نازنینم! نیک میدانم که عشق برایِ تو "تو"یِ زیبایِ بینقص، نه آب میشود نه نان! امّا برایِ من، منِ شیدایِ مجنون هم خون میشود، هم جان !
میان تردید پاییز برای ماندن و رفتن؛ و میان شتاب زمستان برای آمدن؛ یک روز، یک جایی، شاید همین فردا تبسم خیال یک نفر غبار اندوه دلت را خواهد زدود و بیخبر، شب نشین قلبت میشود. عشق را قاب میگیرد و عاقبت، چادر گُلدارِ غروبِ آذری را که تماما عطر باران به خود گرفته، فرش زمین میکند. اما اکنون برآنم که، رج به رجِ این قالی بافته شده از جنس پاییز را تنِ دلبرانههایت کنم تا فالی باشد برای تماشا ...