1. مهمان گرامی، جهت ارسال پست، دانلود و سایر امکانات ویژه کاربران عضو، ثبت نام کنید.
    بستن اطلاعیه

اشعار حسین منزوی

شروع موضوع توسط Nahid ‏16/11/11 در انجمن معرفی شخصیتها، زندگینامه و کتاب

  1. کاربر فوق حرفه ای

    تاریخ عضویت:
    ‏26/10/11
    ارسال ها:
    3,089
    تشکر شده:
    1,204
    امتیاز دستاورد:
    0
    پاسخ : اشعار حسین منزوی

    غزل 28

    پیشواز کن شاعر با غزل که یار آمد
    بسته بار گل بر گل عشق با قطار آمد
    یک دو روز فرصت بود تارسیدن پاییز
    که به رغم هر تقویم باز هم بهار آمد
    دانه ای که چندین سال پیش از این به دل کشتم
    نیش زد سپس بالید عاقبت به بار آمد
    یک نفر گرفت از منعشق و شعر را . انگار
    سکه های نارایج باز هم به کار آمد
    او امید بود امات بیم نیز با او بود
    مثل نور با ظلمت ماه شب سوار آمد
    تا محاق کی دزدد بار دیگرش ، حالی
    آن شهاب سرگردان باز بر مدار آمد
    با رضایتی در خور از تسلط تقدیر
    گرچه هم شکایت ور هم شکسته وار آمد
    او تمام ارزش هاست خود یرای من . با او
    باز هم به فصل عشق اصل اعتبار آمد
    با زلالی اش سرزد ازکدورتی کهنه
    صبح هایم اوست گرچه از غبار آمد
     
  2. کاربر فوق حرفه ای

    تاریخ عضویت:
    ‏26/10/11
    ارسال ها:
    3,089
    تشکر شده:
    1,204
    امتیاز دستاورد:
    0
    پاسخ : اشعار حسین منزوی

    غزل 29

    محبوب من ! بعد از تو گیجم بی قرارم خالی ام منگم
    بردار بستی از چه خواهد شد چه خواهم کرد آونگم
    سازی غریبم من که در هر پرده ام هر زخمه بنوازد
    لحن همایون تو می اید برون از ضرب و آهنگم
    تو جرأت رو کردن خود را به من بخشیده ای ورنه
    ایینه ای پنهان درون خویشتن از وحشت سنگم
    صلح است عشق اما اگر پای تو روزی در میان باشد
    با چنگ و با دندان برای حفظ تو با هر که می جنگم
    حود را به سویت می کشانم گام گام و سنگ سنگ اما
    توفان جدا می افکند با یک نهیب از تو به فرسنگم
    در اشک و در لبخند و سوک و سور رنگ اصلی ام عشق است
    من آسمانم در طلوع و در غروب آبی است پیرنگم
    از وقت و روز و فصل عصر و جمعه و پاییز دلتنگند
    و بی تو من مانند عصر جمعه ی پاییز دلتنگم
     
  3. کاربر فوق حرفه ای

    تاریخ عضویت:
    ‏26/10/11
    ارسال ها:
    3,089
    تشکر شده:
    1,204
    امتیاز دستاورد:
    0
    پاسخ : اشعار حسین منزوی

    غزل 30

    دل من ! باز مثل سابق باش
    با همان شور و حال عاشق باش
    مهر می ورز و دم غنیمت دان
    عشق می باز و با دقایق باش
    بشکند تا که کاسه ات را عشق
    از میان همه تو لایق باش
    خواستی عقل هم اگر باشی
    عقل سرخ گل شقایق باش
    شور گرداب و کشتی سنگین ؟
    نه اگر تخته پاره قایق باش
    بار پارو و لنگر و سکان
    بفکن و دور از این علایق باش
    هیچ باد مخالف اینجا نیست
    با همه بادها موافق باش
     
  4. کاربر فوق حرفه ای

    تاریخ عضویت:
    ‏26/10/11
    ارسال ها:
    3,089
    تشکر شده:
    1,204
    امتیاز دستاورد:
    0
    پاسخ : اشعار حسین منزوی

