1. مهمان گرامی، جهت ارسال پست، دانلود و سایر امکانات ویژه کاربران عضو، ثبت نام کنید.
    بستن اطلاعیه

هزار و یک شب از جلد یک تا اخر...!

شروع موضوع توسط ATENA ‏21/2/12 در انجمن داستان

  1. کاربر پیشرفته

    تاریخ عضویت:
    ‏28/4/11
    ارسال ها:
    16,093
    تشکر شده:
    5,232
    امتیاز دستاورد:
    0
    حرفه:
    ؟؟
    پاسخ : هزار و یک شب از جلد یک تا اخر...!

    چون شب پنجم برآمد
    حکایت ملک سند باد

    شهرزاد گفت : ای ملک جوانبخت ، وزیر گفت : حکایت ملک سندباد چیست ؟ گفت : شنیده ام که ملکی از ملوک پارس همیشه به شکار می رفت و در طلب شادی و نشاط بود و شاهینی داشت که دست پرورده بود و شب و روز آن را از خود دور نمی کرد و طاسکی زرین از برای آن شاهین ساخته در گردنش ، آویخته بود که هنگام آب از آن طاسک می خورد .
    روزی ملک ، شاهین به دست گرفته با غلامان به شکار رفت و دام بگستردند . غزالی به دام افتاد . ملک گفت : هر کس که غزال از پیش او رد شود ، بخواهم کشت . سپاهیان به غزال گرد آمدند . غزال به سوی ملک بیامد و از بالای سر ملک بجست . غلامان به یکدیگر نگاه کردند . ملک به وزیر گفت : چه می گویند ؟ گفت : ای ملک ، گفته بودی که غزال از پیش هر کس بجهد ، او را بکشی . ملک گفت : از پی غزال خواهم رفت تا آن را به دست آورم . پس ملک بتاخت و شاهین بر سر غزال نشسته به چشمانش زد تا آنکه غزال کور گشت و گریختن نتوانست . آن گاه ملک رسیده غزال را کشت ولیکن پادشاه بسیار تشنه شد ، به سایه درختی آماده دید که آبی قطره قطره از درخت همی چکید . طاس از گردن شاهین گرفته پر از آب کرده خواست بخورد . شاهین پری بر طاسک زد و آب ریخت . ملک دوباره طاس پر از آب کرد . چنان یافت که شاهین تشنه است . آب به پیش شاهین گذاشت . شاهین پر بر طاسک زده آب بریخت . ملک باز آن را پر از آب کرده به پیش اسب گذاشت . شاهین پر زده آب بریخت .
    ملک در خشم شد و گفت : نه خود آب خوردی و نه من ونه اسب را گذاشتی که آب بخورد .
    پس تیغ برکشیده پرهای شاهین را بینداخت . شاهین با اشارت به ملک نشان داد که بر فراز درخت نگاه کند . ملک بر فراز درخت نگاه کرد ، ماری دید که زهر آن قطره قطره می چکید . آن گاه از بریدن پر های شاهین پشیمان گشته به جای خود بازگشت . غزال را به خوانسالار سپرده خود بر تخت نشست و شاهین در دست داشت . پس شاهین فریادی برکشید و بمرد . ملک پشیمان و غمگین شد .
    چون ملک یونان حکایت بدینجا رسانید ، وزیر گفت : ای ملک ،اگر نصیحت بپذیری ، برهی . وگرنه هلاک شوی . چنان که وزیر به پسر پادشاه حیلت کرده خود هلاک شد . ملک گفت : آن حکایت چیست ؟

    حکایت وزیر و پسر پادشاه

    وزیر گفت : شنیده ام که ملکی پسری داشت . پسر خواست که به شکار رود ، ملک وزیر را با او بفرستاد .ایشان شکار می کردند تا اینکه به غزالی برسیدند . وزیر گفت : این غزال را بگیر . ملکزاده اسب بتاخت تا او و غزال از دیده ی سپاهیان ناپدید شدند .
    ملکزاده در بیابان پریشان بود و نمی دانست کجا رود . آن گاه دختری بدید گریان و به او گفت : کیستی و از بهر چه گریانی ؟ دختر گفت : من دختر ملک هند بودم ، سوار گشته به شکار رفتم ؛ خوابم برد و از اسب به زیر افتادم و راه به جایی ندانستم . ملکزاده بدو ترحم کرد و او را برداشته می رفت تا به جزیره ای برسید . دختر از ملکزاده درخواست کرد که او را از زین فرود آورد . چون فرود آورد ، دید که غولی است بدشکل و مهیب و فرزندان خود را پیش خود می خواند و می گوید که آدمی فربه از بهر خوردن آورده ام .
    ملکزاده چون این بشنید ، دل به مرگ نهاد و از بیم جان بر خود لرزید . غول گفت : چرا می ترسی ؟ مگر تو ملکزاده نیستی ؟ چرا به مال پدر از چنگ دشمن به در نمی روی ؟ ملکزاده گفت : دشمن من از من جان می خواهد نه زر . غول گفت : چرا پناه از خدا نمی خواهی ؟ ملکزاده سر به آسمان کرده گفت : (( امٌن یجیب المضطٌر اذا دعاء اصرفه عنی انکٌ علی ما تشاء قدیر )) ( ای کسی که هر گاه درمانده ای ترا بخواند به دعای او پاسخ می دهی ، او را از من بر کنار دار که تو بر هر چه خواهی توانایی ) غول چون این بشنید ، از ملکزاده به کناری رفت .
    ملکزاده به پیش پدر بازگشت و ماجرای وزیر با پدر بیان کرد .
    ای ملک ، اگر به گفته ی حکیم رویان اعتماد کنی ، در کشتن تو تدبیری کند و به زودی کشته شوی ؛ چنان که در بهبودی تو تدبیر کرد . ملک یونان گفت : راست گفتی که او چنان که به آسانی مرا از برص خلاص کرد ، تواند که دسته گلی به من دهد که من او را بوییده هلاک شوم . اکنون بگو که کار درست چیست ؟ وزیر گفت : او را بکش و از شٌر او راحت باش و پیش از آنکه او نیرنگی کند تو حیلت بر او تمام کن . فورا ملک یونان حکیم رویان را بخواست . او حاضر شد و آستان ملک را بوسه داد و گفت :
    خدایگان جهانا خدای یار تو باد
    سعادت ابدی جفت روزگار تو باد
    به هر کجا که زنی تیغ دست دست تو باد
    به هر کجا که نهی پای کار کار تو باد
    چون حکیم ابیات به پایان رسانید ، ملک گفت : دانی که از بهر چه خواستمت ؟ حکیم گفت : (( لا یعلم الغیب الا الله )) ( کسی جز خدا از نهان آگاه نیست ) ملک گفت : ترا از بهر کشتن آورده ام .
    حکیم از این سخن در عجب شد و گفت : به کدام گناه مرا خواهی کشت ؟ ملک گفت : تو جاسوسی و به قصد کشتن من آمده ای ، پیش از آن که تو مرا بکشی ، من ترا می کشم . آن گاه ملک به کشتن حکیم اشارت فرمود . حکیم گفت : مرا مکش که خدا ترا نکشد . ملک گفت :تا ترا نکشم ایمن نتوانم زیست . حکیم گفت : ای ملک ، پاداش نیکویی من این نیست . ملک گفت :ناچار باید کشته شوی . حکیم محزون شد و بگریست و از نیکوییها که با ملک کرده بود ، پشیمان گشته گفت :
    قحط وفاست در بنه ی آخرالزمان
    هان ای حکیم پرده ی عزلت بساز هان
    تو غافل و سپهر کشنده رقیب تو
    فرزانه خفته و سگ دیوانه پاسبان
    آن گاه جلٌاد پیش رفته شمشیر بر کشید و کشتن را دستوری خواست . حکیم به ملک گفت :
    ای بر سر خلق سایه ی عدل خدایی
    بخشودنی ام بر من مسکین بخشای
    پس از آن بگریست و گفت : ای ملک ،تو مرا پاداش همی دهی چنان که نهنگ صیاد را . ملک گفت : چگونه است حکایت نهنگ با صیاد ؟ حکیم گفت : در زیر تیغ چگونه حکایت توانم گفت ؟ تو از من درگذر و به غریبی من ببخشای که خدای تعالی بخشندگان را ببخشاید . پس در آن هنگام یکی از خاصٌان ، پایه ی تخت ملک را بوسه داد و گفت : ای ملک ، از او درگذر که ما گناهی از او ندیده ایم . ملک گفت : اگر من او را نکشم خود کشته شوم . از آن که کسی که تواند چوگانی به دست من داده از ناخوشی برص نجاتم دهد ، این نیز می تواند که دسته گلی به من دهد که من آن را بوییده هلاک شوم . مرا گمان این است که او جاسوسی است که به کشتن من آمده ، به ناچار او را باید کشت .
    چون حکیم دانست که ناچار کشته خواهد شد گفت : ای ملک ،اکنون که کشتن مرا اراده کرده ای ، مرا دستوری ده که به خانه ی خویش روم و وصیٌت بگزارم و مرا کتابی است برگزیده ، آن را آورده بر تو هدیه کنم . ملک گفت :چگونه کتابی است ؟ حکیم گفت : آن کتاب سود های بسیار دارد . کمترین سودش این است که پس از آنکه سر بریده شود ، ملک آن کتاب را بگشاید و از صفحه ی سمت چپ سه سطر بخواند ، آن گاه سر من در سخن آید و آنچه را ملک سوال کند ،پاسخ دهد . ملک را این سخن عجب آمد و حکیم را به پاسبان سپرده اجازه رفتنش را داد .
    حکیم به خانه ی خویش رفته دو روز در خانه بود . روز سوم در پیشگاه ملک حاضر گشت . کتابی کهن با ظرفی دارو در دست داشت . طبقی خواسته از آن ظرف اندکی دارو به طبق فرو ریخت و گفت : ای ملک ، این کتاب بگیر . چون سر مرا ببرند ، بفرمای که در همین طبق نهاده بدین دارو بیالایند که خونش باز ایستد . آن گاه کتاب گشوده به همان شیوه که گفتم سه سطر بخوان و از سر من آنچه خواهی سوال کن .
    ملک کتاب بگرفت و خواست که آن را بگشاید . ورق های کتاب را به هم پیوسته یافت . انگشت به آب دهن تر کرده چند ورق بگشود و به آسانی گشوده نمی شد . چون شش ورق بگشود در کتاب نوشته ای نیافت . گفت : ای حکیم خطی در کتاب ندیدیم . حکیم گفت : ورقی چند نیز بگردان .
    ملک اوراق همی گشود تا اینکه زهری که حکیم در کتاب به کار برده بود ، بر ملک کارگر آمد و فریادی بلند برآورد . حکیم رویان چون حالت ملک بدید ، گفت : ای ملک نگفتمت :
    حذر کن ز دود درون های ریش
    که ریش درون عاقبت سر کند
    به هم بر مکن تا توانی دلی
    که آهی جهانی به هم بر کند
    و هنوز حکیم ابیات به پایان نرسانده بود که ملک درگذشت .
    چون صیاد سخن بدینجا رسانید ، گفت : ای عفریت ، بدان که اگر ملک یونان قصد کشتن حکیم رویان نمی کرد ، خدای تعالی او را نمی کشت . تو نیز ای عفریت ، اگر نمی خواستی که مرا بکشی ، خدای تعالی ترا نمی کشت .
    چون قصه بدینجا رسید ، بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست .
     
