1. مهمان گرامی، جهت ارسال پست، دانلود و سایر امکانات ویژه کاربران عضو، ثبت نام کنید.
    بستن اطلاعیه

الان داشتی به چی فکر میکردی؟

شروع موضوع توسط hileya ‏24/5/15 در انجمن سـرگـرمـی

  1. داره خودمونی میشه!

    تاریخ عضویت:
    ‏9/1/21
    ارسال ها:
    65
    تشکر شده:
    1,967
    امتیاز دستاورد:
    96
    جنسیت:
    زن
    مغزم که خسته میشه خرابکاری میکنه و همه زحماتم رو از بین میبره باید ی فکری به حالش کنم

    حس میکنم جمع گریز شدم نمیدونم بخاطر کارمه ک همش تو جمعم بعدش دلم میخواد تنها باشم یا این کرونا باعث شده ظرفیتم در برابر جمعهای شلوغ کم بشه

    حساسیتم باز برگشته دلم نمیخواد بپذیرم ولی انگار محل کارم برام حساسیت زاست شبها تا صبح در حد خفگی سرفه میکنم ولی روزی ک خونه ام حالم خوبه

    به ی ویژگیم پی بردم این که میتونم با هر آدم و با هراخلاقی ک داره بسازم هرچی گفت هیچی نگم و راه خودمو برم


    جدیدا ک بهم استرس وارد میشه دست چپم یهو سر میشه


    خیلیا وقتی ی آدم بیخیال کنارشونه ک زندگی رو آسون میگیره و هرچی میگی میگن میگذره درست میشه سختش نکن عصبیشون میکنه ولی من بهم ارامش میده وقتی دوساعت غر میزنم نهایت میگه میگذره سخت نگیر انگار آب ریخته رو آتیش عصبانیتم اصن یادم میره ک چقدر ناراحت بودم بعد به خودم میگم مگه ناراحتی داشت؟!!
     
    مَـأوا، ماهـور، حــنا و 3 نفر دیگر از این ارسال تشکر کرده اند.
  2. مدیر تالار مذهبی عضو کادر مدیریت ❂مدیر انجمن❂

    تاریخ عضویت:
    ‏14/8/20
    ارسال ها:
    985
    تشکر شده:
    8,317
    امتیاز دستاورد:
    126
    جنسیت:
    مرد
    الان که از جلو زندان داشتم رد میشدم چند ماشین پلیس واستاده بودن ، این یعنی امروز صبح یک نفر در زندان اعدام شده ، کاش روز بارونی اعدامی نداشتیم ...

    بارون امروز
    [​IMG]
     
    PerSiaN، leo.antique، اُت و 4 نفر دیگر از این ارسال تشکر کرده اند.
  3. مدیر تالار مذهبی عضو کادر مدیریت ❂مدیر انجمن❂

    تاریخ عضویت:
    ‏14/8/20
    ارسال ها:
    985
    تشکر شده:
    8,317
    امتیاز دستاورد:
    126
    جنسیت:
    مرد
    یک چند مدت بود ماشین خوب گاز نمیخورد و سر صبح ها در هوای سرد به سختی روشن میشد در حدی که دو بار اصلا روشن نشد و با ماشین دیگه رفتم اداره ‌ . مطمئن بودم پمپ بنزین ضعیف کرده ولی دو بار بردم سیفون ساز ، فشار سنج انداخت گفت خوبه ‌. دعا میکردم هوا سرد نشه و بارون و برف نیاد و... تا فردا راحت روشن شه .
    تا اینکه جمعه کلا پمپ بنزین سوخت و رفتم یکی دیگه خریدم و نصب کردم و اکی شد حالا همش دعا میکنم هوا سرد و بارون و برف باشه .‌‌‌‌‌...
    دنیای ما ادما همینه ...همه چیز رو تو چارچوب خودمون میبینیم ....

    ببین خدا در جمع اضداد ارزوهای انسان ها چه داستانی داره ...‌
     
    PerSiaN، مَـأوا، اُت و 3 نفر دیگر از این ارسال تشکر کرده اند.
  4. مدیر تالار مذهبی عضو کادر مدیریت ❂مدیر انجمن❂

    تاریخ عضویت:
    ‏14/8/20
    ارسال ها:
    985
    تشکر شده:
    8,317
    امتیاز دستاورد:
    126
    جنسیت:
    مرد
    اخه یک دختر ۱۴ ۱۵ ساله مدرسه ای چرا باید ایطور حرفه ای موهاش رو رنگ کنه؟؟؟؟ چرا به اینجا رسیدیم ؟؟؟
     
    PerSiaN، leo.antique، مَـأوا و 2 نفر دیگر از این ارسال تشکر کرده اند.
  5. داره خودمونی میشه!

    تاریخ عضویت:
    ‏2/4/21
    ارسال ها:
    72
    تشکر شده:
    1,378
    امتیاز دستاورد:
    88
    جنسیت:
    مرد
    شاد بودن و برای خود زندگی کردن سن و سال نمی شناسد ...
     
