پاسخ : تک بیتی ناب تا صبحدم به یاد تو شب را قدم زدم آتش گرفتم از تو و در صبحدم زدم با آسمان مفاخره کردیم تا سحر او از ستاره دم زد و من از تو دم زدم او با شهاب بر شب تب کرده خط کشید من برق چشم ملتهبت را رقم زدم تا کور سوی اخترکان بشکند همه از نام تو به بام افق ها ، علم زدم با وامی از نگاه تو خورشید های شب نظم قدیم شام و سحر را به هم زدم هر نامه را به نام و به عنوان هر که بود تنها به شوق از تو نوشتن قلم زدم تا عشق چون نسیم به خاکسترم وزد شک از تو وام کردم و در باورم زدم از شادی ام مپرس که من نیز در ازل همراه خواجه قرعه ی قسمت به غم زدم
پاسخ : تک بیتی ناب میخواستم عزیز تو باشم، خدا نخواست همراه و همگریز تو باشم، خدا نخواست میخواستم که ماهیِ غمگینِ برکهای در دستهای لیزِ تو باشم، خدا نخواست گفتم در این زمانهی کج فهمِ کند ذهن مجنون چشم تیز تو باشم، خدا نخواست میخواستم که مجلس ختمی برای این پاییز برگریز تو باشم، خدا نخواست آه ای پری هرچه غزل گریه! خواستم بیت ترانهای ز تو باشم، خدا نخواست مظلوم و ساکتم! به خدا دوست داشتم یار ستم ستیز تو باشم، خدا نخواست نفرین به من که پوچیِ دستم بزرگ بود میخواستم عزیز تو باشم، خدا نخواست
پاسخ : تک بیتی ناب در اینجا کس نمی فهمد زبان صحبت ما را مگر آیینه دریابد حدیث حیرت ما را سزد گر اشک لرزان و نگاه آرزو گویند به جانان با زبان بی زبانی حالت ما را نهانی با خیالت بزم ما آیینه بندان بود به هم زد دود آه دل صفای خلوت ما را بهاران خود نمیآید به سوی ما مگر روزی خزان گلچین کند این باغهای حسرت ما را نمی سازند با این تنگنای عالم هستی بلند است آشیان مرغان اوج همت ما را سری بر زانوی غم داشتم در کنج تنهایی کمینگاه جنون کردی مقام عزلت ما را
پاسخ : تک بیتی ناب عمری به جز بیهوده بودن سر نکردیم تقویم ها گفتند و ما باور نکردیم در خاک شد صد غنچه در فصل شکفتن ما نیز جز خاکستری بر سر نکردیم دل در تب لبیک تاول زد ولی ما لبیک گفتن را لبی هم تر نکردیم حتی خیال نای اسمعیل خود را هم سایه با تصویری از خنجر نکردیم
پاسخ : تک بیتی ناب یادمان باشد از امروز خطایی نکنیم گرچه در خویش شکستیم صدایی نکنیم پر پروانه شکستن هنر انسان نیست گر شکستیم ز غفلت من و مایی نکنیم یادمان باشد اگر شاخه گل را چیدیم وقت پرپر شدنش ساز و نوایی نکنیم یادمان باشد اگر خاطرمان تنها ماند طلب عشق ز هر بی سرو پایی نکنیم
پاسخ : تک بیتی ناب مگذار از چشم فاطیما بیفتی بی هیچ بهانه ای از آسمان بیفتی در گوشه ی خاموش دور از کهکشانها مثل شهابی سوخته تک و تنها بیفتی ای حامد عاقل مصمم باش تا کی! از جواد بپرسی که شاید در چاه بیفتی چشم انتظار دیدن فردا نباش فردا آنگاه که با اصحاب شب در جنگ از پا بیفتی چرا خواهی در کوچه ی غمگین شعرت مانند برگی خشک در پاییز بیفتی چندین قدم تا صبح باقی است مگذار در دره های شاید واما این و آن بیفتی آنقدر با آیین شمع آشنا شو تا در میان عاشقان جا بیفتی ای عاشق ساکت نشین بد نیست گاهی یاد پریشان حالی فاطیما هم بیفتی
غم پنهان تو می رسی و غمی پنهان همیشه پشت سرت جاری همیشه طرح قدم هایت شبیه روز عزاداری تو می نشینی و بین ما نشسته پیکر مغمومی غریب وخسته و خاک آلود؛ به فکر چاره ناچاری شبیه جنگل انبوهی که گر گرفته از اندوهِ - هجوم لشکر چنگیزی... گواهت این غم تاتاری بیا و گریه نکن در خود که شانه های زمین خیسند مرا تحمل باران نیست؛ تو را شهامت خودداری همین که چشم خدا باز است به روی هرچه که پیش آید ببین چه مرهم شیرینیست برای سختی و دشواری!! کمی پرنده اگر باشی در آسمان دلم هستی رفیق ماهی و مهتابی؛عزیز سرو وسپیداری... چقدر منتظرت بودم !ببینمت کمی آسوده... دوباره آمده ای اما؛ همان همیشه عزاداری! به نام عشق من را به غیر عشق به نامی صدا نکنغم را دوباره وارد این ماجرا نکنبیهوده پشت پا به غزلهای من نزنبا خاطرات خوب من اینگونه تا نکنموهات را ببند دلم را تکان ندهدر من دوباره فتنه و بلوا به پا نکنمن در کنار توست اگر چشم وا کنیخود را اسیر پیچ و خم جاده ها نکنبگذار شهر سرخوش زیبائیت شودتنها به وصف آینه ها اکتفا نکنامشب برای ماندنمان استخاره کناما به آیه های بدش اعتنا نکن....