  2. کاربر پیشرفته

    تاریخ عضویت:
    ‏28/4/11
    ارسال ها:
    16,093
    تشکر شده:
    5,232
    امتیاز دستاورد:
    0
    حرفه:
    ؟؟
    پاسخ : هزار و یک شب از جلد یک تا اخر...!

    چون شب ششم برآمد
    باقی حکایت صیاد
    شهرزاد گفت : ای ملک جوانبخت ، صیاد با عفریت گفت که چون تو قصد کشتن من کرده بودی ، اکنون من ترا در این خمره به زندان کنم و به دریا بیفکنم . عفریت چون این بشنید ، فریاد برآورده بنالید و صٌیاد را به نام بزرگ خدا سوگند داد و گفت : تو بدکرداری مرا پاداش بد مده و چنان مکن که امامه با عاتکه کرد . صٌیاد گفت : چگونه بوده است حکایت ایشان ؟
    عفریت گفت : من چگونه توانم که در زندان سخن گویم ، اگر مرا بیرون بیاوری حکایت بازگویم .
    صٌاد گفت : ناچار ترا به دریا افکنم که دیگر راه بیرون شدن ندانی . من پیش تو بسی بنالیدم و زاری کردم ، تو بر من رحمت نیاوردی و همی خواستی که بی گناهم بکشی و به پاداش اینکه من ترا از زندان در آوردم ، تو در هلاک من کوشیدی . اکنون بدان که ترا به دریا افکنم و بدانجا خانه کنم و همه کس را از کردار بد تو بیاگاهانم و نگذارم که دیگر کس ترا بیرون آورد که تا ابد در همان جا بمانی و رنج های بسیاری ببری . عفریت گفت : اکنون وقت جوانمردی و مروٌت است . مرا رها کن من نیز با تو پیمان بندم که هرگز با تو بدی نکنم و ترا از مردم بی نیاز گردانم .
    پس صیاد از عفریت پیمان بگرفت و به نام بزرگ خدا سوگندش داده ،مهر از سر خمره برداشت . در حال دودی از خمره بیرون آمده بر آسمان رفت . پس از آن در یک جا جمع آمده عفریتی شد زشت روی و پا به خمره بزد و آن را به دریا انداخت .
    چون صیاد دید که عفریت خمره به دریا افکند ، آماده مرگ شد و با خود گفت: که این علامت نیک نبود . پس از آن پیش عفریت بیامد و گفت :ای امیر عفریتان ، تو پیمان بستی و سوگند یاد کردی که با من بدی نکنی که خدای تعالی ترا پاداش بد دهد . آن گاه عفریت بخندید و گفت : ای صٌیاد از پی من بیا . صٌیاد دل به مرگ نهاده ، همی رفت تا به کوهی رسیدند . به بالای کوه رفتند ، از آنجا به بیابان بی پایانی فرود آمدند و در آن بیابان برکه ی آبی بود . عفریت بر آن برکه بایستاد و صٌیاد را گفت : دام به این برکه بینداز و ماهیان بگیر . صٌیاد دید که در برکه ماهیان سرخ و سفید و زرد و کبود هستند ،او را عجب آمد و دام به برکه بینداخت . پس از زمانی دام بیرون آورد و چهار ماهی به چهار رنگ در دام یافت .
    پس عفریت به او گفت : ماهیان را به نزد سلطان ببر که ترا بی نیاز سازد . اگر گناهی از من رفت ، ببخشای و عذر مرا بپذیر که من هزار و هشتصد سال در دریا بوده ام و روی زمین را ندیده ام . تو همه روز از این برکه یک بار ماهی بگیر و السٌلام .
    پس زمین شکافته شد و عفریت به زمین فرو رفت و صٌیاد به شهر آمد و از سرگذشت خود با عفریت در عجب بود . پس به خانه بیامد و ظرفی پر از آب کرده ماهیان در آن بینداخت و آن را چنان که عفریت آموخته بود ، برداشته به بارگاه ملک آمد و ماهیان را به پیشگاه ملک برد . ملک چون بدان سان ماهیان ندیده بود ، از آن در عجب مانده گفت : این ماهیان به کنیز آشپزخانه بسپارید و آن کنیز را سه روز پیش ، ملک روم به هدیه فرستاه هنوز چیزی نپخته بود . چون ماهیان به کنیز سپردند ، وزیر به فرمان ملک چهار صد دینار زر به صٌیاد بداد . صٌیاد زرها برداشته شاو خرٌم به خانه ی خویش بازگشت .
    اما کنیز ماهیان را به تابه انداخته بر آتش بگذاشت تا یک سوی آن ها سرخ گردید و در این هنگام دید که دیوار شکافته شد و دختری ماهروی به درآمد .
    در دست او شاخه ی خیزرانی بود . آن شاخه را بر تابه زد و گفت : ای ماهی ،آیا در عهد قدیم و پیمان درست خود هستی ؟ چون کنیز این بدید ، بیهوش افتاد و دختر همان سخن تکرار می کرد تا اینکه ماهی سربرداشته گفت : آری ، آری . پس از آن ماهیان گفتند :
    اگر یگانه شوی با تو دل یگانه کنیم
    زمهر و دوستی دیگران کرانه کنیم
    دخترک چون این بشنید ، تابه را سرنگون کرده از همان جا که آمده بود رفت و شکاف دیوار هم پیوست . چون کنیز به هوش آمد ، دید که ماهیان سوخته اند .
    کنیز ملول نشسته به بخت خویشتن گریان بود و می گفت : شکست خوردن در جنگ نخست مبارک نباشد . کنیز با خود گفتگو می کرد که وزیر سر رسید و ماهیان بخواست . کنیز گریان شد و چگونگی باز گفت . وزیر را عجب آمد و صٌیاد را بخواست و گفت : از آن ماهیان چهار دیگر بیاور . صٌیاد به سوی برکه شتافت و دام بینداخت . پس از زمانی دام بیرون کشید ، دید که چهار ماهی مانند همان ماهیان در دام اند . ماهیان را پیش وزیر آورد . وزیر آن ها را به کنیزک بداد .
    کنیز ماهیان به مطبخ آورده به تابه بینداخت . در حال دیوار شکافته همان دختر آفتاب روی به درون آمد و شاخه ی خیزران بر تابه زد و گفت : ای ماهیان در عهد قدیم و پیمان درست خود هستید ؟ ماهیان سر برداشتند و همان بیت پیشین بخواندند .
    چون قصه بدینجا رسید ، بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست .
     