    PerSiaN، erteash، حــنا و یک نفر دیگر از این ارسال تشکر کرده اند.
  6. کاربر حرفه ای ~✿~

    تاریخ عضویت:
    ‏14/10/21
    ارسال ها:
    2,072
    تشکر شده:
    21,882
    امتیاز دستاورد:
    133
    جنسیت:
    زن
    یادمه یه دوستی داشتم که تو یه خانواده مستبد و سختگیر به دنیا اومده بود ،
    اجازه انجامِ هیچ کارِ دلخواهانه ای رو نداشت ! فقط باید مسیری که خونوادش نشونش میدادن رو طی میکرد ..
    علایقمون یکی بود ، اونم مث من عاشقِ کتاب خوندن و نقاشی و نویسندگی بود ، روحیه لطیف و هنرمندی داشت ولی همیشه تو اسارتِ بی تفاوتی خانواده اش نسبت به استعدادهاش بود ،
    باهوش بود و سریع همه چیزو یاد میگیرفت ، واسه همین نمره هاش همیشه بالایِ 19 بود و امکان نداشت جز شاگردهایِ نمونه نباشه ،
    تا قبلِ قبول شدن تو دانشگاه موبایل نداشت !
    اینترنت هم نداشت ! چون براش تهیه نمیکردن و میگفتن با اونا حواست پرت میشه و نمیتونی درستو بخونی ،
    کارِ هر روزش درس خوندن بود ، حتی تفریحش هم درس خوندن بود !
    هیچ دوستی نداشت ، اگر هم داشت بیشتر از یه هفته نمیتونست تحملشون کنه ! چون با تنهایی بزرگ شده بود ،
    با تنهایی انس گرفته بود ،
    تو پوست و استخون هم فرو رفته بودن دیگه ..
    روابط اجتماعیش صفر بود ،
    ثباتِ روحیش صفر بود ،
    هر روز یه شخصیتی از خودش نشون میداد ، پیچیده ترین عضو کلاس بود ولی یه مهربونیه خاصی داشت ..
    از قیافه اش،
    رفتارش و کلا همه چیزش مهربونی داشت که مث آبشار میریخت رو قلبِ هممون ..
    نمیدونم چطور شد که من با اون صمیمی شدم ،
    نمیدونم آشناییمون با همدیگه کجا گره خورد ،
    فقط میدونم که وقتی شناختمش فهمیدم یه فرشته اس که بالاشو چیدن ..
    روابطمون که صمیمی شد دیگه باهام درد و دل میکرد ،
    از خونواده اش و قوانین سختگیرانه شون شکایت میکرد ،
    میگفت عاشق کتاب خوندنه ،
    دوست داره همه رمان ها و داستان ها رو بخونه و غرق رویای کاراکتراشون بشه ،
    میخواد تنهایی بره بیرون و قدم بزنه و با خودش خلوت کنه ،
    میگفت دوست داره حریم شخصیه خودشو داشته باشه ،
    خودش فکر کنه ، تصمیم بگیره و ... به هرحال دیگه آخرایِ دبیرستان بودیم و خوشبختانه به درجه ای از درک و شعور رسیده بودیم که بعضی تصمیمات رو خودمون بگیریم ..
    ولی هیچوقت این اجازه رو نداشت ،
    حتی برای عاشق شدن هم براش سن تعیین کرده بودن ! خب دخترشون دیگه بزرگ شده بود و احساساتش داشت رشد میکرد و خانواده اش برای جلوگیری از هر گونه عاطفه و احساساتِ دخترانه گفته بودن که تا 30 سالگی حق نداره عاشق شه و به فکر ازدواج با کسی باشه ...
    یکی از آرزوهایِ قشنگش این بود که تنهایی سوار اتوبوس بی آر تی بشه و یه دور مسیرِ راه آهن تا میدانِ بسیج رو رفت و برگشت طی کنه ! ( مسیر بی آر تی تبریز از راه آهن تا میدان بسیج هست ) و با خودش فکر کنه و تو تنهایی و خلوت خودش غرق شه ..
    تنها راهِ ارتباطی من و اون همون مدرسه مون بود ، چون نه موبایل داشت و نه شماره تلفنی و بعد امتحانات نهایی دیگه ندیدمش ..


