پابلو نرودا به آهستگی شروع به مردن می کنی،ا گر مسافرت نکنی، اگر نخوانی، اگر به صداهای زندگی گوش نکنی، اگر قدر خود را ندانی. به آهستگی شروع به مردن می کنی، وقتی انگیزه درونی خود را می کشی؛ وقتی اجازه ندهی دیگران به تو کمک کنند. به آهستگی شروع به مردن می کنی اگر برده عادتهای خودت شوی، هر روز از راههای همیشگی بروی .. .اگر روتین خود را تغییر ندهی، اگر لباسهای با رنگهای مختلف نپوشی، یا اگر با کسانی که نمی شناسی صحبت نکنی .به آهستگی شروع به مردن می کنی اگر احساس عشق نکنی، و احساسات سرکش آن را، آنها که باعث شوند چشمانت برق بزندو قلبت سریعتر بتپد .به آهستگی شروع به مردن می کنی اگر زندگیت را تغیر ندهی وقتی از کارت یا از عشقت راضی نیستی، اگر از آنچه ایمن است به آنچه مطمئن نیست ریسک نکنی، اگر به دنبال یک رویا نروی، اگر به خودت اجازه ندهی، حداقل یک بار در زندگیت،تا از یک توصیه عاقلانه فرارکنی.. .از امروز شروع به زندگی کن،امروز ریسک کن! امروز کاری کن!به خودت اجازه نده به آهستگی شروع به مردن کنی.... فراموش نکن که شاد باشی!
شعر رمانتیک و عاشقانه از پابلو نرودا به یاد خواهی آورد روزی پرنده اي را خیس از عشق یا رایحه ای شیرین را و بازی رودخانه ای که قطره قطره با دستان تو عشق بازی می کند به یاد خواهی آورد روزی هدیه ای را از زمین که چونان رسی طلائی رنگ یا چونان علفی در تو می زاید به یاد خواهی آورد دسته گلی را که از حباب های دریایی با سنگی چیده خواهد شد آن زمان درست مثل هرگز درست مثل همیشه است دستانت را به من بده تا به آنجا حرکت کنیم جایی که هیچ چیز، ، در انتظار هیچ چیز نیست جایی که همه چیز ، تنها در انتظار ماس
چه کسی چنان که ما عاشقیم عاشق تواند بود؟ بگذار بوسه ها مان یک به یک جاری شوند تا گلی بی معنا مفهومی دوباره یابد بگذار عشقی را عاشق باشیم که شمایلش تا قلب زمین رسوخ کرده باشد عشق را دوباره بنا کن عشق مدفون زمستانی را که در نیستان یکی خزان سرگشود و اکنون از میان ابدیت لب های مدفون عبور می نماید. *پابلو نرودا
به کسی که دوستش داری بگو که چقدر بهش علاقه داری و چقدر در زندگی براش ارزش قائل هستی چون زمانی که از دستش بدی مهم نيست که چقدر بلند فرياد بزنی او ديگر صدايت را نخواهد شنيد *پابلو نرودا
ای عشق! بی آنکه ببینمت بی آنکه نگاهت را بشناسم بی آنکه درکت کنم دوستت می داشتم. شاید تو را دیده ام پیش از این در حالی که لیوان شرابی را بلند می کردی شاید تو همان گیتاری بودی که درست نمی نواختمت. دوستت می داشتم بی آنکه درکت کنم دوستت می داشتم بی آنکه هرگز تو را دیده باشم و ناگهان تو با من- تنها در تنگ من در آنجا بودی. لمست کردم بر تو دست کشیدم و در قلمرو تو زیستم چون آذرخشی بر یکی شعله که آتش قلمرو توست ای فرمانروای من! *پابلو نرودا
به کُندی می میرد آن که برده ی عادت می شود هر روز همان کارهای بیهوده را می کند آن که هرگز تغییر مسیر نمی دهد آن که هرگز خطرِ تغییرِ رنگ لباسش را نمی پذیرد ... *پابلو نرودا
تو می آیی چونان نسیمی که از دل کوه. تو می آیی چونان رودی که از بطن سطحی برف آگین و گیسوانت آرایش خورشید را شرمگین می کنند آنگاه که در من تکرار می شوی. نور کوتاپوس به تمامی از میان بازوان تو سرریز می شود بازوانی که رود، ناخنکش خواهد زد با قطره هایی که به پیراهنت خواهد پاشید. چندان که قصدت می کنم سرشانه هایت چونان یکی شمشیر چه بی رحمانه می درخشند به بستری که خواهی خفت به مسلخی که خواهم مرد. *پابلو نرودا
تو را دوست نمی دارم گرچه گلی در نظر آیی یا یاقوت زردی یا میخکی که آتش، آنها را به کشتن خواهد داد. تو را دوست می دارم چونان حقایق تاریک که دوست داشتنی هستند. من حقیقت تو را دوست می دارم اگر گیاهی باشی که هیچگاه شکوفه نداده است. باز دوستت می دارم حقیقت مطلق تو را و عشقی را که از تو در بدنم زندگی می کند. دوستت می دارم، بیآنکه بدانم چرا؟ یا چه زمانی- در کجا؟ تو را بی عقده و غرور تو را آشکارا دوست می دارم. ما به هم نزدیکیم به قدری نزدیک که دستان تو بر سینه ام همان دستان من است به قدری که بستن چشمان تو همان به خواب رفتن من است. *پابلو نرودا
زیباترینم! زندگی، آسمان، دانه ای که لب می گشاید در زمین، و بیدهای مجنون مست همه چیز ما را می شناسند. عشق ما در این تپه ی زیبا در باد، در شب و در زمین به دنیا آمد و از این روست که خاک رس و گل های زیبا و درختان نام تو را می دانند. ما تنها این را نمی دانستیم، با هم روییدیم، با گلها روییدیم و از این روست که چون از کنار گلها می گذریم نام تو بر گلبرگ هاست، بر گل سرخی که به روی سنگی روییده، و نام من در ساقه های گل هاست. همه این را می دانند، ما رازی نداریم... با هم روییدیم بی آن که خود بدانیم. ما برای زمستان چیزی را عوض نکردیم، آنگاه که باد به زمزمه ی نام تو پرداخت، همان گونه که امروز در تمامی ساعت ها آن را تکرار می کند. زمانی که برگ ها نمی دانستند تو نیز برگی هستی، آنگاه که ریشه ها نمی دانستند تو در جستو جوی منی در سینه ام، بهار آسمان را به ما هدیه می کند و زمین تاریک نام ماست. عشق ما به تمامی زمان و زمین تعلق دارد. ما منتظر خواهیم شد، عاشق همدیگر، با دستانی که در دست یکدیگر می فشاریم. *پابلو نرودا
در پی نشانی از توام نشانی ساده میان این رود مواج که هزاران زن، از آن درگذرند. نشانی از چشمانت آنگاه که خجالت می کشند وقتی که نور را حتی از خود عبور می دهند. ناخن هایت، عموزاده های گیلاس اند و من گاه در این اندیشه ام که کاش می شد خراشم می دادند وقتی که تو را می بوسیدم. در پی نشانی از توام اما هیچ کس به آهنگ تو نیست یا به روشنایی ات میان این رود مواج که هزاران زن از آن در گذرند. سراسر تو کاملی و من ادامه ات می دهم چونان رودی که به دریایی از شکوه زنانه در گذر است. *پابلو نرودا