـــــــم کشید.
     
    میترا، Adel، !!AMINKHAN!! و یک نفر دیگر از این ارسال تشکر کرده اند.
  2. مدیر بازنشسته☕

    تاریخ عضویت:
    ‏31/1/15
    ارسال ها:
    6,144
    تشکر شده:
    33,853
    امتیاز دستاورد:
    118
    در میان من و تو فاصله هاست
    گاه می اندیشم
    می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری
    تو توانایی بخشش داری
    دستهای تو توانایی آن را دارد
    که مرا زندگانی بخشد
    چشمهای تو به من می بخشد شور عشق و مستی
    و تو چون مصرع شعری زیبا
    سطر برجسته ای از زندگی من هستی ..

    دفتر عمر مرا با وجود تو
    شکوهی دیگر
    رونقی دیگر هست
    می توانی تو به من زندگانی بخشی
    یا بگیری از من آنچه را می بخشی
    من به بی سامانی ، باد را می مانم
    من به سرگردانی ، ابر را می مانم
    من به آراسته گی خندیدم
    من ژولیده به آراسته گی خندیدم
    سنگ طفلی اما
    خواب نوشین کبوتر ها را در لانه می آشفت
    قصه ی بی سر و سامانی من
    باد با برگ درختان می گفت
    باد با من می گفت :

    " چه تهی دستی مرد ! "

    ابر باور می کرد
    من در آئینه رُخ خود دیدم
    و به تو حق دادم
    آه ... می بینم ، میبینم
    تو به اندازه ی تنهایی من خوشبختی
    من به اندازه زیبایی تو غمگینم


    چه امید عبثی
    من چه دارم که تو را در خور ؟!
    هیچ !
    من چه دارم که سزاوار تو ؟!
    هیچ !
    تو همه هستی من
    هستی من
    تو همه زندگی من هستی
    تو چه داری ؟! .... همه چیز
    تو چه کم داری ؟! ...هیچ !
    بی تو در می یابم
    چون چناران کهن
    از درون تلخی واریزم را
    کاهش جان من ، این شعر من است ..
    آرزو می کردم که تو خواننده ی شعرم باشی
    راستی .... شعر مرا می خوانی ؟!
    باورم نیست که خواننده ی شعرم باشی
    نه .... دریغا ، هرگز
    کاشکی شعر مرا می خواندی !!!



    { حمید مصدق }
     
    hileya، میترا، Adel و 2 نفر دیگر از این ارسال تشکر کرده اند.
  3. داره خودمونی میشه!

    تاریخ عضویت:
    ‏7/6/15
    ارسال ها:
    131
    تشکر شده:
    463
    امتیاز دستاورد:
    63
    جنسیت:
    زن
    عالی بود دوست عزیز این متن
     
    میترا، Adel، !!AMINKHAN!! و یک نفر دیگر از این ارسال تشکر کرده اند.
  4. مدیر بازنشسته☕

    تاریخ عضویت:
    ‏31/1/15
    ارسال ها:
    6,144
    تشکر شده:
    33,853
    امتیاز دستاورد:
    118
    دریا بالا آمد
    آنقدر که
    در قاب پنجره جای گرفت ..

    نمی دانم
    شاید هم پنجره پایین رفت
    تا دریا را به من نشان بدهد ..

    بالاخره از این اتفاق ها می افتد
    وقتی که تو باشی
    حالا که نیستی
    من به پرندگان حق می دهم
    که نخوانند
    همین طور به خورشید
    که مضحک و منگ
    مثل یک دلقک دیوانه از کوچه ها بگذرد ..


    { رسول یونان }
     
    میترا، Adel، !!AMINKHAN!! و یک نفر دیگر از این ارسال تشکر کرده اند.
  5. کاربر فعال تالار شعر و ادب ゚・*.✿کاربر فعال✿.*・゚ ~✿~

    تاریخ عضویت:
    ‏28/7/15
    ارسال ها:
    5,034
    تشکر شده:
    19,178
    امتیاز دستاورد:
    113
    جنسیت:
    مرد
    من رازی دارم

    داستان نسلی از جنس فریاد

    سینه به سینه

    کوی به کو

    میعادگاه عشق هنوز سرخ است

    همان به که تکرار تاریخ عشق

    دوباره روییدن غنچه غم باشد...

    تامل جایز نیست

    به تفکر

    به تفتیش قلب

    نه به لحظه ای اندیشیدن

    نه به عقل

    نیازی نیست

    زبان عشق، گفتاری آشناست...

    فرو نریز

    ویران میشوی

    سعی نکن

    ممکن میشوی

    زبان عشق گفتار دیگری ست....

    و تو و من و نسل و تکرار

    سینه به سینه

    موی به مو

    طلایه دار حرکت این ماورای وجودیم...

    من، نسلی آشنایم

    نه داستانی کهنه

    همچون کوه، به حکم جسم

    همچو همراه ، به لطف جفت

    برای نسل شیرین ها

    من هم نفسی به قیمت قربانی شدن فرهادم...

    من از نسل گذشته ام

    نه داستانی دگر

    از اشک و حسرت و آه

    نه تامل ، نه اندیشه، نه درنگ....

