پاسخ : اشعار بياد ماندني افسانه ي من سخن از عشق بگو با دل ديوانه ي من تا كه از عطر تو لبريز شود خانه ي من شبي اي ماه به اين كلبه ي من پا بگذار تا كه روشن شود از مهر تو كاشانه ي من اي كه مضمون همه شعر و غزل هاي مني مـبـر از يـاد غـزل هـاي صـمـيـمـانه ي من هست عشقت به خدا هستي و دارايي دل خـوش نـگهـدار تـو اين گـوهـر يـكدانه ي من مي زنم ناله چنان مرغ شباهنگ مگر تا به گوش ات برسد بانگ غريبانه ي من آه! چون شمع فشاند گهر از ديده بسي بـشـنـود آنـكه حـديـث دل ديـوانه ي من سال ها گرچه گذشته ست ولي مانده هنوز كوله بار غمت اي عشق بر اين شانه ي من گرچه من مي روم اما به جهان خواهد ماند به يقين تـا به ابد قـصـه و افـسـانه ي من ((اسماعيل مزيدي
پاسخ : اشعار بياد ماندني با من بگو تا كیستی, مهری بگو, ماهی بگو؟ خوابی؟ خیالی؟ چیستی؟ اشكی؟ بگو, آهی؟ بگو راندم چو از مهرت سخن گفتی بسوز و دم مزن دیگر بگو از جان من, جانا چه میخواهی بگو؟ گیرم نمیگیری دگر, زآشفته ی عشقت خبر بر حال من گاهی نگر, با من سخن گاهی بگو ای گل پی هر خس مرو, در خلوت هر كس مرو گویی كه دانم, پس مرو گر آگه از راهی بگو غمخوار دل ای می نیی, از دردو من آگه نیی ولله نیی, بالله نیی, از دردم آگاهی بگو بر خلوت دل سرزده یك ره درآ ساغر زده آخر نگویی سرزده, از من چه كوتاهی بگو؟ من عاشق تنهاییام سرگشته شیداییام دیوانهای رسواییام, تو هرچه میخواهی بگو مهرداد اوستا
پاسخ : اشعار بياد ماندني وفا نكردي و كردم، خطا نديدي و ديدم شكستي و نشكستم، بُريدي و نبريدم اگر ز خلق ملامت، و گر ز كرده ندامت كشيدم از تو كشيدم، شنيدم از تو شنيدم كي ام، شكوفه اشكي كه در هواي تو هر شب ز چشم ناله شكفتم، به روي شكوه دويدم مرا نصيب غم آمد، به شادي همه عالم چرا كه از همه عالم، محبت تو گزيدم چو شمع خنده نكردي، مگر به روز سياهم چو بخت جلوه نكردي، مگر ز موي سپيدم بجز وفا و عنايت، نماند در همه عالم ندامتي كه نبردم، ملامتي كه نديدم نبود از تو گريزي چنين كه بار غم دل ز دست شكوه گرفتم، بدوش ناله كشيدم جواني ام به سمند شتاب مي شد و از پي چو گرد در قدم او، دويدم و نرسيدم به روي بخت ز ديده، ز چهر عمر به گردون گهي چو اشك نشستم، گهي چو رنگ پريدم وفا نكردي و كردم، بسر نبردي و بردم ثبات عهد مرا ديدي اي فروغ اميدم؟ مهرداد اوستا
پاسخ : اشعار بياد ماندني می پرسد از من کیستی ؟ می گویمش اما نمی داند این چهره گم گشته در آیینه خود را نمی داند می خواهد از من فاش سازم خویش را باور نمی دارد آیینه در تکرار پاسخ های خود حاشا نمی داند می گویمش گم گشته ای هستم که در این دور بی مقصد کاری بجز شب کردن امروز یا فردا نمی داند می گویمش آنقدر تنهایم که بی تردید میدانم حال مرا جز شاعری مانند من تنها نمی داند می گویمش ‚ می گویمش ‚ چیزی از این ویران نخواهی یافت کاین در غبار خویشتن چیزی از این دنیا نمی داند می گویمش ‚ آنقدر تنهایم که بی تردید می دانم حال مرا جز شاعری مانند من تنها نمی داند می گویم و می بینمش او نیز با آن ظاهر غمگین آن گونه می خندد که گویی هیچ از این غمها نمی داند.. محمد علی بهمنی
پاسخ : اشعار بياد ماندني از خانه بیرون می زنم اما کجا امشب شاید تو می خواهی مرا در کوچه ها امشب پشت ستون سایه ها روی درخت شب می جویم اما نیستی در هیچ جا امشب می دانم آری نیستی.. اما نمی دانم بیهوده می گردم به دنبالت چرا امشب؟ هر شب تو را بی جستجو می یافتم اما نگذاشت بی خوابی بدست آرم تو را امشب.. ها... سایه ای دیدم شبیهت نیست اما حیف ای کاش می دیدم به چشمانم خطا امشب هر شب صدای پای تو می آید از هر چیز حتی ز برگی هم نمی آید صدا امشب امشب ز پشت ابرها بیرون نیامد ماه بشکن قرق را ماه من بیرون بیا امشب.. گشتم تمام کوچه ها را یک نفس هم نیست شاید که بخشیدند دنیا را به ما امشب طاقت نمی آرم تو که می دانی از دیشب باید چه رنجی برده باشم بی تو تا امشب ای ماجرای شعر و شب های جنون من آخر چگونه سر کنم بی ماجرا امشب. محمد علی بهمنی
