قاصدک!شعر مرا از بر کن،برو آن گوشه ی باغ سمت آن نرگس مست و بخوان در گوشش و بگو باور کن یک نفر یاد تو را دمی از دل نبرد.
نخست دیرزمانی در او نگریستم چندان که چون نظر از وی بازگرفتم در پیرامونِ من همه چیزی به هیأتِ او درآمده بود. آنگاه دانستم که مرا دیگر از او گریز نیست.
جایی میان قلب هست، که هرگز پر نمیشود یک فضای خالی و حتی در بهترین لحظهها و عالیترین زمانها میدانیم که هست بیشتر از همیشه میدانیم که هست جایی میان قلب هست، که هرگز پر نمیشود و ما در همان فضا انتظار میکشیم و انتظار میکشیم.
دوستات دارم و شادمانی من میگزد لبانِ نرم تو را. گرانه و سنگین بود این به من عادت کردنات. عادت به روح منزوی و وحشی من و نامم که از آن گریزاناند همه. مدیدی هست ای مروارید تک تو را عاشقام و تو را چون بانوی کهکشان باور دارم. گلهای شادی را از کوهپایه میچینم فندقهای سیاه تو را و سبدهایی از حصیر جنگل پر از بوسهها با تو چنان میکنم که بهار با درختان گیلاس. #پابلو_نرودا