وقتی خدا بهشت معطر درست کرد از برگ گل برای تـو پیکر درست کرد می شدکه مهربان وپرازعشق وبا وفا اما تو را بـه شیوه ی دیگر درست کرد یعنـــی برای عشوه ی خونریزت ای عزیز ابرو نساخت ، تیغه ی خنجر درست کرد او قصد خیر داشت که زیبایت آفرید اما قشنگ بودن تو شر درست کرد بالا بلند من تــو کجایــی و من کجا ؟ ما را مگر نه اینکه برابر درست کرد ؟ دانست که تا ابد به تو هرگز نمی رسم روز ازل دو چشـــم مرا تــــر درست کرد با چند استـخوان قفس سینه ی مرا زندان بی دریچه و بی در درست کرد تا خویش را همیشه بکوبد به سینه ام قلب مـرا شبیـــه کبــــوتر درست کــرد این شعر هم که مملو از اشک و آه شد باید دوباره خــــط زد و از سر درست کرد
جانا دلم از خال سیاه تو به حالیست کامروز بر آنم که نه دل نقطهٔ خالیست در آرزوی خواب شب از بهر خیالت حقا که تنم راست چو در خواب خیالیست بیروز رخ خوب تو دانم خبرت نیست کاندر غم هجران تو روزیم چو سالیست هردم به غمی تازه دلم خوی فرا کرد تا هر نفسی روی ترا تازه جمالیست وامروز غم من چو جمالت به کمالست یارب چه کنم گر پس ازین نیز کمالیست آن کیست که او را چو کف پای تو روییست وان کیست که او را به کف از دست تو مالیست انوری
خنده ات طرح لطیفیست که دیدن دارد ناز معشوق دلآزار خریدن دارد فارغ از گله و گرگ است شبانی عاشق چشم سبز تو چه دشتیست! دویدن دارد شاخه ای از سردیوار به بیرون جسته بوسه ات میوه ی سرخسیست که چیدن دارد عشق بودی و به اندیشه سرایت کردی قلب با دیدن تو شور تپیدن دارد وصل تو خواب و خیال است ولی باور کن عاشقی بی سر و پا عزم رسیدن دارد عمق تو دره ی ژرفیست مرا می خواند کسی از بین خودم قصد پریدن دارد اول قصه ی هر عشق کمی تکراریست آخرِ قصه ی فرهاد شنیدن دارد از: کاظم بهمنی کتاب: پیشآمد
چه فتنه بود که حسن تو در جهان انداخت که یک دم از تو نظر بر نمیتوان انداخت بلای غمزه نامهربان خونخوارت چه خون که در دل یاران مهربان انداخت ز عقل و عافیت آن روز بر کران ماندم که روزگار حدیث تو در میان انداخت نه باغ ماند و نه بستان که سرو قامت تو برست و ولوله در باغ و بوستان انداخت تو دوستی کن و از دیده مفکنم زنهار که دشمنم ز برای تو در زبان انداخت به چشمهای تو کان چشم کز تو برگیرند دریغ باشد بر ماه آسمان انداخت همین حکایت روزی به دوستان برسد که سعدی از پی جانان برفت و جان انداخت
هر که را دور کنی ، دورو برت می آید! از محــــــــبت چه بلاها به سرت می آید بنشینی دم در ، کوچه قـــرق خواهد شد بروی جمـــــعیتی پــــشت ســـرت می آید تا که در دسترسی ازتو همه بی خبرند.. تا کمی دور شوی هــی خبرت می آید! دل به مجنون شدن خویش در آیینه نبند صبر کن ، عاشق دیوانه ترت می آید!! خون من ریخت نیفتاد ولی گــــردن تو گردن من به مصـــــــاف تبرت می آید روز محشر هم اگر سوی جهنم بروی یک نفرضجه زنان پشت سرت می آید!