    غزل 31

    گنجشک من ! پر بزن درزمستانم لانه کن
    با جیک جیک مستانت خانه را پر ترانه کن
    چون مرغکان بلزیگوش از شاخی به شاخی بپر
    از این بازویم پر بزن بر این بازویم خانه کن
    با نفست خوشبختی را به آشیانم بوزان
    با نسیمت بهار را به سوی من روانه کن
    اول این برف سنگین را از سرم پک کن سپس
    موهای آشفته ام را با انگشتانت شانه کن
    حتی اگر نمی ترسی از تاریکی و تنهایی
    تا بگریزی به آغوشم ترسیدن را بهانه کن
    با عشقت پیوندی بزن روح جوانی را به من
    هر گره از روح مرا بدل به یک جوانه کن
    چنان شو که هم پیراهن هم تن از میان برخیزد
    بیش از اینها بیش از اینها خود را با من یگانه کن
    زنده کن در غزل هایم حال و هوای پیشین را
    شوری در من برانگیزد و شعرم را عاشقانه کن
     
  5. کاربر فوق حرفه ای

    تاریخ عضویت:
    ‏26/10/11
    ارسال ها:
    3,089
    تشکر شده:
    1,204
    امتیاز دستاورد:
    0
    پاسخ : اشعار حسین منزوی

    غزل 32

    دوباره عشق دوباره هوا دوباره نفس
    دوباره عشق دوباره هوی دوباره هوس
    دوباره ختم زمستان دوباره فتح بهار
    دوباره باغ من و فصل تو نسیم نفس
    دوباره باد بهاری - همان نه گرم و نه سرد
    دوباره آن وزش میخوش آن نسیم ملس
    دوباره مزمزه ای از شراب کهنه ی عشق
    دوباره جامی از آن تند تلخواره ی گس
    دوباره همسفری با تو تا حوالی وصل
    دوباره طنطنه ی کاروان طنین جرس
    نگویمت که بیامیز با من اما ‏ ، آه
    بعید تر منشین از حدود زمزمه رس
    که با تو حرف نگفته بسی به دل دارم
    که یا بسامدش این عمرها نیاید بس
    کبوترم به تکاپوی شاخه ای زیتون
    قیاس من نه به سیمرغ می رسد نه مگس
    برای یاختن آن به راه آزادی است
    اگر نکوفته ام سر به میله های قفس
     
  6. کاربر فوق حرفه ای

    تاریخ عضویت:
    ‏26/10/11
    ارسال ها:
    3,089
    تشکر شده:
    1,204
    امتیاز دستاورد:
    0
    پاسخ : اشعار حسین منزوی

    غزل 38

    تقدیر تقویم خود را تماما به خون میکشید
    وقتی که رستم تهیگاه سهراب را می درید
    بی شک نمی کاست چیزی از ابعاد آن فاجعه
    حتی اگر نوشدارو به هنگام خود می رسید
    دیگر مصیبت نه در مرگ سهراب بود و نه در زندگیش
    وقتی که رستم در ایینه ی چشم فرزند خود را ندید
    ایینه ی آتشینی که گر زال در آن پری می فکند
    شاید که یک قاف سیمرغ از آفاق آن می پرید
    ایینه ای که اگر اشک و خون می ستردی از آن بی گمان
    چون مرگ از عشق هم نقشی آنجا می آمد پدید
    نقشی از آغاز یک عشق - آمیزه ی اشک و خون ناتمام
    یک طرح و پیرنگ از روی و موی مه آلود گرد آفرید
    سهراب آنروز نه بلکه زان پیش تر کشته شد
    آندم که رستم پیاده به شهر سمنگان رسید
    و شاید آن شب که در باغ تهمینه تا صبحدم
    گل های دوشیزگی چید و با او به چربش چمید
    آری بسی پیش تر از سرشتی که سهراب بود
    خون وی از دشنه ی سرنوشتش فرو می چکید
    ورنه چرا پیرمرد آن نشان غم انگیز را
    در مهر سهراب با خود نمی دید و در مهره دید ؟
    ورنه به جای تنش های قهر و تپش های خشم
    باید که از قلب خود ضربه ی آشتی می شنید
    با هیچ قوچ بهشتی نخواهد زدن تاختش
    وقتی که تقدیر قربانی خویش را برگزید
     
  7. کاربر فوق حرفه ای

    تاریخ عضویت:
    ‏26/10/11
    ارسال ها:
    3,089
    تشکر شده:
    1,204
    امتیاز دستاورد:
    0
    پاسخ : اشعار حسین منزوی

