تا مهر تواَم در دل شوریده نشست وافتاد مــرا چشـم بدان نرگـس مست این غم ز دلم نمینهد پای برون وین اشک ز دامنم نمیدارد دست عبید زاکانی
تا آدمیان به خویش می پردازند خود را به سرای قدرتی می بازند خون شد جگر انار وقتی که شنید از شاخه او چوب فلک می سازند
دلِ عاشق به پیغامی بسازد خمار آلوده با جامی بسازد مرا کیفیت چشمِ تو کافی ست ریاضت کش به بادامی بسازد... باباطاهر