پاسخ : گلچین شعرهای زیبا آن دم که با تو ام ای آنکه زنده از نفس توست جان من آن دم که با تو*ام، همه عالم ازان من آن دم که با توام، پُِرم از شعر و از شراب می*ریزد آبشار غزل از زبان من آن دم که با توام، سبکم مثل ابرها سیمرغ کی* رسد به بلندآسمان من بنگر طلوع خنده*ی خورشید بر لبم زان روشنی که کاشتی ای باغبان من! با تو سخن ز مهر تو گفتن چه حاجت است؟ خود خوانده*ای به گوش من این، مهربان من پـشت پـنـجـره هــی پـشـت ِ پـنـجــره می آیـم شـایـد ، نـشــانـی از تـــو بـجــویــَم هــی پـشت ِ پنجـــره می آیم شاید ، شـمـیـم ِ پـیـرهـنـت را کالسـکـه ی نـســیــم ، فـرو آرَد ... هــی چـشـم ِ خـود ، بـه جــادّه می دوزم زان دور دست ِ سـاکـــت و وَهــم آلـــود گــــرد و غـبــار ِ پــای ِ ســـواری نیـسـت ؟ آیـــا ، کبــوتــر ِ صـحـرایــی زانـســوی ِ ابــری ِ بــارانــی مـکـتــوب ِ یــار ؛ نـیـاورده ســت ؟ ..... هــی پشـت ِ پـنجــره می آیم هـی پـشـت ِ پنجــره می آیـــم ...
پاسخ : گلچین شعرهای زیبا سه قطعه شعر زیبا ... روزگاری مردم دنیا دلشان درد نداشت هر کس غصه ی اینکه چه میکرد نداشت چشمه ی سادگی از لطف زمین می جوشید خودمانیم زمین این همه نامرد نداشت ... در این بازار نامردی به دنبال چه می گردی؟ ..... نمی یابی نشان هرگز تو از عشق و جوانمردی ...... برو بگذر از این بازار ، از این مستی و طنازی ..... اگر چون کوه هم باشی در این دنیا تو می بازی هر که خوبی کرد زجرش میدهند هر که زشتی کرد اجرش میدهند باستان کاران تبانی کرده اند عشق را هم باستانی کرده اند هرچه انسانها طلایی تر شدند عشق ها هم مومیایی تر شدند اندک اندک عشق بازان کم شدن نسلی از بیگانگان آدم شدند
پاسخ : گلچین شعرهای زیبا غروبا تو چشم مردم ‚ كه دارن می رن به خونه یه ترانه هست كه هیچوقت ‚ كسی اون رو نمی خونه غروبا تو دل مردم پر از حرف نگفته قصه ی این همه دیو و این همه زیبای خفته بگو به جز تو چه كسی رفیق بغض لحظه هاس ؟ میون این همه سكوت ‚ آوازه خون ما كجاس؟ چه بی حیا می چرخن ‚ عقربه های ساعت پشت چراغ قرمز‚ پیر می شن این جماعت غروبا تو راه خونه ‚ آدما رو خوب نگاه كن واسه دلتنگی این شهر ‚ یه ترانه دست و پا كن كی باید غزل بخونه ‚ توی بن بستای بسته ؟ كی باید آینه باشه ‚ واسه این دلای خسته ؟ بگو به جز تو چه كسی رفیق بغض لحظه هاس ؟ میون این همه سكوت ‚ آوازه خون ما كجاس؟ چه بی حیا می چرخن ‚ عقربه های ساعت پشت چراغ قرمز‚ پیر می شن این جماعت یغما گلروبی