  3. کاربر پیشرفته

    تاریخ عضویت:
    ‏28/4/11
    ارسال ها:
    16,093
    تشکر شده:
    5,232
    امتیاز دستاورد:
    0
    حرفه:
    ؟؟
    پاسخ : هزار و یک شب از جلد یک تا اخر...!

    چون شب هفتم برآمد
    گفت : ای ملک جوانبخت ، چون ماهیان آن بیت بخواندند ، دختر تابه را سرنگون کرده از همان جا که درآمده بود ، بیرون رفت . وزیر گفت : این کاری است شگفت . از ملک نتوان پنهان داشت . فورا برخاسته پیش ملک آمد و ملک را از ماجرا آگاه گردانید . ملک گفت : من نیز باید ببینم . پس صٌیاد را حاضر آورده او را به سوی برکه فرستاد . صٌیاد به سوی برکه شتافت . در حال چهار ماهی بیاورد و ملک گفت چهارصد دینار زر به صٌیاد بدادند . پس ملک با وزیر گفت که در همین جا ماهیان بریان کن تا به عیان ببینم . وزیر گفت : تابه حاضر کردند و ماهیان به تابه انداختند ، هنوز یک روی آنها سرخ نشده بود که دیوار بشکافت . غلامکی بیامد سیاه و چوبی در کف داشت . با زبان فصیح گفت : ای ماهی به عهد قدیم و پیمان محکم خود هستی ؟ ماهی سر برداشته گفت : آری ، آری . و همان بیت پیشین برخواند . پس از آن غلامک تابه را با همان چوب سرنگون کرد و ماهیان هر چار بسوختند و غلامک از همان جا که آمده بود ، برفت .
    ملک گفت : باید این راز بدانم . در حال صٌیاد را بخواست و از مکان ماهیان جویا شد . صٌیاد گفت : از برکه ای است در پشت این کوه . ملک گفت : چند روز مسافت است ؟ صٌیاد گفت : ای ملک ، نیم ساعت بدانجا توان رفت . ملک را عجب آمد و همان ساعت سپاهیان و صٌیاد بیرون رفتند .
    صٌیاد به عفریت لعنت کرد و گفت :
    ز بد اصل چشم بهی داشتن
    بود خاک بر دیده انباشتن
    پس به بالای کوهی رفتند و در بیابان بی پایان که در میان چهار کوه بود فرود آمدند که ملک و سپاهیان در تمامت عمر آنجا را ندیده بودند . پس به کنار برکه رفته چهار رنگ ماهی در آنجا دیدند . ملک به حیرت ایستاده از سپاهیان پرسید : تا کنون این برکه را دیده بودید یا نه ؟ گفتند : لاوالله .
    ملک گفت : دیگر به شهر باز نگردم تا چگونگی این برکه و ماهیان بدانم . آن گاه سپاهیان را گفت فرود آمدند و وزیر را بخواست . وزیر مردی دانشمند و هوشیار بود . پیش ملک آمده زمین ببوسید . ملک گفت : من می خواهم که تنها نشسته از چگونگی این برکه و ماهیان آن جویا شوم . تو امیران سپاه را بسیار که پیش من نیایند تا کسی از قصد من آگاه نشود . وزیر چنان کرد که ملک بفرمود .
    چون شب فرا رسید ملک با تیغ برکشیده به هر سو می گشت . ناگاه از دور سپاهی بدید . خرسند گردید . نزدیک رفته قصری یافت از مرمر که دو در آهنین داشت ؛ یکی از آن دو بسته و دیگری گشوده بود . خرٌم و شادان به نزدیک در ایستاده ، به نرمی در بکوفت ، آوازی نشنید . بار دوم و سوم بکوفت ، جوابی نرسید . چهارمین بار به درشتی بکوبید ، آوازی نیامد . دلیرانه به دالان وارد شد . فریاد کشید که ای ساکنان قصر ، مردی رهگذر و فقیرم ، توشه به من دهید . دو بار و سه بار سخن را تکرار کرد ،جوابی نشنید . دل قوی داشته به میان قصر رفت . در آنجا نیز کسی نیافت ولکن دید که فرش ها بدانجا گسترده و در آن میان حوضی است از بلور و به چهار گوشه ی آن حوض شیرها از رز سرخ است که از دهانشان درٌ و گوهر به جای آب می ریزد . ملک را بسی عجب آمد ولی افسوس می خورد که کسی نیافت از برکه و ماهی آن باز پرسد . پس در گوشه ای نشسته به فکر فرو رفت و متعجب ماند . ناگاه آوازی حزین شنید که به این شعر مترنٌم بود :
    نه بر خلاص حبس ز بختم عنایتی
    نه در صلاح کار ز چرخم هدایتی
    تا کی خورم به تلخی تا کی کشم به رنج
    از دوست طعنه و ز دشمن شکایتی
    ملک چون این آواز بشنید ، از جای برخاست و بدان سوی رفت . پرده ای دید آویخته . چون پرده برداشت ، پسری دید ماهروی که به فراز تختی که جدا از زمین بر هوا ایستاده بود ، نشسته و آن پسر در حسن و ملاحت چنان بود که شاعر گفته :
    چو آفتاب و مه است آن نگار سیمین بر
    گر آفتاب گل و ماه سنبل آرد بر
    ملک از دیدن آن جوان شادمان شد ، اما جوان ملول و محزون بود . ملک سلام کرد . ملک گفت : ای جوان ، از این برکه و ماهیان رنگین و از این چهار کوه و این قصر و تنهایی خویشتن مرا آگاه گردان . جوان چون این بشنید ، گریان شد و جامه خود را به کنار زد ، ملک دید که از ناف تا به پای سنگ و از ناف تا به سر به صورت بشر است . پس جوان گفت : ماهیان این برکه حکایتی غریب دارند و آن این است که پدرم پادشاه شهر و نامش محمود بود . هفتاد سال در ملک داری بزیست . پس از آن بمرد و مملکت به من رسید . دختر عموی خود را به زنی آوردم و او را مرا بسی دوست داشتنی و بی من سفره نگستردی و خوردنی نخوردی .
    پنج سال بدین منوال گذشت . روزی او به گرمابه شد و به خوانسالار گفت که خوردنی از برای شام آماده کند . پس من به بالای تخت شده خواستم بخسبم . با دو کنیز گفتم که باد به من بزنید . یکی به زیر پا و دیگری به بالین من بنشستند و باد به من می زدند ولی مرا خواب نمی برد و چشم بر هم نهاده بیدار بودم . پس کنیزی که به بالین من نشسته بود با آن یکی گفت : افسوس از جوانی خواجه که به زنی بدکردار دچار گشته و آن دیگری گفت : الحق چنین زن شایسته ی خواجه ما نیست که هر شب در خوابگاه دیگران است . آن یکی گفت : چرا خواجه از او هیچ نمی پرسد ؟ دیگری گفت : خواجه از کردار او آگهی ندارد که او هر شب پاره ای بنگ به جام شراب ریخته ، خواجه را بیهوش گرداند و خود به جای دیگر رود . بامدادان باز آمده ، خواجه را بهوش آورد .
    چون من سخن کنیزکان بشنیدم ، باور نکردم تا دختر عمٌم از گرمابه درآمده سفره گستردند . خوردنی بخوردیم و زمانی به گفتگو پرداختیم . پس از آن شراب حاضر کردند . دختر عمٌم قدحی خورده قدحی دیگر به من داد . من چنان وانمود کردم که باده می خورم . اما پنهانی ساغر بریختم و خوابیدم . شنیدم که می گفت : بخسب که بر نخیزی . پس برخاسته جامه ی حریر و زرٌین بپوشید و خوشتن بیاراست و برفت .
    من نیز در پی او روان شدم ورفتم تا به دروازه ی شهر برسیدم . سخنی گفت و فسونی خواند که من ندانستم . در حال دروازه ی شهر گشوده شد و از شهر بیرون شدیم و رفتیم تا به حصاری برسیدیم . دختر به خانه ی گلینی که در میان حصار بود برفت و من به بالای خانه رفتم و چشم بر روزنه بنهادم . دیدم که دخترک به غلام سیاهی سلام کرد و زمین ببوسید . غلامک سر برداشته به او تندی کرده گفت : چرا دیر کردی که زنگیان در اینجا بودند و هر کدام معشوقه در کنار داشتند و باده همی گساردند ؟ چون تو در اینجا نبودی من باده ننوشیدم . دختر گفت : ای خواجه ، خود می دانی که مرا شوهری است . او را بسی ناخوش دارم و اگر به خاطر تو نبود ، من این شهر را زیر و رو می کردم . غلامک گفت : ای روسپی ، دروغ می گویی . به جان زنگیان سوگند که دیگر به سوی تو نگاه نکنم و دست بر تنت ننهم . آمدن تو نزد من از روی علاقه نیست . اگر ترا شهوت نجنبد ، پیش من نخواهی آمد .
    الغرض ، غلامک از این سخنان می گفت و دختر ایستاده می گریست و می گفت : ای سرور دل روشنایی دیده ، مرا به جزء تو کسی نیست . اگر مرا از در برانی ، از در دیگر در آیم .
    القصٌه ، دختر چندان بگریست که غلامک بر او رحمت آورد و اجازه نشستن داد . دختر خرٌم بنشست و با غلام گفت : ای خواجه ، خوردنی و نوشیدنی خواهم . غلامک گفت : در آن کاسه ی گلین پاره ی گوشت موشی هست و در آن کوزه ی سفالین درد شرابی مانده آن ها را بخور . دختر برخاست آن ها را پیش نهاده بخورد و بنوشید و جامه برکنده بر روی بوریا پهلوی غلام بخسبید . من از روزنه ی خانه ، ایشان را می دیدم و سخن ایشان می شنیدم . آن گاه از فرار خانه به زیر آمده تیغ برکشیدم و خواستم هر دو را به یک بار بکشم ؛ تیغ به گردن غلامک بیامد و من گمان کردم که کشته شد .
    چون قصه بدینجا رسید ، بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست .
     
