یه بار نشست روبروم، چایی نباتشو هم زد و گفت "میترسم یه روز اذیتت کنم" گفتم "خب نکن!" گفت "عمدی که نه! ولی میترسم اذیت شی" گفتم "نترس! از چی باید اذیت شم؟!" دوباره چاییشو هم زد، هم زد، هم زد... دیدم حرف نمیزنه، گفتم "نباتت آب شد، چاییتو بخور" گفت "تو نمیترسی یهو برم؟؟" گفتم "نه! بخوای بری میری دیگه! واسه چی بترسم؟!" گفت "ولی من میترسم! میترسم خسته شی بری و بازم دوست داشته باشم..." فقط نگاش کردم بغض کرده بود دیگه حرفی نزد، فقط چاییشو خورد و رفت... حس کردم سردمه... خودمو بغل کردم رفتنش ترسناک بود نبودنش ترسناک تر... به خودم گفتم "تو از چی میترسی؟؟" بعد زل زدم به صندلی خالیت زل زدم به نداشتنت گفتم "من فقط میترسم، یک روز از خواب بیدار شم و ببینم دیگه دوستت ندارم..."
کاش یاد میگرفتیم به جای اینکه ساعت ها لا به لای شعر و متن ها بگردیم تا حرف دلمون رو بزنیم . دو دقیقه وقت میزاشتیم رو به رو حرفمون رو میزدیم شک ندارم نتیجه اش خیلی تفاوت داشت ...
زمان آدمها را دگرگون میکند اما تصویری را که از آنها داريم ثابت نگه میدارد... هیچ چیزی دردناک تر از این تضاد میان دگرگونی آدمها، و ثبات خاطره نیست....
ما هستیم با کولهباری از درد و رویایِ دفنشده در ما . در زیر درختان قدم میزنیم که خورشید را در برگها مخفی کنیم .. مرا پیش نرانید ، من در همینجا ساکن هستم ... ، احمدرضا احمدی