1. مهمان گرامی، جهت ارسال پست، دانلود و سایر امکانات ویژه کاربران عضو، ثبت نام کنید.
    بستن اطلاعیه

حرفهای الکی....

شروع موضوع توسط Tarika ‏19/8/13 در انجمن زمزمه های آشنا

  1. کاربر مفید

    تاریخ عضویت:
    ‏9/8/15
    ارسال ها:
    702
    تشکر شده:
    5,314
    امتیاز دستاورد:
    118
    جنسیت:
    زن
    هنوز پاییز نشده من سردم است. شبها زیر پتو مچاله میشوم بینی ام کپ میشود و صبح ها را با دویست عطسه پشت سر هم آغاز میکنم.
    ناخوداگاه یادم از چندین سال پیش می اید که توی برف و کولاک های سنگین زمستان بی توجه به فریادهای مادرم با یک لباس نازک به مدرسه میرفتم. به عمد کاپشن یشمی یقه دور مشکی ام را جا میگذاشتم. هرچه سردتر لباس تن من هم نازکتر و انگاری بی هیچ دلیلی و تنها بخاطر نفرتی ذاتی، با تنی آزرده و آسیب پذیر خصمانه به جنگ زمستان میرفتم‌.
    بزرگتر ها در جواب هرچیز راست میگویند : ( وقتی به سن من برسی میفهمی.)
     
    MajiD.JD، Shahab، کوچکمهر و 13 نفر دیگر از این ارسال تشکر کرده اند.
  2. داره خودمونی میشه!

    تاریخ عضویت:
    ‏14/7/15
    ارسال ها:
    142
    تشکر شده:
    882
    امتیاز دستاورد:
    93
    توي صندوقچه دلم گاهي دنبال چيزي ميگردم . نميدونم چي. ولي مثل ادماي وسواسي ، مضطرب هي دنبال ميگردم .ميخوام ببينم اون ته تهاي اين دل زخم خورده من چي كپك زده ...........
     
    Shahab، Sanazz، M!TRA و 10 نفر دیگر از این ارسال تشکر کرده اند.
  3. داره خودمونی میشه!

    تاریخ عضویت:
    ‏26/6/15
    ارسال ها:
    99
    تشکر شده:
    650
    امتیاز دستاورد:
    93
    جنسیت:
    مرد
    کسی چه می داند
    شاید همین لحظه زنی
    برای مرد سیاستمدارش می رقصد
    یا پیانو می زندو
    آواز می خواند
    وجلوی جنگ جهانی بعدی را می گیرد
    کسی چه می داند
    شاید تنها شرط معشوقه ی هیتلر
    به خاک وخون کشیدن دنیا بود
    کسی سر از کار زن ها در نمی آورد
    با سکوت شان شعر می خوانند
    بالب هاشان قطعنامه صادر می کنند
    باموهاشان جنگ می طلبند
    باچشم هاشان صلح
    کسی چه می داند
    شاید آخرین بازمانده ی دنیا
    زنی باشد
    که باشیطان تانگو می رقصد
     
    Milaad، Shahab، Hanak و 12 نفر دیگر از این ارسال تشکر کرده اند.
  4. داره خودمونی میشه!

    تاریخ عضویت:
    ‏14/7/15
    ارسال ها:
    142
    تشکر شده:
    882
    امتیاز دستاورد:
    93
    مرگ در نزدیکی خانه ام چادر زده ، هر روز زاغ سیاه مرا چوب میزند . میخواهد کلافه ام کند . نه کارش را به انجام میرساند و نه منصرف میشود .من هم با صبر و حوصله هر روز از کنارش میگذرم نیم نگاهی میاندازم و میروم.
     
    Shahab، Sanazz، M!TRA و 8 نفر دیگر از این ارسال تشکر کرده اند.
  5. داره خودمونی میشه!