پاسخ : اشعار بياد ماندني با همه ی بی سر و سامانی ام باز به دنبال پریشانی ام طاقت فرسودگی ام هیچ نیست در پی ویران شدنی آنی ام دلخوش گرمای کسی نیستم آمده ام تا تو بسوزانی ام آمده ام با عطش سال ها تا تو کمی عشق بنوشانی ام ماهی برگشته ز دریا شدم تا که بگیری و بمیرانی ام خوبترین حادثه میدانمت خوبترین حادثه میدانی ام؟ حرف بزن! ابر مرا باز کن دیر زمانی است که بارانی ام حرف بزن، حرف بزن، سالهاست تشنه ی یک صحبت طولانی ام ها به کجا میکشی ام خوب من ها نکشانی به پشیمانی ام
پاسخ : اشعار بياد ماندني در دیگران می جویی ام اما بدان ای دوست اینسان نمی یابی ز من حتی نشان ای دوست من در تو گشتم گم مرا در خود صدا می زن تا پاسخم را بشنوی پژواك سان ای دوست در آتش تو زاده شد ققنوس شعر من سردی مكن با این چنین آتش به جان ای دوست گفتی بخوان خواندم اگر چه گوش نسپردی حالا لالم خواستی پس خود بخوان ای دوست من قانعم آن بخت جاویدان نمی خواهم گر می توانی یك نفس با من بمان ای دوست یا نه تو هم با هر بهانه شانه خالی كن از من، من این برشانه ها بار گران ای دوست نامهربانی را هم از تو دوست خواهم داشت بیهوده می كوشی بمانی مهربان ای دوست آنسان كه می خواهد دلت با من بگو آری من دوست دارم حرف دل را بر زبان ای دوست مجمد علی بهمنی
پاسخ : اشعار بياد ماندني از زندگی از این هـمه تکرار خــسته ام از های و هوی کوچه و بازار خـسته ام دلگــیرم از ســــتاره و آزرده ام ز مــاه امشب دگر ز هر که و هر کار خسته ام دل خسته سوی خانه تن خسته می کشم آوخ … کزین حصار دل آزار خـسته ام بیــزارم از خموشی تقـــویم روی مــــیز و ز دنگ دنگ ســاعت دیـوار خـسته ا م که گفت یار تو هــــستم ولی نــبود از خود که بی شـکیبم و بی یار خسته ام تنهـــا و دل گرفــته و بیـــزار و بی امـید از حال من مپرس که بســـیار خسته ام محمد علی بهمنی
پاسخ : اشعار بياد ماندني خیال انگیز و جان پرور چو بوی گل سراپایی نداری غیر از این عیبی که می دانی که زیبایی من از دلبستگی های تو با آیینه دانستم که بر دیدار طاقت سوز خود عاشق تر از مایی به شمع و ماه حاجت نیست بزم عاشقانت را تو شمع مجلس افروزی،تو ماه مجلس آرایی منم ابر و تویی گلبن،که می خندی چو می گریم تویی مهر و منم اختر،که میمیرم چو می آیی مراد ما نجویی،ور نه رندان هوس جو را بهار شادی انگیزی،حریف باده پیمایی مه روشن میان اختران پنهان نمی ماند میان شاخه های گل مشو پنهان که پیدایی کسی از داغ و درد من، نپرسد تا نپرسی تو دلی بر حال زار من،نبخشد تا نبخشایی مرا گفتی که از پیر خرد پرسم علاج خود خرد،منع من از عشق تو فرماید،چه فرمایی؟ من آزرده دل را ،کس گره از کار نگشاید مگر ای اشک غم امشب،تو از دل عقده بگشایی رهی تا وارهی از رنج هستی،ترک هستی که با این ناتوانی ها،به ترک جان توانایی وحشی بافقی
پاسخ : اشعار بياد ماندني چشم تو را اگرچه خمار آفریدهاند آمیزهای ز شور و شرار آفریدهاند از سرخی لبان تو ای خون آتشین نار آفریدهاند و انار آفریدهاند یک قطره بوی زلف ترت را چکاندهاند در عطردان ذوق و بهار آفریدهاند زندانی است روی تو در بند موی تو ماهی اسیر در شب تار آفریدهاند مانند تو که پاک ترینی فقط یکی مانند ما هزار هزار آفریدهاند دستم نمیرسد به تو ای باغ دوردست از بس حصار پشت حصار آفریدهاند این است نسبت تو و این روزگار یأس آیینهای میان غبار آفریدهاند سعید بیابانکی