به یک گره که دو چشمت بر ابروان انداخت هزار فتنه و آشوب در جهان انداخت فریب زلف تو با عاشقان چه شعبده ساخت؟ که هر که جان و دلی داشت در میان انداخت دلم، که در سر زلف تو شد، توان گه گه ز آفتاب رخت سایهای بر آن انداخت رخ تو در خور چشم من است، لیک چه سود که پرده از رخ تو برنمیتوان انداخت حلاوت لب تو، دوش، یاد میکردم بسا شکر که در آن لحظه در دهان انداخت من از وصال تو دل برگرفته بودم، لیک زبان لطف توام باز در گمان انداخت قبول تو دگران را به صدر وصل نشاند دل شکستهٔ ما را بر آستان انداخت چه قدر دارد، جانا، دلی؟ توان هردم بر آستان درت صدهزار جان انداخت عراقی از دل و جان آن زمان امید برید که چشم جادوی تو چین در ابروان انداخت
◆ ◆ ◆ شاعر: افشین یداللهی ◆ ◆ ◆ سوزاندیم که دلم خامتر شود وحشی شدی، غزلم رامتر شود آهو برایِ چه باید زمانِ صید کاری کند که خوشاندامتر شود؟ جز اینکه از سر جانش گذشته تا صیاد نابغه ناکامتر شود؟ آدم برایِ نشستن به خاکِ تو باید نترسد و بدنامتر شود چیزی نگفتی و گفتی نگویم و رفتی که قصه پُرابهامتر شود.. آنقدر گریه نکردی میان بغض تا چشم اشک، سرانجام، تر شود امشب کنار غزلهای من بخواب شاید جهانِ تو آرامتر شود... ◇◇◇
آخر ای بیگانه خو ناآشنایی اینهمه تا به این غایت مروت بیوفایی اینهمه جسم و جانم را زهم پیوند بگسستی بس است با ضعیفی همچو من زور آزمایی اینهمه استخوانم سوده شد ،از روی خویشم شرم باد بر زمین از آرزو رخساره سایی اینهمه هر که بود از وصل شد دلگیر و هجر ما همان نیست ما را طاقت و تاب جدایی اینهمه وحشی این دریوزهٔ دیدار دولت تا به کی عرض خود بردی چه وضعست این گدایی اینهمه!!
سلام ای عطر مریم زیر باران، دوستت دارم خودت این ابر عاشق را بباران، دوستت دارم به باران می سپارم تا به روی شیشه ات از من هزاران بوسه بنویسد، هزاران "دوستت دارم" تو را چون اولین باری که گفتم «آب»، می خواهم شبیه اولین روز دبستان، دوستت دارم شبیه کودکی که روی دستش می زند آرام نخستین قطره های نرم باران، دوستت دارم چه باشی، چه نباشی دوست، عاشق، همسفر، همراه چه فرقی دارد اصلاً با چه عنوان دوستت دارم؟ تنفس می کنم زیبایی ات را، خواب می بینم شبیه نبض گل در ذهن گلدان، دوستت دارم دلم را شهردار شهر عشقت کن که بنویسم به روی تابلوهای خیابان: دوستت دارم مرا در هُرم تابستان اندامت برویان تا خودم چتر تو باشم در زمستان، دوستت دارم #محمدسعید_میرزایی
جای غم در زندگانی کشک و بادمجان بخور گر که بادمجان نداری گوجه جای آن بخور زانکه نان سنگک و شیر و مربّا شد گران جای شیر دامداران چایِ لاهیجان بخور در هوای گرم تهران گر که له له می زنی جای آب هندوانه حسرتِ باران بخور در بهار زندگی صبحانه و ناهار و شام با زرنگی منزل مادر زن و مامان بخور مدرک تحصیلی ات را پرت کن در جوی آب کوزه ای پر کن ببر دانشگه تهران بخور فکر استخدام را از کلّه ات بیرون کن و گلّه داری کن هوای پاک کوهستان بخور عدّه ای از تنگدستی در صف یارانه اند پس تو با آنان شبی نان از سر احسان بخور ماندی عاجز گر ز شیرین کردن کام کسی تلخ کامی را اگر دیدی بگو سوهان بخور درد بی درمان نصیبت شد اگر در زندگی شلغم و آویشن و گلپونه و سوغان بخور تا که برخیزی ز جا هفتاد ساعت صبر کن چای خود را با لب خندان ، لب ایوان بخور گر نرفتی از جهان و کار و بارت خوب شد با برنج زعفرانی ماهیِ بریان بخور