    تاریخ عضویت:
    ‏14/7/15
    ارسال ها:
    142
    تشکر شده:
    882
    امتیاز دستاورد:
    93
    امروز در تقویم روز چهار شنبه است . چهارشنبه یازده شهریور .روزها هم مثل ما اسم و فامیل دارند .جناب مستتطاب چهارشنبه یازده شهریور یعنی یک روز دیگر هفته به اخر میرسد . یعنی دلگیری پنج شنبه در راه است و بیهودگی جمعه . امروز صبح باران بارید. شاید کسی زیاد منتظرش نبود . آمد ، خودی نشان داد و رفت . خیابان خلوت تر بود مردم آسوده تر. انگار باران اضطراب مردم را کمی فرو نشانده . اما در اتاقک سرد و اهنین ماشین ها مثل روزهای قبل کسی نمیخندید . چشمها غریب وار از پنجره بیرون را نگاه میکردند . مقصد ها همان دیروزی و پریروزی بودند. ترمز ماشین ها دیگر به اخر راه مردم عادت کرده اند خودشان میگیرند بی انکه راننده بگیردشان. من هم مثل هر روز میان این همه شلوقی تقلا میکنم گم شوم .در راه با خودم فکر میکنم کاش روزها اینقدر یک کلام نبودند. شنبه ..یک شنبه ..... روز سه شنبه دیروز من خیلی خوب بود کاش میشد امروز زحمت بکشد واثری از روز قبل راهم بدوش بکشد . مثلا چهار شنبه من بشود چهارشنبه با رنگ سه شنبه . یا ته رنگ شنبه دو هفته پیش. ولی انگار روزها هم مثل ادم ها باهم قهرند . هیچکدامشان کاری با دیگری ندارند . بدم نمیاید امروز یک تجربه گلبهی رنگ داشته باشم .خیلی وقت است با رنگ گلبهی روبرو نشده ام.....
     
    Shahab، Sanazz، M!TRA و 7 نفر دیگر از این ارسال تشکر کرده اند.
  6. کاربر مفید

    تاریخ عضویت:
    ‏9/8/15
    ارسال ها:
    702
    تشکر شده:
    5,314
    امتیاز دستاورد:
    118
    جنسیت:
    زن
    یکبار هم بعد عمری سوار تاکسی شدم.
    بعد این یک عمر ، صندلی جلو هم نشستم.
    دو متر راه نیفتاده قییژ بوومب.
    تصادف کرد.
    من هم با یک عضو نامتعارف یعنی انگشت سبابه ام رفتم توی داشبورد.
    بعد با خودم گفتم ای مغز احمق این هم راه حل دفاعی بود که ارائه دادی؟
    آخر یک مغز درست و حسابی با انگشت سبابه از بدن دفاع میکند؟
     
    MajiD.JD، Shahab، سایه های بیداری و 10 نفر دیگر از این ارسال تشکر کرده اند.
  7. داره خودمونی میشه!

    تاریخ عضویت:
    ‏14/7/15
    ارسال ها:
    142
    تشکر شده:
    882
    امتیاز دستاورد:
    93
    با لباسهاي خيس و كفشهايي كه با هر قدمم شلب و شلب اب را داخلش حس ميكردم وارد كلاس شدم .باران معركه اي بود. باران را خيلي دوست داشتم ولي نه اينكه اينجوري خيس خالي شوم.رفتم و سر جايم نيمكت يكي مانده به اخر رديف وسط نشستم . هنوز معلممان نيامده بود . هم نيمكتي من حبيب خيرالهي و محسن محرابي بودند.حبيب پسر خوبي بود خيلي با معرفت بود .بابام ميگفت پدرش هم خيلي مرد است. مروت دارد ميگفت اصلا جد اندر جد با معرفت بودند . اما محسن كه بين ما دوتا مينشست خورده شيشه داشت . خيلي اهل پز دادن بود . از اول سال تا خالا هنوز پز كيفش را ميداد . خب سگگ دارد كه دارد. كگر كيف با زيپ بسته نميشود .خيلي از بچه ها كيفشان مثل مال من زيپ دار است .چند تايي ..فكر كنم دو سه تا از اين سگگ دار ها دارند تازه بابام ميگويد سگك ها زود شيرازه اش از هم ميپاشد .امسال كتاب فارسي ما يك درسش در باره شيراز است .هنوز نرسيده ايم ولي عكسش را چند باري ديدم يك ساعت وسط يك باغچه نوشته اين ساعت وسطاي شهر است. شلوارم خيس است و به انجايم چسبيده است فكر كنم نيمكت هم خيس شده .بايد يادم باشد از جايم تكان نخورم بچه ها زود ادم را مسخره ميكنند.به قول مادر بزرگم كه ميگويد اش نح.رده دهن سوخته .حالا ربطش چي هست؟