    امروز روز تولدش بود ، تولد همون دوستم ..
    به یادِ آرزویِ قشنگش خودم تنهایی سوار اتوبوس بی آر تی شدم و نشستم رویِ یه صندلی و غرق شدم تو خاطرات خودم با اون فرشته ستم دیده ،
    هنوز یه مدت نگدشته بود که دیدم یه دختر همسن و سالِ من سمت دیگه اتوبوس نشسته و یه کتاب دستشه و مشغولِ خوندنشه ، خودش بود !
    قیافه آشناش رو که دیدم با خوشحالی پا شدم رفتم سمتش ، چقدر هردو خوشحال بودیم (:
    خیل تغییر کرده بود ، خیلییییی !
    پخته تر شده بود ،
    متین تر شده بود ،
    و از همه مهمتر حالش خوب شده بود !
    شروع کرد به حرف زدن ، و چقدر مهارت پیدا کرده بود تو معاشرت ،
    کلمات سنجیده و جملات نابی که استفاده میکرد ، نشون میداد که به جز درس مطالعات دیگه ای هم داره ..
    دیگه نتونستم جلو خودمو بگیرمو جویای علت این احوالش شدم ،
    یه لبخند زد و گفت : بالاخره باید از یه جایی شروع میکرد ! گفت بعد امتحانات و کنکور ، چون دیگه درسی برا خوندن نداشت ، شروع کرد به خوندن کتاب ، روزنامه و مجله ،
    میگه خونواده اش اوایل برخورد خیلی بدی داشتن باهاش راجب این اقدامش ولی اون تسلیم نشد و دوباره ادامه داد ، اینبار جدی تر ..
    بعد که صاحب موبایل و اینترنت شد ، از سایت و صفحات مجازی زیادی بازدید کرد ، مقاله های زیادی خوند و کارش صبح و شب فقط مطالعه بود ،
    دیگه راحت میتونست ارتباط برقرار کنه ،
    راحت حرف بزنه ،
    راحت احساساتشو بیان کنه ،
    میتونه راجب سیاست و تاریخ نظراتی رد و بدل کنه ( چیزی که قبلا ازش هیچی نمیدونست هیچی !)
    و همه ی دانسته هاشو از اول پایه گذاری کنه ...
    ولی چیزی که براش مهم بود ، این نبود که دیگه به خواسته هاش رسیده و هم مسیر علایقشه ، نه ! گفت اوچیزی که الان واقعا خوشحالم میکنه اینه که خونواده اش هم دیگه دارن راهی رو میرن که اون داره طی میکنه ! مث اون کتاب میخونن ، مث اون دنبال یادگیری ان و مث اون روز به روز دارن پیشرفت میکنن ، و از این قوانین سخت و کوته فکرانه دست کشیدن .. از این بابت خیلی خوشحال بود ، اینو از خیس شدن چشماش میتونستم بفهمم چون هر وقت واقعا خوشحال میشد یک لایه اشک چشماش رو تر و خیس میکرد و انعکاس نور و دوبرابر (:
    بعد مدتی من دیگه پیاده شدم و دیدارمون به خدافظی ختم شد ولی همین که اتوبوس حرکت کرد ، یادم افتاد شماره اش رو ازش نگرفتم ! دیگه دیر شده بود و زمان هم غیرقابل برگشت ، فکر کنم آخرین دیدارمون بود ..
    هر قصه و داستانی یه انتهایی داره و انتهایِ داستان من و دوستم تو همین یه ربع بیست دیقه نوشته شد و کلمه کلمه اش زیرِ دونه های برف دفن شد .....


    27 دی 1400
     
    ماهـور، PerSiaN، اُت و 2 نفر دیگر از این ارسال تشکر کرده اند.
  7. کاربر حرفه ای

    تاریخ عضویت:
    ‏18/4/19
    ارسال ها:
    1,077
    تشکر شده:
    6,032
    امتیاز دستاورد:
    113
    چون دوست پسر داره ؟ :اوهوم: پسرها هم که برای رضای خدا با هیچ دختری دوست نمیشن :خنده شیطانی:
     
    erteash از این پست تشکر کرده است.
  8. کاربر فعال ~✿~

    تاریخ عضویت:
    ‏25/12/20
    ارسال ها:
    293
    تشکر شده:
    9,095
    امتیاز دستاورد:
    112
    جنسیت:
    مرد
    چرا همرو به کیش خود میپنداری لئو؟؟ : ) شاید یه پسری مو طبیعی دوس داشته باشه:d


    داشتم به این فکر میکردم که من از @اوماچ قدیمی ترم ,, کاربر noor رو حتی الانشم نمیدونم خانمه یا آقا , بعد چجوری به ایشون فکر میکردن :خسته::
     
    leo.antique، حــنا، مَـأوا و یک نفر دیگر از این ارسال تشکر کرده اند.
  9. کاربر مفید ~✿~

    تاریخ عضویت:
    ‏9/5/20
    ارسال ها:
    788
    تشکر شده:
    9,383
    امتیاز دستاورد:
    128
    حرفه:
    pH
    اوکی اند بای
     
    حــنا از این پست تشکر کرده است.
  10. کاربر حرفه ای

    تاریخ عضویت:
    ‏18/4/19
    ارسال ها:
    1,077
    تشکر شده:
    6,032
    امتیاز دستاورد:
    113
    اون یه پسری خودش خواهر مادر نداره ؟ لئو که داره ! :dumb:
     
    erteash از این پست تشکر کرده است.