هوا چه سرمای دلپذیری داره چه حیف که متوجه بوی بارون نمیشم! یه امشب رو محض رضای خدا آدم وار بیدار بمونن واسه کار کردن :cautious: الان که فکر می کنم اکثر شب های پاییز و زمستون تا دیروقت بیدار بودم پس چطور شده؟
وقتی که دوم راهنمایی بودم تمام هم کلاسیام یا دوست از جنس مخالف داشتن یا یکی رو دوست داشتن که عکسشم داشتن و لای دفتر خاطراتشون نگه داشته بودن یه روز که خونه سیما رفته بودم عکس پسرخالهش رو نشون داد پسر جذابی بودو طبیعی بود سیما عاشقش بشه تو اون سن خلاصه دیدم هرکی یه کسی رو داره و من کلا مثل بقیه نیستم موندم چه کنم یه پسر دایی داشتم اسمش س گفتم منم بگم اینو دوست دارم عکس یه سالگیش هم تو البوم خونوادگی مون بود برداشتم منم اونو به سیما نشون دادم گفتم اره سیما منم عاشق اینم نمیدونستم یه خالی بندی ساده تهش به کجا ممکنه بکشه بعد از اون هر وقت خونه دایی میرفم از س خجالت میکشیدم کم کم در من حسی بوجود اومد بنام عشق مثلا .. و تا دبیرستان هم طول کشید و حتی تا بعد از دیپلم به هیچ کس نگفتم تا الان که اینجا مینویسم دایی همون پدر س منو خیلی دوست داشت اول دبیرستان بودم دایی با زن دایی اومدن خونمون مثل همیشه نبودن نگاه ها و حرفهاشون فرق داشت من چایی میبردم سکوت میکردن کم کم مشکوک شدم :cautious: رفتم بیرون از نشیمن یهو از داخل نشیمن صدای خواهرم اومد و من با اون صدا متوجه شدم بله اومدن خواستگاری:rolleyes: در نهایت حجالت و ترس از ازدواج و اینده .. به س فکر گردم که خدا از دل من خبر داره و قراره ما گنار هم قرار بگیریم بعد از دقایقی فرو رفتن به فکر و دیدن اینده عاشقانه در گنار س ناگهان متوجه شدم عروس من نیستم و خواهرمه:hehe2: باورم نمیشد ظواهر حاکی از عروس شدن من بود ولی بواطن چیزدیگه بود چنان دلشکستگی عمیقی در من بوجود اومد که حد نداشت تا حدی حق داشتن چون خواهرم به لحاظ چهره بسیار سرتر از من بودانگار جراحی زیبایی کرده بود و من یه دختر معمولی در مقابل خواهرم بودم اما خب مودب وباوقار بودم نمیدونم چرا بیشتر دقت نکردن خلاصه خواهرم چنان جواب رد محکمی داد که دل من اروم شد هرچند او از دل من خبر نداشت اما همون قدر که من س رودوست داشتم خواهرم از س بدش می اومد گذشت و گذشت تا همون دایی منو برای پسر دومش ح خواستگاری کرد به خشکی شانس دیر اومدی و اشتباه اومدی دایی اینو نمیخواستم من س ازدواج کرده اما ح هنوز مجرده دایی هم فوت شدن بچگی و خیالاتش ... همه این خاطرات فراموشم شده بود با دیدن عکس دایی یادم اومد یهوویی هنوز هم از س خجالت میکشم