  4. کاربر پیشرفته

    تاریخ عضویت:
    ‏28/4/11
    ارسال ها:
    16,093
    تشکر شده:
    5,232
    امتیاز دستاورد:
    0
    حرفه:
    ؟؟
    پاسخ : هزار و یک شب از جلد یک تا اخر...!

    چون شب نهم برآمد
    شهرزاد گفت : ای ملک جوانبخت دختر پاره ای از آب برکه برداشته جادویی کرد و آب به برکه ریخت . در حال ماهیان به صورت آدمیان درآمدند و بازارها به صورت نخستین بازگشتند و کوه ها جزیره ها شدند . پس از آن دختر به بیت الاحزان برآمد و کردار خویش به ملک بازگفت . ملک آهسته گفت : نزدیک تر آی . دختر نزدیک آمده گفت : ای خواجه ،
    پایت بگذار تا ببوسم
    چون دست نمی دهد در آغوش
    فورا ملک تیغ بر سینه ی دختر زد ، دختر دو نیمه بیفتاد . ملک برخاسته از خانه بیرون شد .
    جوان را دید که به انتظار ملک ایستاده چون چشمش بر ملک افتاد ، شکر به جا آورد و دست و پای او را بوسه داد. ملک نیز او را تهنیت گفت و از او سوال کرد که اکنون در شهر خویش به سر می بری یا با من می آیی ؟ جوان پاسخ داد : تا جان دارم از تو جدا نخواهم شد . پس جوان گفت : ای ملک ، از این جا تا به شهر تو چقدر مسافت است ؟ ملک گفت : دو روز راه است . جوان گفت : از اینجا تا به شهر تو یک سال راه است . ملک بیشتر تعجب کرد . ملکزاده آماده سفر شد و به وزیر خود گفت که من قصد زیارت مکٌه معظمه دارم .
    پس ملکزاده به همراه ملک یک سال رفتند تا به شهر ملک برسیدند و سپاه و رعیٌت به استقبال آنها شتافته پای اسب پادشاه را بوسه زدند و به سلامت او شادان شدند .
    ملک به قصر آمده بر تخت بنشست و صٌاد بخواست ، به او هدیه داد و از شمار فرزندانش پرسید . صٌاد گفت : پسری با دو دختر دارم . ملک یکی از دختران او را برای خود و دیگری را برای ملکزاده جادو شده به زنی گرفت و فرماندهی لشکر به پسر او سپرد و حکومت شهر ملکزاده را به صٌیاد داد و به کامرانی به سر بردند تا مرگ بدیشان در رسید و این حکومت عجیب تر و خوش تر از حکومت حمٌال نیست و آن این بود :
    حکایت حمٌال با دختران
    در بغداد مرد عربی بود که حمٌالی می کرد . روزی در بازار ایستاده بود که دختری ، صاحب حسن و جمال ، ظاهر شد و به حمٌال گفت : سبد برداشته با من بیا . حمٌال سبد بگرفت و با دخترک رفتند تا به دکانی رسیدند . دختر یک دینار درآورده مقداری زیتون خرید و به حمٌال گفت : این را در سبد بگذار و با من بیا . حمٌال زیتون در سبد گذاشت و سبد برداشته رفتند تا به دکانی دیگر رسیدند و آنجا سیب شامی و به عمٌانی و انگور حلبی و شفتالوی دمشقی و لیموی مصری و ترنج سلطانی ، از هر یکی ، یک من بخرید و به حمٌال گفت : این ها را برداشته با من بیا . حمٌال آن ها را نیز برداشته رفتند تا به دکان دیگر برسیدند . دخترک قدری ریحان و یاسمین و شقایق خریده با حمٌال گفت : این ها را بردار با من بیا . حمٌال آن ها را نیز در سبد نهاده با دخترک همی رفت تا به دکان قصٌابی رسیدند . دختر مقداری گوشت خریده به حمٌال سپرد و رفتند تا به حلوایی رسیدند . دختر همان گونه حلوا بخرید و با حمٌال گفت : این ها را در سبد بگذار . حمٌال گفت : اگر به من گفته بودی ،خری با خود آوردمی که این بار سنگین را بکشد . دختر تبسمی کرده روان شد . همی رفتندتا به بازار عطٌاران رسیدند . از عطریات از هر یکی ، یک شیشه خریده به حمٌال سپرد . بعد از آن به دکان شمٌاع برسیدند . ده شمع کافوری خریده به حمٌال بداد . حمٌال همه ی آن ها را در سبد گذاشته ، دلاله از پیش و حمٌال به دنبال می رفتند تا به خانه ای محکم با دیوارهای بلند رسیدند . دلاله در بکوفت . دختری نکوروی در بگشود . حمٌال دید که دربان ، دختر ماه منظر سیمین بری است .
    حمٌال از دیدن او سست گشت و نزدیک بود که سبد از دوشش بر زمین افتد . با خود گفت : امروز مبارک است فالم . پس به خانه وارد شد ، دید که صاحب خانه دختری است که از هر دو نیکوتر ، به فراز تختی نشسته .
    دختر از تخت به زیر آمد و گفت : چرا این بیچاره را زیر بار گران داشته اید ؟ پس دخترکان با هم یاری کرده بار از دوش حمٌال به زیر آوردند و سبد را خالی کرده هر چیزی را به جای خود گذاشتند و دو دینار به حمٌال داده گفتند : بیرون شو . حمٌال به حسن و جمال دخترکان نظر کرد و از اینکه مردی در خانه نبود و همه گونه خوردنی و می و نقل آماده داشتند ، دوست نمی داشت که بیرون رود . دختران گفتند : چرا نمی روی ؟ اگر مزد کم گرفته ای ، یک دینار دیگر بستان . حمٌال گفت : نه و الله ، ده برابر مزد خود گرفته ام ولکن در کار شما حیرانم که شما بدین سان چرا نشسته اید و در میان شما از چه سبب مردی نیست تا با شما انس گیرد که زندگی زنان بی مرد ناتمام است و گفته اند که سقف را چهار پایه باید تا استوار بماند . اکنون شما سه تن هستید و چهارمین تن ناچار باید مردی آزاده ی عاقل و سخن دان و رازپوش باشد . دختران گفتند که ما می هراسیم از اینکه راز خویشتن فاش کنیم و ما از گفته ی شاعر سرنپیچیم که گفته است :
    نخست موعظه پیر مجلس این حرف است
    که از مصاحب نا جنس احتراز کنید
    حمٌال گفت : به جان شما سوگند که من بسی امینم ، نیکی ها بگویم و بدی ها بپوشانم :
    منم که شهره ی شهرم به عشق ورزیدن
    منم که دیده نیالوده ام به بد دیدن
    به پیر میکده گفتم که چیست راه نجات
    بخواست جام می و گفت راز پوشیدن
    چون دختران سخن گفتن فصیح او را بدیدند ، به او گفتند : تو می دانی مالی بسیار در این خانه خرج کرده ایم . اگر ترا زر نباشد ، نخواهیم گذاشت در اینجا بنشینی و بر زیبایی ما نظر کنی . مگر نشنیده ای محبٌت بی زر دردسر است و به عاشق بی مال روی نیاورد . حمٌال گفت : به خدا سوگند ، جز درمهایی که از شما گرفتم ، چیزی ندارم .
