روز پاییزی میلاد تو در یادم هست .......... روز خاکستری سرد سفر یادت نیست ناله ناخوش از شاخه جدا ماندن من .......... در شب آخر پرواز خطر یادت نیست تلخی فاصله ها نیز به یادت مانده است .......... نیزه بر باد نشسته است و سپر یادت نیست یادم هست،یادت نیست خواب روزانه اگر در خور تعبیر نبود .......... پس چرا گشت شبانه،در به در یادت نیست؟ من به خط و خبری از تو قناعت کردم .......... قاصدک،کاش نگویی که خبر یادت نیست یادم هست،یادت نیست! عطش خشک تو بر ریگ بیابان ماسید .......... کوزه ای دادمت ای تشنه،مگر یادت نیست؟ تو که خود سوزی هر،شب پره،را میفهمی .......... باورم نیست که مرگ بال و پر یادت نیست تو به دل ریختگان چشم نداری،بی دل .......... آنچنان غرق غروبی که سحر یادت نیست یادم هست،یادت نیست!
يه روزي زير گنبد نيلي بود يه گلدون تنهای تنها خالي بود جای گل توی قلبش لونه داشت تو سينش غم دنيا حالا غصه و غم ديگه رفته بازم اومده عطر بهارون چونکه غنچه پاکی نشسته ميون دل تنهای گلدون گل من گل من تويی جلوه ی پاک بهارون گل من گل من منم گلدون و تو گل گلدون گل من تو قلبم شده غنچه عشق تو مهمون گل من نکنه که تو چيک چيک بارون توي رقص نسيم و درختا با ترانه شاد قناری دل تو بشه تنگ واسه دشتا مثل تو واسه اين دل خستم ديگه مونسي پيدا نميشه بگو می مونه گل پيش گلدون بگو مال مني تو هميشه وقتي غنچه عشق تو واشد تو سينم گل ناز تو جا شد ريشه کردی تو اين دل تنهام عشق تو با دلم آشنا شد وقتی پرتو روشن خورشید روی برگای سبز تو تابید غصه رفت ديگه از دل گلدون عطر تو توی گلخونه پيچيد گل من گل من
دونه های برف روی گونه هات خونه ميکنن دوباره باز زمستونه و دل نگرونه طاقت دوريتو نداره ابرای سياه بين خونه ها ديوار سفيد ميذارن از دل تنگم و گل قشنگم انگاری خبر ندارن برفها رو آب کن بيا سرما رو خواب کن بيا ديوار انتظارو بزن خراب کن بيا خودت خبر نداری ماه شباي تاری تو صدتا فصل سرما گل هميشه بهاری خورشيد عشق ما تو آسمون می تابه ديو سپيد عاقبتش چشمه ی آبه فصل قشنگ قصه مون تو سبزه زاره اونجا که هر عاشقي مهمون بهاره بيا همدم اين قلب ديوونه ی من باش بيا قشنگ ترين گل تو گلخونه من باش بيا که قصر عشقو تو آسمون بسازيم بيا که با بهارون دلامونو ببازيم
سیب سرخی را به من بخشید و رفت ساقه سبز مرا او چید و رفت عاشقی های مرا باور نکرد عاقبت بر عشق من خندید و رفت اشک در چشمان گرمم حلقه زد بی مروت گریه ام را دید و رفت با غم هجرش مدارا میکنم گرچه بر زخمم نمک پاشید و رفت...
هیچکس وسعت تنهایم را نشناخت هیچکس پای درصحرای دلم نگذاشت هیچکس با من غمگین حرف شاد نزد هیچکس بسان من با خویش تنهایی نکرد هیچکس دلش بی بام نبود هیچکس از مزه عشق ناکام نبود هیچکس مثل من غریب نبود هیچکس از عشق بی نصیب نبود هیچکس وسعت تنهایم را نشناخت هیچکس پای در صحرای دلم نگذاشت هیچکس حسرت روز خوش نداشت عجب روزگار غریب است چرا نامم اینگونه غریب است عجب روزگار فریب است هیچکس نمی داند چرا نامم غریب است هیچکس مرا یاد نکرد
وقتي گل يادت تو دشت خيالم روييد و نپرسيد روزگار و حالم وقتي بوی عشقت پيچيد توی خوابم يه رويای شيرين اومد به سراغم تو ديار خورشيد پی تو دويدم عکستو تو دشت آلاله ها ديدم از باغ نگاه تو غنچه ای چيدم رنگ آسمونو تو چشم تو ديدم رويای سپيد من، تو ای عشق و اميد من، هوای تو دارم، طاقت ندارم روياي سپيد من، تو ای عشق و اميد من، بی تو خواب ندارم من بيقرارم شدی پر پرواز با تو پر کشيدم خودمو رو بال قاصدکا ديدم ترانه ی عشقو وقتی که شنيدم به ساحل سبز آرزو رسيدم قصر آرزوهام با تو غرق نوره دهکده ی رويام بی تو سوت و کوره قلب من از عشقت سرمست غروره سرد و بيقراره وقتی از تو دوره رويای سپيد من، تو ای عشق و اميد من، هوای تو دارم، طاقت ندارم روياي سپيد من، تو ای عشق و اميد من، بی تو خواب ندارم من بيقرارم