    محسن رو به من ميكند و ميگويد مگر چتر نداري؟ دلم ميخواهد بزنم تو دهنش . ميگويم خراب شده نياورده ام ....خيلي وقت است خراب شده بازش كه ميكني لب و لوچه اش اويزان ميشود دو تا سيم از دو ترفش اويزان شده و لبه همان دو طرف افتاده پايين. خجالت ميكشم با خودم بياورمش .خيس شدن از چتر شكسته داشتن بهتر است ....ميگويد كمي انطرف تر برو نميخواهم لباسم خيس شود . بعد دست ميكند توي كيف سگك دارش و دفتر و كتابش را بيرون مياورد و روي ميز ميگذارد . دوباره دستش را اتوي كيف ميكند اينبار معطل ميكند .من و حبيب داريم نگاهش ميكنيم انگار باز يه چيز پز دادني ميخواهد رو كند . او هم بيتوجه به ما همينجور دارد توي كيف را وارسي ميكند. بالاخره دستش بيرون ميايد با يك خود كار عجيب غريب

    .اي خدايا اين ديگر چيست؟ وقتايي كه ميخواهد پز بدهد اصلا به ما نگاه نميكند انگار ما نيستيم . ولي انقدر ان چيز را جلو چشممان ميگذراند كه انگار ميخواهد چشممان را در اورد. من زير چشمي نگاه ميكنم ولي به روي خودم نمياورم اما حبيب در حاليكه لبخندي بر لب دارد از حبيب ميپرسد : چقدر قشنگ است .اين چه جور خود كاري است؟ محسن انگار اصلا چيزي كه در دستش گرفته برايش ارزش ندارد ميگويد خود كار است ديگر. چهار رنگ دارد بعد دكمه هايب روي خود كار را نشان حبيب ميدهد و ميگويد هر كدامش را بزني يك رنگ مينويسد سبز و ابي و قرمز و سياه ..بابام سوقاتي اورده. ديگر زير چشمي نگاه نميكنم .دلم را برده است . فكر ميكنم چه با حال ميتواني با يك خودكار نقاشي بكشي هر چه دلت بخواهد چهار رنگ .

    ميگويم ميدهي من ببينم؟ بدون اينكه نگاهم كند درخاليكه دارد رنگهايش را پشت جلد دفترش امتحان ميكند ميگويد فنرش خراب ميشود . تازه توي دست من هم ديده ميشود. بعد جلو چشمم ميگيرد و ميگويد ببين.

    ...

    همه روزم را با خودكار محسن گذراندم نه اينكه به من بدهد .خيالم پر بود از نقاشي و نوشتن با خود كار چهار رنگ .بعد از مدرسه توي راه خانه دوتا دكان كتابفروشي مير را نگاه كردم همه خودكاراش را نگاه كردم اما خودكار چهار رنگ نبود . از كجا گرفته است؟ تازه گيرم هم پيدا شود مگر ميتوانم بخرم؟
     
    Shahab، مـرجانه، وضعیت سفید و 3 نفر دیگر از این ارسال تشکر کرده اند.
  8. داره خودمونی میشه!