    آن گاه دلاله گفت : ای خواهران ، هر وقت نوبت بدو رسد من به جای او تاوان دهم . پس دختران سخن او را پذیرفتند و حمٌال را به ندیمی برگزیده به باده گساری بنشستند . آن گاه دلاله شیشه ای شراب پیش آورده پیاله بگرفت . ساغری خود بنوشید و دو پیمانه به دربان و صاحب خانه و پیمانه ای به حمٌال بداد . حمٌال ساغر بگرفت و این شعر بخواند :
    شراب لعل کش و روی مه جبینان بین
    خلاف مذهب آنان جمال اینان بین
    پس دست دخترکان ببوسید و قدح بنوشید ، قدحی دیگر برداشته در برابر صاحب خانه ایستاد و گفت : ای خاتون من ترا خادمم .
    صاحب خانه گفت : بنوش که ترا گوارا باد . حمٌال دست او را بوسه داد و گفت :
    نعیم روضه ی جنت به ذوق آن نرسد
    که یار نوش کند باده و تو گویی نوش
    الغرض ، به می کشیدن و غزل خواندن و رقص کردن همی گذراندند تا اینکه مست شدند . دلاله برخاسته جامه برکند و خود را در حوضی که در میان قصر بود افکند و در آب شنا کرد تا اینکه خود را شسته بیرون آمد و در کنار حمٌال نشست و بعد دربان خود را شسته آمد و پهلوی حمٌال نشست و در آخر صاحب خانه خود را شسته و پهلوی او نشست .
    چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست .
     
  5. کاربر پیشرفته

    تاریخ عضویت:
    ‏28/4/11
    ارسال ها:
    16,093
    تشکر شده:
    5,232
    امتیاز دستاورد:
    0
    حرفه:
    ؟؟
    پاسخ : هزار و یک شب از جلد یک تا اخر...!

    چون شب دهم بر آمد
    شهرزاد گفت : ای ملک جوانبخت ، وقتی حمٌال دخترکان را پهلوی خود نشسته دید ، با ایشان به شوخی و بازی مشغول شد . ایشان بخندیدند و به مزاح او را می زدند و چنگل می گرفتند تا هنگام شام شد . دخترکان گفتند : اکنون وقت آن است که از خانه بیرون روی . حمٌال گفت : بیرون شدن جان از تن ، آسان تر که خود از اینجا بیرون روم . یک امشب نیز بگذارید در اینجا بمانم . چون بامداد شود ، از پی کار خویش خواهم رفت . دلاله گفت : سهل باشد که یک امشب این را نگه داریم . دو دختر دیگر گفتند : که برخیز و آنچه بر طاق در نوشته اند ، بخوان . حمٌال برخاسته دید که نوشته اند : از هر چه بینی سوال مکن و تا نپرسند پاسخ مگو . حمٌال با ایشان پیمان بسته بنشستند .
    آن گاه دلاله برخاست شمع برافروخت و عود بسوخت و سفره ای گسترده خوردنی بیاورد . آن گاه در قصر کوفته شد . دلاله برخاسته به درآمد . سه تن گدا بر در یافت . بازگشته با خواهران گفت که کوبندگان در سه تن اند که چشم چپ هر کدام نابینا و ریش هایشان تراشیده و هر یکی به صورتی هستند که اگر به خانه آیند مضحکه توانند بود . پس آن دو دختر اجازه دادند به شرط آنکه از هر چه بینند سوال نکنند و ناپرسیده سخن نگویند . دلاله بیرون آمده با ایشان پیمان بست و ایشان را به خانه آورد . ایشان سلام کردند و به اجازت دختران بنشستند . چون حمٌال را دیدند با هم گفتند که این هم مثل ماست . حمٌال که این بشنید ، برآشفت و به تندی گفت : یاوه نگویید . این سه تن گدا اسباب خنده و طرب امشب خواهند بود . پس خوردنی بخوردند و به صحبت بنشستند و بعد از زمانی شراب حاضر آورده همی خوردند تا مست شدند .
    مگر آنچه بر طاق نوشته بودند نخواندید ؟ دختران از این سخن بخندیدند و گفتند که حمال با این سه تن گدا اسباب خنده و طرب امشب خواهند بود . پس خوردنی بخوردند و به صحبت بنشستند و بعد از زمانی شراب حاضر آورده همی خوردند تا مست شدند .
    حمٌال به گدایان گفت : ما را دمی مشغول کنید . گدایان به هیجان آمده آلت طرب بطلبیدند . دلاله دف موصلی و عود عراقی و چنگ عجمی پیش آورد . هر سه گدا برخاستند ؛ هر یکی یک یگ گونه آلت طرب به کف گرفته بنواختند و دختران با آنان هم آوا شدند و آوازهای مستانه و صدای چنگ و چغانه از خانه بلند می شد که ناگه دگر بار در کوفتند . دلاله پشت درآمده در بگشود ، دید که سه تن بازرگان اند و ایشان خلیفه هارون الرشید و جعفر برمکی و مسرور خادم بودند که به صورت بازرگانان همی گذشتند . چون به در خانه رسیدند و آواز چنگ و چغانه بشنیدند ،خلیفه گفت : این شادی از برای چیست ؟ آن گاه مسرور را کوفتن در فرمود . چون در گشوده شد ، جعفر گفت : ما سه تن از بازرگانان طبرستانیم . در پیش رفیقی مهمان بودیم . اکنون که از مهمانی بازگشته ایم ، راه منزل خود نمی دانیم . یک شب به ما جا دهید و منتٌی بر ما نهید . چون دلاله ایشان را به صورت بازرگان دید ، بازگشته خواهران را از ماجرا آگاه کرد و اجازت گرفته بازرگانان را به خانه آورد . چون بیامدند ، دختران برخاسته ایشان را در جایی نیکو بنشاندند و گفتند به شرط اینکه از هر چه بینید نپرسید . چون ایشان بنشستند ، دلاله برخاسته دور شراب از سر گرفت . پیمایه پیش خلیفه آورد . خلیفه گفت : ما حاجی هستیم . آن گاه دربان ظرفی از لیمو به شکر گداخته آمیخته ، پاره ای یخ بر آن ریخته پیش خلیفه آورد . خلیفه با خود گفت : فردا پاداش نیکو به این دختر خواهم داد . چون یاران به باده گساری بنشستند و دور از هفت بگذشت ، باده گسران از شراب ناب مست شدند . دخترکان از خانه بیرون شده درکنار حوض بایستادند و حمٌال را پیش خود بخواندند . حمٌال به نزد ایشان رفت ، دید که دو سگ سیاه در زنجیرند . پس صاحبخانه برخاسته تازیانه بگرفت و به حمٌال گفت که سگ را پیش برد و دختر تازیانه بر آن سگ می زد و سگ می خروشید و می گریست تا آنکه بازوان دختر برنجید و تازیانه بینداخت . آن گاه سگ را در آغوش کشیده اشک از چشمانش پاک کرد و به رخسارش بوسه داد.
     