یه دل دارم خدا داره زمین داره هوا داره میونه دریای غمش کشتی و ناخدا داره یه دل دارم ترک داره ترس و یقین و شک داره رو بام برفیش همیشه یه دنیا بادبادک داره یه دل دارم آتیش داره تو ابرا قوم و خویش داره نه راه پس مونده براش نه طفلی راه پیش داره یه دل دارم رقیب داره فراز داره نشیب داره با اینکه آدم نشده کلی درخت سیب داره یه دل دارم وفا داره یه طاقی از طلا داره تو بهترین جاش یه دونه قصر و یه پادشاه داره یه دل دارم نگین داره هوا داره زمین داره تو دریای پر از غمش قایق و سرنشین داره
براي تويي كه تنهايي هايم پر از ياد توست براي تويي كه قلبم منزلگه عشق توست براي تويي كه احساسم از آن وجود نازنين توست براي تويي كه تمام هستي ام در عشق تو غرق شد براي تويي كه چشمانم هميشه به راه تو دوخته است براي تويي كه مرا مجذوب قلب ناز و احساس پاك خود كردي براي تويي كه وجودم را محو وجود نازنين خود كردي براي تويي كه يك لحظه دوري ات برايم مثل يك قرن است براي تويي كه سكوتت سخت ترين شكنجه ی من است
تو را به جای همه زنانی که نشناختم دوست دارم . تو را به جای همه روزگارانی که نمی زیستم دوست دارم . برای خاطر عطر نان گرم و برفی که آب میشود و برای نخستین گلها تو را به خاطر دوست داشتن دوست دارم . تو را به جای همه کسانی که دوست نمیدارم دوست میدارم . بی تو جز گستره یی بیکرانه نمیبینم میان گذشته و امروز. از جدار آیینهی خویش گذشتن نتوانستم میبایست تا زندگی را لغت به لغت فرا گیرم راست از آن گونه که لغت به لغت از یادش میبرند. تو را دوست میدارم برای خاطر فرزانهگیات که از آن من نیست به رغم همه آن چیزها که جز وهمی نیست دوست دارم برای خاطر این قلب جاودانی که بازش نمیدارم میاندیشی که تردیدی اما تو تنها دلیلی تو خورشید رخشانی که بر من میتابی هنگامی که به خویش مغرورم سپیده که سر بزند در این بیشهزار خزان زده شاید گلی بروید شبیه آنچه در بهار بوئیدیم . پس به نام زندگی هرگز نگو هرگز
لبانت به ظرافت شعر شهوانی ترین بوسه ها را به چنان شرمی مبدل می کند که جاندار غار نشین از آن سود می جوید تا به صورت انسان دراید و گونه هایت با دو شیار مّورب که غرور تو را هدایت می کنند و سرنوشت مرا که شب را تحمل کرده ام بی آن که به انتظار صبح مسلح بوده باشم، و بکارتی سر بلند را از رو سپیخانه های داد و ستد سر به مهر باز آورده ام هرگز کسی این گونه فجیع به کشتن خود برنخاست که من به زندگی نشستم! و چشمانت از آتش است و عشقت پیروزی آدمی ست هنگامی که به جنگ تقدیر می شتابد و آغوشت اندک جائی برای زیستن اندک جائی برای مردن و گریز از شهر که به هزار انگشت به وقاحت پاکی آسمان را متهم می کند کوه با نخستین سنگ ها آغاز می شود و انسان با نخستین درد در من زندانی ستمگری بود که به آواز زنجیرش خو نمی کرد - من با نخستین نگاه تو آغاز شدم توفان ها در رقص عظیم تو به شکوهمندی نی لبکی می نوازند، و ترانه رگ هایت آفتاب همیشه را طالع می کند بگذار چنان از خواب بر ایم که کوچه های شهر حضور مرا دریابند دستانت آشتی است ودوستانی که یاری می دهند تا دشمنی از یاد برده شود پیشانیت ایینه ای بلند است تابنک و بلند، که خواهران هفتگانه در آن می نگرند تا به زیبایی خویش دست یابند دو پرنده بی طاقت در سینه ات آوازمی خوانند تابستان از کدامین راه فرا خواهد رسید تا عطش آب ها را گوارا تر کند؟ تا آ یینه پدیدار آئی عمری دراز در آن نگریستم من برکه ها ودریا ها را گریستم ای پری وار درقالب آدمی که پیکرت جزدر خلواره ناراستی نمی سوزد! حضور بهشتی است که گریز از جهنم را توجیه می کند، دریائی که مرا در خود غرق می کند تا از همه گناهان ودروغ شسته شوم وسپیده دم با دستهایت بیدارمی شود احمد شاملو