    شک نکن

    لیلایی

    و مجنونی حوالی دلت هست...
     
    hileya، میترا، Adel و یک نفر دیگر از این ارسال تشکر کرده اند.
  6. عضو جدید

    تاریخ عضویت:
    ‏17/8/15
    ارسال ها:
    13
    تشکر شده:
    107
    امتیاز دستاورد:
    28
    جنسیت:
    زن
    این روزها


    حال و هوای خوبی دارم

    صبح‌ها

    سنجابی از در و دیوار دلم بالا می‌رود

    شب‌ها

    دلفین‌ها در خواب‌هایم شنا می‌کنند


    این روزها حال و هوای خوبی دارم

    اما من به پایان چیزهای خوب مشکوکم

    می‌ترسم چشم باز کنم

    از سنجابم پوست گردویی مانده باشد

    دلفین‌ها در خواب‌هایم خودکشی کرده باشند
     
    !!AMINKHAN!!، میترا و Adel از این ارسال تشکر کرده اند.
  7. کاربر مفید

    تاریخ عضویت:
    ‏31/5/15
    ارسال ها:
    609
    تشکر شده:
    4,316
    امتیاز دستاورد:
    118
    سراغی نیست
    ز مرد ِ مرد
    به ایوان پلید خانه ی بی زاد و رود ما ، چراغی نیست
    اجاق نسل ما کور است و درد ما همه این درد

    تپش در کوه و جوشش در بیابان است
    عصیر خون گرمی در کمرگاه بهاران است
    ولی از جنبشی خالیست رگ هامان
    عطش های شگرف شهوت اجداد
    بنای آفرینش های جاویدان
    فروکش کرده در ما ، سالهای سال

    نه بذری ، بذر
    نه خاکی ، خاک
    عقیم از زادنیم و عاجز از بنیاد
    سترون پاک

    سراغی نیست
    زمرد ِ مرد
    همه نامرد ِ نامردیم و درد ما همه این درد
     
    میترا از این پست تشکر کرده است.
  8. کاربر فعال

    تاریخ عضویت:
    ‏30/7/15
    ارسال ها:
    292
    تشکر شده:
    2,153
    امتیاز دستاورد:
    93
    معشوقه ی خواجه ای بوده ام شاید

    روزگاری در بلخ یا قونیه

    و یا تمام دلخوشی تاجری در ونیز ...



    سوز صدای خنیاگر پیری بوده ام شاید

    در بزم پادشاهان جوان

    و یا تمام رویای یک سرباز رومی

    در چکاچک شمشیرها ی جنگ



    به گمانم

    بازرگانی

    از همه ی بندر ها و خلیج ها و بار اندازها

    عبورم داده در سینه اش زمانی



    به گمانم

    چوپانی

    برای همه ی بره های معصومش

    در دره های دور

    یادم را نی زده روزی ...





    شک دارم

    که مر ا تنها تو زاده باشی مادر

    معشوق مرا روزی

    راهزنان به غارت برده اند

    معشوق مرا

    روزی، دریایی در خود غرق کرده است

    معشوق مرا

    روزی چکاچک شمشیر ها ... با آخرین

    مکتوب عاشقانه ی من در جیبش ...



    بی گمان یک بار سر زا رفته ام

    بی گمان یک بار گرگی مرا دریده است

    بی گمان یکبار به رودخانه پرتاب شده ام

    بی گمان یکباردر زمین لرزه ای ...

    با اولین نطفه ی یک انسان در تنم



    یقین که

    اینهمه دلتنگی نمی تواند

    فقط مال همین عصر باشد
     
    !!AMINKHAN!! از این پست تشکر کرده است.
  9. عضو جدید

    تاریخ عضویت:
    ‏17/8/15
    ارسال ها:
    13
    تشکر شده:
    107
    امتیاز دستاورد:
    28
    جنسیت:
    زن
    به باران که فکر می کنم
    تو می باری
    و نامت اتفاق می افتد
    پیشتر از هر حادثه ای که
    قرار بود جهت چرخش زمین
    را عوض کند
    یا عظیم ترین یخچالهارا
    ذوب کند
    و پنگوئنها را
    منقرض.
    می بینی چه خوب است
    که به باران فکر می کنم
    و نامت اتفاق می افتد.
     
    !!AMINKHAN!! از این پست تشکر کرده است.
  10. داره خودمونی میشه!

    تاریخ عضویت:
    ‏9/3/16
    ارسال ها:
    199
    تشکر شده:
    804
    امتیاز دستاورد:
    93
    جنسیت:
    زن
    حرفه:
    Graphist
    آن گل زودرس چو چشم گشود
    به لب رودخانه تنها بود
    گفت دهقان سالخورده كه : حيف كه چنين يكه بر شكفتي زود
    لب گشادي كنون بدين هنگام
    كه ز تو خاطري نيابد سود
    گل زيباي من ولي مشكن
    كور نشناسد از سفيد كبود
    نشود كم ز من بدو گل گفت
    نه به بي موقع آمدم پي جود
    كم شود از كسي كه خفت و به راه
    دير جنبيد و رخ به من ننمود
    آن كه نشناخت قدر وقت درست
    زير اين طاس لاجورد چه جست ؟
    نیما یوشیج
     
    بهرام آتش فراز، f@rid69، fateme11 و 5 نفر دیگر از این ارسال تشکر کرده اند.