  6. کاربر پیشرفته

    تاریخ عضویت:
    ‏28/4/11
    ارسال ها:
    16,093
    تشکر شده:
    5,232
    امتیاز دستاورد:
    0
    حرفه:
    ؟؟
    پاسخ : هزار و یک شب از جلد یک تا اخر...!

    پس از آن به حمٌال گفت : این را به جای خود بازگردان و سگ دیگر بیاور . حمٌال چنان کرد . دختر بار دیگر تازیانه بگرفت و با این سگ نیز چنان کرد که با آن یکی کرده بود . خلیفه از دیدن این ها در عجب شد و به جعفر اشارت کرد که چگونگی بازپرس . جعفر به اشارت گفت : سخن مگو ، پس از آن صاحب خانه بیامد و به فراز تختی بنشست و دربان بر تخت جداگانه نشست و دلاله بر پستو رفته کیسه ای حریر که بند های ابریشمین سبز داشت بیرون آورده پیش صاحب خانه ایستاد و کیسه بگشود و عودی از آن در آورده تارهای آن را محکم کرد و آن را بنواخت و این ابیات برخواند :
    اگر ز کوی تو بویی به من رساند باد
    به مژده جان جهان را به باد خواهم داد
    اگر چه گرد برانگیختی ز هستی من
    غباری از من خاکی به دامنت مرساد
    تو تا به روی من ای نور دیده در بستی
    دگر جهان در شادی به روی من نگشاد
    و این ابیات نیز برخواند :
    بهوش بودم از اول که دل به کس نسپارم
    شمایل تو بدیدم نه عقل ماند و نه هوشم
    من رمیده دل آن به که در سماع نیایم
    که گر به پای در آیم به در برند به دوشم
    چون دختر این ابیات بشنید ، جامه بر تن دریده بیهوش افتاد و جامه از تن او به یک سو رفته تنش نمودار شد و اثر ضربت تازیانه در تن او پدیدار گشت . خلیفه چون جای تازیانه در تن او بدید ، در شگفت ماند و خیره خیره براو همی نگریست . دربان برخاسته گلاب بر او بیفشاند و او را به هوش آورده جامه بر او پوشانید .
    خلیفه به جعفر گفت : من تاب ندارم که لب از پرسش ، ببندم ، تا کار این دختر و سبب جای تازیانه در تن او ندانم و از حقیقت این دو سگ آگاه نشوم ، آرام نخواهم گرفت . جعفر گفت : خدا خلیفه را مؤید بدارد ، با ما پیمان بسته اند که از آنچه ببینیم ، نپرسیم .
    پس از آن دلاله برخاسته عود بنواخت و این ابیات خواند :
    دوش در حلقه ما قصه گیسوی تو بود
    تا دل شب سخن از سلسله موی تو بود
    عالم از شور و شر عشق خبر هیچ نداشت
    فتنه انگیز جهان غمزه جادوی تو بود
    من سرگشته هم از اهل سلامت بودم
    دام راهم شکن طرٌه هندوی تو بود
    چون دربان ابیات بشنید ، مانند دختر نخستین جامه بدرید و بی خود گشت . دلاله برخاسته گلابش بیفشاند و جامه اش بپوشانید . پس از آن دختر نخستین با دلاله گفت : بخوان که یک آواز بیشتر نمانده . دلاله تارهای عود درست کرده این ابیات برخواند :
    الا یا باد مشکین بو بدان معشوق مشکین مو
    بگو از من ترا گر بر سر کویش گذر باشد
    ندانم در فراقت چند باشم جفت نومیدی
    شب نومیدی عاشق همانا بی سحر باشد
    چون دختر ابیات بشنید ، فریاد بزد و جامه دریده ، بی خود افتاد و در تن او اثر ضربت تازیانه دیده شد . گدایان گفتند که کاش ما به خرابه خفته بدینجا نمی گذشتیم . خلیفه گفت : مگر شما اهل این خانه نیستید ؟ گفتند : گمان هم نداشتیم که بدین مکان بیاییم . گویا خانه از این مرد است و اشاره به حمٌال کردند . حمٌال گفت : به خدا سوگند من نیز این خانه را جز امشب ندیده بودم .
    آن گاه گفتند که ما هفت تن مردیم و اینان سه تن زن بیش نیستند . ما از حالت ایشان باز پرسیم ، اگر به میل پاسخ ندهند ، به جبر جواب از ایشان بگیریم و همگی بر این شدند مگر جعفر که او گفت : این کار نادرست است . ایشان را به حال خود بگذارید که ما در نزد ایشان مهمانیم و با ما پیمان بسته اند که سخن نگوییم . اکنون از شب ساعتی بیش نمانده ، هر کس از ما به اقامتگاه خویش باز خواهد گشت . چون فردا شود ، قصٌه باز پرسیم . خلیفه سخن جعفر نپذیرفته گفت : بیش از این ، مجال صبر ندارم . اکنون باید پرسید و هیچ کدام یاری پرسیدن نداشتند . قرعه به نام حمٌال زدند . حمٌال برخاسه با صاحب خانه گفت : ای خاتون ، ترا به خدا سوگند می دهم که ما را از حالت این دو سگ خبر ده که مجازات اینان برای چیست ؟ پس از عقوبت چرا ایشان را بوسیده گریان می شوی و بازگو که اثر ضربت تازیانه بر تن خواهرت چه سبب دارد ؟ ما تنها این سوال داریم والسٌلام . دختر گفت : ای جماعت ، سخنی که این مرد گفت ، صحیح است یا نه ؟ همگی گفتند : آری . مگر جعفر وزیر سخن نگفت . چون دختر این بشنید گفت : ای مهمانان بدعهد ، ما را رنجاندید و ندانستید که هر کس سخن نسنجیده گوید ، به رنج افتد . پس دختر بانگی زد . در حال ، هفت تن غلام با تیغ برکشیده آمدند . دختر گفت که این مهمانان پرگو را دست ببندید . غلامان چنین کردند و گفتند : ای خاتون ، اجازه ده که این ها را بکشیم . دختر گفت : بگذارید تا حکایت ایشان باز بپرسم ، آن گاه به کشتن جواز دهم . حمٌال گفت : ای خاتون ، مرا به گناه دیگران مکشید .
    ای جمع گناهکاران اند که سر زده بدین مکان آمدند . ما شبی داشتیم خوش و عیشی داشتیم تمام ، عیش بر ما حرام کردند . پس حمال این بیت برخواند :
    امروز یار با ما دربند انتقام است
    جرم نکرده ای کاش دانستی کدام است
    چون قصه بدینجا رسید ، بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست .
     
