من تمـــــام شــــــــعرهایم را در وصــــــــف نیامدنت ســـــــــــــروده ام ! و اگر یــــــــــک روز ناگهـــــــــــان ناباورنه ســــــــر برسی ... دســـــــــت خالی ,حیرت زده از شاعر بودن استعفا خواهم داد! نقــــــاش میشوم تا ابدیت نقش پرواز را بر میله های تمام قفس های دنیـــــــا خواهـــــــم کشید.
در میان من و تو فاصله هاست گاه می اندیشم می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری تو توانایی بخشش داری دستهای تو توانایی آن را دارد که مرا زندگانی بخشد چشمهای تو به من می بخشد شور عشق و مستی و تو چون مصرع شعری زیبا سطر برجسته ای از زندگی من هستی .. دفتر عمر مرا با وجود تو شکوهی دیگر رونقی دیگر هست می توانی تو به من زندگانی بخشی یا بگیری از من آنچه را می بخشی من به بی سامانی ، باد را می مانم من به سرگردانی ، ابر را می مانم من به آراسته گی خندیدم من ژولیده به آراسته گی خندیدم سنگ طفلی اما خواب نوشین کبوتر ها را در لانه می آشفت قصه ی بی سر و سامانی من باد با برگ درختان می گفت باد با من می گفت : " چه تهی دستی مرد ! " ابر باور می کرد من در آئینه رُخ خود دیدم و به تو حق دادم آه ... می بینم ، میبینم تو به اندازه ی تنهایی من خوشبختی من به اندازه زیبایی تو غمگینم چه امید عبثی من چه دارم که تو را در خور ؟! هیچ ! من چه دارم که سزاوار تو ؟! هیچ ! تو همه هستی من هستی من تو همه زندگی من هستی تو چه داری ؟! .... همه چیز تو چه کم داری ؟! ...هیچ ! بی تو در می یابم چون چناران کهن از درون تلخی واریزم را کاهش جان من ، این شعر من است .. آرزو می کردم که تو خواننده ی شعرم باشی راستی .... شعر مرا می خوانی ؟! باورم نیست که خواننده ی شعرم باشی نه .... دریغا ، هرگز کاشکی شعر مرا می خواندی !!! { حمید مصدق }
دریا بالا آمد آنقدر که در قاب پنجره جای گرفت .. نمی دانم شاید هم پنجره پایین رفت تا دریا را به من نشان بدهد .. بالاخره از این اتفاق ها می افتد وقتی که تو باشی حالا که نیستی من به پرندگان حق می دهم که نخوانند همین طور به خورشید که مضحک و منگ مثل یک دلقک دیوانه از کوچه ها بگذرد .. { رسول یونان }
من رازی دارم داستان نسلی از جنس فریاد سینه به سینه کوی به کو میعادگاه عشق هنوز سرخ است همان به که تکرار تاریخ عشق دوباره روییدن غنچه غم باشد... تامل جایز نیست به تفکر به تفتیش قلب نه به لحظه ای اندیشیدن نه به عقل نیازی نیست زبان عشق، گفتاری آشناست... فرو نریز ویران میشوی سعی نکن ممکن میشوی زبان عشق گفتار دیگری ست.... و تو و من و نسل و تکرار سینه به سینه موی به مو طلایه دار حرکت این ماورای وجودیم... من، نسلی آشنایم نه داستانی کهنه همچون کوه، به حکم جسم همچو همراه ، به لطف جفت برای نسل شیرین ها من هم نفسی به قیمت قربانی شدن فرهادم... من از نسل گذشته ام نه داستانی دگر از اشک و حسرت و آه نه تامل ، نه اندیشه، نه درنگ.... شک نکن لیلایی و مجنونی حوالی دلت هست...
این روزها حال و هوای خوبی دارم صبحها سنجابی از در و دیوار دلم بالا میرود شبها دلفینها در خوابهایم شنا میکنند این روزها حال و هوای خوبی دارم اما من به پایان چیزهای خوب مشکوکم میترسم چشم باز کنم از سنجابم پوست گردویی مانده باشد دلفینها در خوابهایم خودکشی کرده باشند
سراغی نیست ز مرد ِ مرد به ایوان پلید خانه ی بی زاد و رود ما ، چراغی نیست اجاق نسل ما کور است و درد ما همه این درد تپش در کوه و جوشش در بیابان است عصیر خون گرمی در کمرگاه بهاران است ولی از جنبشی خالیست رگ هامان عطش های شگرف شهوت اجداد بنای آفرینش های جاویدان فروکش کرده در ما ، سالهای سال نه بذری ، بذر نه خاکی ، خاک عقیم از زادنیم و عاجز از بنیاد سترون پاک سراغی نیست زمرد ِ مرد همه نامرد ِ نامردیم و درد ما همه این درد
معشوقه ی خواجه ای بوده ام شاید روزگاری در بلخ یا قونیه و یا تمام دلخوشی تاجری در ونیز ... سوز صدای خنیاگر پیری بوده ام شاید در بزم پادشاهان جوان و یا تمام رویای یک سرباز رومی در چکاچک شمشیرها ی جنگ به گمانم بازرگانی از همه ی بندر ها و خلیج ها و بار اندازها عبورم داده در سینه اش زمانی به گمانم چوپانی برای همه ی بره های معصومش در دره های دور یادم را نی زده روزی ... شک دارم که مر ا تنها تو زاده باشی مادر معشوق مرا روزی راهزنان به غارت برده اند معشوق مرا روزی، دریایی در خود غرق کرده است معشوق مرا روزی چکاچک شمشیر ها ... با آخرین مکتوب عاشقانه ی من در جیبش ... بی گمان یک بار سر زا رفته ام بی گمان یک بار گرگی مرا دریده است بی گمان یکبار به رودخانه پرتاب شده ام بی گمان یکباردر زمین لرزه ای ... با اولین نطفه ی یک انسان در تنم یقین که اینهمه دلتنگی نمی تواند فقط مال همین عصر باشد
به باران که فکر می کنم تو می باری و نامت اتفاق می افتد پیشتر از هر حادثه ای که قرار بود جهت چرخش زمین را عوض کند یا عظیم ترین یخچالهارا ذوب کند و پنگوئنها را منقرض. می بینی چه خوب است که به باران فکر می کنم و نامت اتفاق می افتد.
آن گل زودرس چو چشم گشود به لب رودخانه تنها بود گفت دهقان سالخورده كه : حيف كه چنين يكه بر شكفتي زود لب گشادي كنون بدين هنگام كه ز تو خاطري نيابد سود گل زيباي من ولي مشكن كور نشناسد از سفيد كبود نشود كم ز من بدو گل گفت نه به بي موقع آمدم پي جود كم شود از كسي كه خفت و به راه دير جنبيد و رخ به من ننمود آن كه نشناخت قدر وقت درست زير اين طاس لاجورد چه جست ؟ نیما یوشیج