    تاریخ عضویت:
    ‏14/7/15
    ارسال ها:
    142
    تشکر شده:
    882
    امتیاز دستاورد:
    93
    پيام هاي كوتاه....نگاه هاي گذرا.......اخم ها و لبخند ها ....سنگيني نگاه ،هنگامي كه در مقابلم نشسته بود.
    حرف هاي ساده ...خنده هاي پر رمز و راز ..و نبودني كه سخت است.
    امروز روز دلگيري است . از آن روزهايي كه تنهايي روح را ذره ذره ميخورد
    امروز پيامي ندارد . تنها تفاوت امروز عدد هاي تقويم است .ديگر هيچ.
    در پنجره مقابلم شاخه هاي انبوه درخت ريشخند ميزند درختي كه زماني بهانه منت كشي ها وآشتي هاي كودكانه بود با ميوه هاي شيرين و خوشگوارش. دلبستگي هاي آدمي چقدر گذرا است .آيا براستي زندگي هم به اندازه دلبستگي هايش كوتاه است؟؟؟؟؟
     
    Shahab، سایه، وضعیت سفید و 2 نفر دیگر از این ارسال تشکر کرده اند.
  9. داره خودمونی میشه!

    تاریخ عضویت:
    ‏14/7/15
    ارسال ها:
    142
    تشکر شده:
    882
    امتیاز دستاورد:
    93
    به ساعت ديواري اتاق نگاه ميكنم .سردو بي روح .آرام آرام داره ميره و منو هم با خودش ميكشونه .حتي نگاهمم نميكنه ..با خودم فكر ميكنم..... آيا اين روزها هم چيزي براي حسرت خوردن داره؟؟؟؟؟؟؟؟
     
    Shahab، .!mahya!.، Mastaneh و 3 نفر دیگر از این ارسال تشکر کرده اند.
  10. داره خودمونی میشه!

    تاریخ عضویت:
    ‏14/7/15
    ارسال ها:
    142
    تشکر شده:
    882
    امتیاز دستاورد:
    93
    ( از کلمه عشق بشدت بدم ميايد ،با کلمه دوست داشتن هم مشکل ديرينه دارم)

    اين روزها به تعريف هاي جديدي از دلبستگي بين آدمها رسيده ام. دلبستگي ها تاريخ مصرف دارند . دوران نونهالي ، اوج و درآخر هم تاريخ مصرفشان تمام ميشود. وابسته به يک گلدان گل ميشوند تا وقتي شاداب است . کم کم با محو شدن شادابي اش جايگاهش را هم از دست ميدهد از پذيرايي به پنجره آشپزخانه بعد به تراس و سر اخر هم ميرود توي زباله داني سر کوچه . ...... وايسته يک ادمي ديگر ميشوند . مرض تپش قلب ميگيرند . ميروند اديب ميشوند تا نامه بنويسند. شاعر ميشوند تا شعر بگويند و دل طرف را بدست بياورند . گاهي ديده شده اشک هم مي ريزند . کم کم دلبستگي تبديل به عادت ميشود. آنوقت ديگر لازم است ببيني اش تا به يادت بماند . کمي که ميگذرد تکراري ميشود . بک هو به خودشان ميايند ميبينند عجب،،، انگار يک رمان عشقي ميخوانده اند.... کم کم از کنار طرف هم که رد ميشوند يادشان نميايد که روزگاري برايش ته دلشان غش و ضعف ميرفت. زن ميگيرند مدتي بعد کمرنگ شدن دلبستگي را حس ميکنند . وقت بچه دار شدن است . بايد اين چسب وارفته علاقه را بچه دو باره ترميم کند. بچه ميايد با يک دنيا گرفتاري ... بزرگ ميشود . حالا بچه و مادرش هر دو از ظرف احساس طرف بيرون ميريزند ..ميروند خانه ميخرند بلکه کمي باز اين شکاف احساسي را رفو کنند اما باز هم افاقه نميکند.

    بابا جان وقتي تاريخ مصرف تمام ميشود بزور دگنک هم نميشود مهري در دل جا داد.
     
    Shahab، .!mahya!.، Mastaneh و 4 نفر دیگر از این ارسال تشکر کرده اند.