  7. کاربر پیشرفته

    تاریخ عضویت:
    ‏28/4/11
    ارسال ها:
    16,093
    تشکر شده:
    5,232
    امتیاز دستاورد:
    0
    حرفه:
    ؟؟
    پاسخ : هزار و یک شب از جلد یک تا اخر...!

    چون شب یازدهم برآمد
    شهرزاد گفت : ای ملک جوانبخت ، دختر با آن همه خشم از گفته ی حمٌال بخندید و به آن جماعت گفت : از زندگی شما ساعتی بیش نمانده هر کدام حکایت خود را باز گویید . پس از آن رو به گدایان کرده از ایشان سوال کرد که شما سه تن با هم برادرید ؟ گفتند : نه به خدا ما فقیرانیم که جز امشب یکدیگر را ندیده بودیم ، آن گاه با یکی از آن گدایان گفت : آیا تو از مادر به یک چشم زاده شدی ؟ گفت : نه ، من چشم داشتم و نابینایی من حکایتی شگفت دارد . پس دختر از آن دو گدای دیگر ماجرا باز پرسید . ایشان نیز مانند گدای نخست جواب دادند و گفتند : ما هر کدام از شهری هستیم و خوش حدیثی داریم .
    دختر گفت : ای جماعت ،یک یک حکایت باز گویید و سبب آمدن بدینجا بیان سازید . نخست حمٌال پیش آمده گفت : ای خاتون ، من مردی بودم حمٌال ، این دلاله مرا بدین مکان آورد و امروز در پیش شما بودم . حکایت من همین است والسلام . دختر گفت : بند از او برداشتند و جواز رفتنش بداد . حمٌال گفت : تا حکایت یاران نشنوم نخواهم رفت .
    حکایت گدای اول
    پس از آن گدای نخستین پیش آمده گفت : ای خاتون ، بدان که سبب تراشیده شدن ریش و نابینایی چشم من این است که پدرم پادشاه شهری و عمویم پادشاه شهری دیگر بود . روزی که مادرم مرا بزاد ، زن عموم نیز پسری بزاد . سال ها بر این بگذشت ؛ هر دو بزرگ شدم . من به زیارت عمویم رفتم . پسر عمم همه روزه میزبانی کردی و همه گونه مهربانی به جا آوردی . روزی با هم نشسته شراب خوردیم و مست گشتیم . پسر عمویم گفت : حاجتی به تو دارم که نباید مخالفت کنی . من سوگند یاد کردم که مخالفت نکنم . در حال برخاست و زمانی از من پنهان شد . چون باز آمد ، دختری ماه منظر با خود بیاورد و با من گفت که این دختر را در فلان گورستان به سردابه برده به انتظار من بنشینید . من نتوانستم مخالفت کنم ،دختر را برداشتم و به همانجا بردم .
    هنوز ننشسته بودم که پسر عمم بیامد و کیسه ای که گچ و تیشه ای در آن بود و کاسه آبی ، بیاورد و گوری را که در میان سردابه بود بشکافت و خاک و سنگ به یک سو ریخت . تخته سنگی پیدا گشت و در زیر دریچه ، نردبانی پدیدار شد . پسر عمم به آن دختر اشارتی کرد . در حال ، آن دختر از نردبان به زیر شد . پسر عمم روی به من آورده گفت : احسان بر من تمام کن . گفتم : هر چه گویی چنان کنم . گفت : چون من از نردبان به زیر شوم ،سنگ و دریچه بینداز و خاک بر آن بریز .
    پس از آن گچ را با آب آمیخته گور را گچ اندود گردان . بدان سان که کسی نداند که این گور شکافته است و بدان که یک سال است من این مکان را آماده ساخته ام و حاجت من از تو همین بود . این بگفت و از نردبان به زیر رفت .
     
  8. کاربر پیشرفته

    تاریخ عضویت:
    ‏28/4/11
    ارسال ها:
    16,093
    تشکر شده:
    5,232
    امتیاز دستاورد:
    0
    حرفه:
    ؟؟
    پاسخ : هزار و یک شب از جلد یک تا اخر...!

    من بدان سان کردم که سپرده بود . آن گاه به قصر عموم بازگشتم و او در شکارگاه بود . آن شب را به محنت و رنج به روز آوردم . بامدادان با هزار پشیمانی از قصر به درآمده به گورستان رفتم .حیران و پریشان بگشتم ولی از سردابه اثری نیافتم . تا هفت روز همه روزه به جستجوی سردابه و گور به گورستان رفته آن را نیافتم . از دوری پسر عمویم فرسوده گشتم و افسرده شدم . ناچار از شهر درآمده به سوی پدر بازگشتم .
    چون به دروازه ی شهر پدر رسیدم ، جمعی بر من گرد آمده مرا بگرفتند و بازوانم را بستند . من از این حادثه حیران بودم . یکی از ایشان به پدرم خدمت کرده و از من نعمت برده بود ، سرفرا گوشم آورده گفت : وزیر و سپاهیان پدرت شورش کرده او را کشته اند . من از شنیدن آن ، بی رمق شدم . پس مرا پیش وزیر بردند . مرا با او کینه ی دیرینه در میان بود . از اینکه مرا در کودکی به تیر و کمان رغبتی تمام بود . روزی تیری بینداختم ، از قضا تیر بر چشم وزیر آمد و نابینا شد ولی از بیم پدرم ، چیزی نگفت .
    القصه ، وزیر چون مرا دست بسته دید ، به کشتنم اشارت کرد . من گفتم : چرا بی سبب مرا می کشی ؟ گفت : گناه تو از همه بیشتر است و اشارت بر چشم خویش کرد . من گفتم که این کار به عمد نبود ، گفت : من به عمد خواهم کرد .
    پس مرا پیش طلبید و به انگشت خویش چشم چپ من در آورد و مرا به غلامی سپرد که بیرون شهر برده بکشد . با غلام بیرون رفتیم . دست وپای من در بند بود . خواست که چشمان مرا نیز بسته مرا بکشد ، من گریان گشته گفتم :
    هرگز نبود از تو گمان جفا مرا
    دیگر به کس نماند امید وفا مرا
    چون غلام این بیت بشنید ، پاس احساس دیرین من بداشت و دست و پای مرا گشود و گفت :
    از این سرزمین برو و مرا و خود را به هلاکت مینداز که شاعر گفته :
    به هر دیار که در چشم خلق خوار شدی
    سبک سفر کن از آنجا برو به جای دگر
    چون این بشنیدم ، شاد شدم و نابینایی را سهل نگاشتم و به شهر عمویم رفتم و نزد او ماجرای پدر را بیان کردم و آنچه گذشته بود بازگفتم . عمویم گریان شد و گفت : به رنجم افزودی . چندی است که پسر عمت ناپدید گشته . پس چندان بگریست که بیهوش شد . چون به هوشش آوردم ، ماجرای پسر عمویم را نتوانستم پنهان کنم و راز به او آشکار کردم . عمویم از شنیدن حکایت شادمان شد و گفت : سردابه به من نشان بده .
    در حال ،برخاسته به سوی گورستان رفتیم و سردابه را جستجو کرده بیافتیم . آن گاه قبری را که در سردابه بود شکافته تا اینکه سنگ پدیدار شد . سنگ از دریچه برداشته از نردبان پنجاه پله به زیر رفتیم . به جای وسیعی رسیدیم که در آنجا خانه هایی چند بنا کرده و به هر خانه یک گونه خوردنی گرد آورده بودند و در آن مکان تختی دیدیم که پرده بر آن تخت آویخته بودند . به کنار تخت برفتیم . عمویم پرده برداشته پسر را با همان دختر بر بالای تخت دیدیم که در آغوش هم خسبیده و چنان سوخته بودند که گویا به چاه آتش زدند . پس عمویم آب دهان بر پسر بینداخت و لگد بر او بزد و گفت : ای ناپاک ، مستوجب این و بیش از اینی ، این مکافات دنیاست (( و لعذاب الاخره اشد و ابقی )) ( = عذاب آخرت ، شدید تر و ماندگارتر است ) .
    چون قصه بدینجا رسید ، بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست .
     