    غزل 39

    دلخوشم با کاشتن هر چند با آن داشتن نیست
    گرچه بی برداشت کارم جز به خیره کاشتن نیست
    سرخوش از آواز مستان در زمستانم که قصدم
    لانه را مانند مور از دانه ها انباشتن نیست
    حرص محصولی ندارم مزرع عمر است و اینجا
    در نهایت نیز با هر کاشتن برداشتن نیست
    سخت می گیرد جهان بر سختکوشان و از آنروز
    چاره ی آزاده ماندن غیر سهل انگشاتن نیست
    گر به خک افتم چو شب پایان چه بک از آنکه کارم
    چون مترسک قامت بی قامتی افرشاتن نیست
    از تو دل کندن نمی دانم که چون دامن ز عشق است
    چاره دست همتم را جز فرونگذشاتن نیست
    سر به سجده می گذارم با جبین منکسر هم
    در نماز ما شکستن هست اگر نگزاشتن نیست
     
  8. کاربر فوق حرفه ای

    تاریخ عضویت:
    ‏26/10/11
    ارسال ها:
    3,089
    تشکر شده:
    1,204
    امتیاز دستاورد:
    0
    پاسخ : اشعار حسین منزوی

    غزل 40

    از زیستن بی تو مگو زیستن این نیست
    ورهست به زعم تو به تعبیر من این نیست
    از بویش اگر چشم دلم را نگشاید
    یکباره کفن باد به تم پیرهن این نیست
    یک چشم به گردابت و یک چشم به ساحل
    گیرم که دل اینست به دریا زدن این نیست
    تو یک تن و من یک تن از این رابطه چیزی
    عشق است ولی قصه ی یک جان دو تن این نیست
    عطری است در این سفره ی نگشوده هم اما
    حون دل آهوی ختا و ختن این نیست
    سخت است که بر کوه زند تیشه هم اما
    بر سر نزند تیشه اگر کوهکن این نیست
    یک پرتو از آن تافته در چشم تو اما
    خورشید من - آن یکتنه صد شب شکن - این نیست
    زن اسوه ی عشق است و خطر پیشه چنان ویس
    لیلای هراسنده ! نه ، تمثیل زن این نیست
     
  9. کاربر فوق حرفه ای

    تاریخ عضویت:
    ‏26/10/11
    ارسال ها:
    3,089
    تشکر شده:
    1,204
    امتیاز دستاورد:
    0
    پاسخ : اشعار حسین منزوی

    غزل 42

    بانوی اساطیر غزل های من اینست
    صد طعنه به مجنون زده لیلای من اینست
    گفتم که سرانجام به دریا بزنم دل
    هشدار دل! این بار ، که دریای من اینست
    من رود نیاسودنم و بودن و تا وصل
    آسودگی ام نیست که معنای من اینست
    هر جا که تویی مرکز تصویر من آنجاست
    صاحبنظرم علم مرایای من اینست
    گیرم که بهشتم به نمازی ندهد دست
    قد قامتی افراز که طوبای من اینست
    همراه تو تا نابترین آب رسیدن
    همواره عطشنکی رؤیای من اینست
    من در تو به شوق و تو در آفاق به حیرت
    نایاب ترین فصل تماشای من اینست
    دیوانه به سودای پری از تو کبوتر
    از قاف فرود آمده عنقای من اینست
    خرداد تو و آذر من بگذر و بگذار
    امروز بجشوند که سودای من اینست
    دیر است اگر نه ورق بعدی تقویم
    کولکم و برفم همه فردای من اینست
     
  10. کاربر فوق حرفه ای

    تاریخ عضویت:
    ‏26/10/11
    ارسال ها:
    3,089
    تشکر شده:
    1,204
    امتیاز دستاورد:
    0
    پاسخ : اشعار حسین منزوی

    غزل 45

    ای نسیم عشق ! از آفاق شهابی آمدی
    از کران های بلند آفتابی آمدی
    تا کنی مستم ، همه زنبیل ها را کرده پر
    از شمیم آن دو گیسوی شرابی آمدی
    سنگفرش از نقره کردند اختران راه تو را
    شب که شد از جاده های ماهتابی آمدی
    نه هوا نه آب - چیزی از هوا چیزی از آب
    تابنک از کهکشانهای سحابی آمدی
    بار رویایی سبک سنگین از افیون از شراب
    بستی و تا بستر بیدار خوابی آمدی
    دیری از خود گم شدی در عشق نشناسان و باز
    تا که خود را درغزل هایم بیابی آمدی
    تا غبار از دل فرو شوییم در ایینه ات
    همسفر با آسمان و آب آبی آمدی
    در کنارت دم غنیمت باد بنشین لحظه ای
    آه مهمان عزیزی که شتابی آمدی