  9. کاربر پیشرفته

    تاریخ عضویت:
    ‏28/4/11
    ارسال ها:
    16,093
    تشکر شده:
    5,232
    امتیاز دستاورد:
    0
    حرفه:
    ؟؟
    پاسخ : هزار و یک شب از جلد یک تا اخر...!

    چون شب دوازدهم برآمد
    شهرزاد گفت : ای ملک جوانبخت ، گدای نابینا گفت : وقتی پسر عمم را با دختر بدان سان یافتیم ، محزون شدیم و مرا از گفتار و کردار عمویم بس عجب آمد . با او گفتم ، ای عمو ، مگر سوختن ایشان بس نبود که تو نیز نفرین می کنی . عمویم گفت : ای فرزند ، این پسر در خردسالی خواهر خود را دوست می داشت و من او را همیشه نهی می کردم و با خود می گفتم که هنوز طفل است . چون برادر و خواهر هر دو بزرگ شدند با هم درآمیختند . چون بشنیدم پسر را بیازردم و گفتم : از این کار بر حذر باش و کاری مکن که ننگ و بدنامی آورد و تا ابد به سرزنش مردمان گرفتار شویم . پس دختر را از او دور و پنهان داشتم ولی دختر نیز دوستدار او بود . چون دیدند که من ایشان را از یکدیگر نهان می دارم ، به راهنمایی ابلیس این مکان را ساخته و همه گونه خوردنی در این مکان جمع آورده اند و در آن روز ها که من به شکار می رفتم فرصت یافته بدین مکان آمده اند . اما خدای تعالی از کردار آنها در خشم شده ایشان را بدین سان که دیدی ، سوخته است . پس هر دو از نردبان بالا آمده سنگ بر دریچه بنهادیم و خاک بر آن ریختیم و محزون و غمین همی رفتیم که صدای طبل سپاهیان بلند شد و گرد سم اسبان جهان را فرو گرفت . عمویم از حادثه پرسید . گفتند : وزیر برادرت او را کشته و اکنون بدین شهر آمده است . چون عمویم تاب مقاومت نداشت ، تسلیم شد و من با خود گفتم : اگر بار دیگر دستگیر شوم از دست وزیر جان بدر نبرم
    نخواهم برد. ناچار ریشم را بتراشیدم و جامه ای کهن در بر کرده به قصد دارالسلام از شهر بیرون رفتم که شاید کسی مرا به خلیفه برساند . امشب بدین شهر رسیدم ؛ به جایی راه نبردم و به حیرت ایستاده بودم که این گدای یک چشم ظاهر شد . من غریبی خود به او گفتم . او گفت : من نیز غریبم . در این سخن بودیم که آن گدای دیگر برسید . گفت : من نیز غریبم . پس با هم یار گشته هر سه تن حیران همی گشتیم تا اینکه شب تاریک شد و بدینجای پر خطر ، رهنمون گشتیم . دختر گفت از او بند برداشتند و اجازت رفتن بداد . او گفت : تا حکایت یاران نشنوم نخواهم رفت .
    حکایت گدای دوم
    گدای دوم پیش آمده گفت : ای خاتون، من از مادر نابینا زاده نشدم ولی نابینایی من طرفه حکایتی است و آن این است که من پادشاه و پادشاه زاده ام . در ده سالگی ، قرآن به هفت قرائت خواندم و همه ی علوم نیک دانستم و کلام ادبا و شعرا یاد گرفتم و به این سبب تربیتم از همه کس افزون تر گشت و نام نیکم بر زبان ها افتاد و آوازه ی ادیبی و دبیری ام گوشزد ممالک دیگر شد . پس ملک هند مرا بخواست که دختر خود را به من بدهد . پدرم هدایای ملوکانه آماده ساخته مرا با تنی چند ، به کشتی نشاند . یک ماه کشتی همی راندیم تا به ساحل برسیدیم . خود بر اسب نشسته بار بر شتران بستیم و همی رفتیم تا اینکه گردی برخاست . پس از زمانی گرد بنشست و چند سوار پدیدار شدند . چون نیک بدیدیم از راهزنان قبایل عرب بودند که اسبان تندرو در زیر و نیزه های تیز در کف داشتند .
     
  10. کاربر پیشرفته

    تاریخ عضویت:
    ‏28/4/11
    ارسال ها:
    16,093
    تشکر شده:
    5,232
    امتیاز دستاورد:
    0
    حرفه:
    ؟؟
    پاسخ : هزار و یک شب از جلد یک تا اخر...!

    چون شب سیزدهم برآمد
    شهرزاد گفت : ای ملک جوانبخت ، آن ماهروی گفت : ای پسر ، بیرون شو و بر حذر باش که اینک عفریت در رسد . من از شدت ترس ، کفش و تیشه را فراموش کرده از نردبان بالا رفتم . چون نگاه کردم ، دیدم که عفریتی زشت روی وارد شد و به دخترک گفت : چه حادثه روی داده که مرا بدین سان هراسان کردی؟ دختر گفت : جز اینکه آرزومند تو بودم چیزی روی نداده . عفریت گفت : ای روسپی ، دروغ می گویی ، پس به چپ و راست نگاه کرده کفش و تیشه بدید و گفت : این هر دو از آن آدمیان است . دختر گفت که من تا کنون آن ها را ندیده بودم ، شاید که تو از بیرون با خود آورده ای . عفریت گفت : ای مکٌار ، می خواهی که حیله ای به کار بندی ؟ پس او را به چهار میخ بسته تازیانه اش می زد که من ترسان و هراسان بیرون آمدم و از کرده ام پشیمان بودم و پریشان . چون پیش خیاط آمدم ، گفت : دیشب کجا بودی که به انتظار تو نخفتم ؟ من به مهربانی او شکرگزارده و به جای خود در گوشه ای حیران نشسته بودم که خیاط نزد من آمد و گفت : مردی عجمی در دکه نشسته کفش و تیشه تو با اوست و ترا می خواهد و می گوید از برای نماز بامداد از خانه بیرون شدم و این کفش و تیشه در راه مسجد یافتم و ندانستم از کیست . کسی مرا به بازار خیاطان رهنمون گشت و خیٌطانم سوی تو راه نمودند . چون این قصه بشنیدم ، چهره ام زرد گشت و دلم تپیدن گرفت . ناگاه زمین بشکافت ، عجمی پدیدار شد دیدم که همان عفریت است که کفش و تیشه مرا برداشته به دنبالم آمده است . چون مرا بدید ، در حال مرا بربود و برهوا شد . پس از ساعتی از همان قصر سر برآورد . دختر را دیدم برهنه و خون از تنش جاری است . عفریت گفت : ای روسپی ، این است عاشق تو ؟ دختر گفت : من او را به جز این دم ندیده بودم . عفریت گفت : پس از این همه مجازات باز دروغ گفتی ؟ اگر تو او را نمی شناسی ، این تیغ بگیر و او را بکش . او تیغ برگرفته نزد من آمد ؛ دید که خونابه از دیده ام می چکد ، به من رحم کرده مرا نکشت و تیغ بینداخت . عفریت تیغ به من داده گفت : تو او را بکش تا خلاص شوی . من تیغ گرفته نزدیک رفتم ، دختر اشک از دیدگان بریخت و گفت : این همه رنج و محنت از تو به من رسید ، چگونه است که ترا به حال من رحمت نمی آید ؟ من نیز تیغ بیانداختم و گفتم : ای عفریت ( چون مردی بود کز زنی کم بود ) جایی که زن ، کشتن مرا روا نداند ، چگونه من او را بکشم . هرگز نخواهمش کشت . عفریت گفت : محبت و دوستی شما چندان است که یکدیگر را نتوانید کشت . پس خود تیغ برگرفت و دست وپای او را از تن جدا کرد .
     
    moza2545 از این پست تشکر کرده است.